و این مرحلهی آخر غلبه بر یک سرزمینه
تو فقط خدایی کن
تولدشه و تولدش برای من و همه کسایی که میشناسنش اتفاق مبارکیه. کسی چه میدونه؟ شاید تصادفی نباشه که شب تولد مسیح به دنیا اومده. شاید اصلا خوبا امشب به دنیا، یا دوباره به دنیا میان :))
* برات سبد سبد خوشی آرزو میکنم. دل خوش، حال خوش، روزگار خوش، خاطرات خوش، تجربهها و پیشامدهای خوش...
من نوکرتم تا ابد،
👻
متأسفانه باز یه آبان دیگهمم گذشت
راستی دم همهتون گرم، از تبریکای تولد و آرزوهای خوبتون برام مچکرم. متقابلاً برای همتون دل خوش و روزای بهتری نسبت به این روزا آرزو میکنم.
بوس به همتون :*
توو خوابم رد دادم :))
خواب دیدم شب تا صبح توو بیمارستان بودم و همون اول شب یه جایی که کسی پیدام نکرده خوابم برده صدای گوشی و پیجر و تلفن و هیچیم نشنیدم، دم صبح که بچههای شیفت صبح داشتن میومدن تازه بیدار شده بودم و یه سبد حصیری خیلی گنده اندازه اون سبد قرمزا که هممون قدیما توو حموممون یکی ازش داشتیم، دارو توو دستمه :)))) توو خواب فک میکردم حالا من با این داروها چیکار باید بکنم یا کجا قایمشون کنم که کسی نبینتشون :)))))) خلاصه مهمترین دغدغهم اینکه چرا خواب مونده بودم یا چه بلایی سر مریضام اومده و بقیه کجا بودن که پیدام نکردن نبود، فقط توو فکر داروها بودم :)))
پ.ن. بازم از خوابای خندهدارم میگم براتون
یادم تو را فراموش
حضرت نمرودم باش*
نوار منیزیومت شم بلدی روشنم کنی؟
مثل سیگار خطرناکترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز ...
مخاطب خاصی داره که اینجا رو نمیخونه. بحمد الهی البته!
این داستان کتک
مال خودت مال چشات
Rettungsgasse
آخر شب داشتم پیاده از سر کار برمیگشتم، خیابون خیلی شلوغ بود، صدای آژیر آمبولانس اومد، یهو انگار که موسی عصاشو تکون داده و دریا رو شکافته باشه، ماشینا همه منظم ردیف هم کشیدن کنار و راهو برای آمبولانس باز کردن. آمبولانس رسید، با سرعت از وسطشون رد شد و ماشینا دوباره به حالت عادیشون برگشتن و راه افتادن. یهو به خودم اومدم دیدم زل زدم به خیابون در حالیکه اشک صورتمو خیس کرده ... نمیدونم از خستگی زیاد بود یا هورمونام جابجا شده بودن، شایدم به خاطر این بود که یه روز دو ساعت به مغز از هم پاشیدهی پسر همسایه کف آسفالت زل زده بودم تا آمبولانس آخرشم نیادو چشاشو خودم ببندم. نه شاید به خاطر آقای شین بود که سکته کرد و آمبولانس انقدر دیر اومد که دیگه لازم نبود ببرنش بیمارستان. نه نه شایدم به خاطر مامان میم بود که قبل از رسیدن آمبولانس مرد و دختر کوچیکش هی مامانشو تکون میداد و میگفت چرا بیدار نمیشی. آخ نه حتما به خاطر ح.م. بود که تصادف کرد و انقدر آمبولانس نرسید که کنار جوب رو دست پسر کوچیکه و زنش جون داد. شایدم به خاطر دایی مامانم بود یا نه حتما به خاطر الف بود که سوخت و هیشکی خاموشش نکرد و تا سالها بعد حتی سوختیگیای دیوارشونم کسی رنگ نکرد... شایدم به خاطر عین بود که به خاطر یه تب و تشنج ساده جونش از تن کوچیکش برای همیشه در رف... نمیدونم شایدم کسخلم. به هر حال من ایران به دنیا اومدم و بزرگ شدم، چرا باید جون بیارزش آدما برام مهم باشه؟ عجیبه!
دختره هم خودش اسم دختره
یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا /هزهز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا*
عکس: افسانه شجریان |
دردا
with love to ma lil sis
life task
مادر خرگوشای دو عالم
توو جوابش در ادامهش برام نوشته بود انگار هاپو دماغ نداره :)))
حیوونارو دوس داره دیگه بچهم
یه بارم اون موقعها که دانشجو بودم هنوز، یکی از بچههای بیمارستانمون زنگ زده بود خونه، یاسی گوشیو ورداشته بود. اصولا کارش بود دوستامم زنگ میزدن خونه اول یه ساعت و نیم با این حرف میزدن بعد پنج دیقه با من کارشونو میگفتن خدافظی میکردن :)) به هر حال طبق عادت شروع کرده بود با یارو گرم گرفتن و حرف زدن، وسطای حرفش نمیدونم اون چی گف، این یهو گف شما چقد بانمکین آدم عاشقتون میشه دقیقا مثل یه توله سگ! :))))))))))) عه! بعد از چن لحظه و دیدن صحنه چنگ انداختن من رو صورتم فهمید چه گندی زده اومد درستش کنه، برگشت گفت منظورم این بود که آخه من عاشق همهی حیوونام :))))))))))) و این روند همینجور انقدر ادامه پیدا کرد تا خودش گف ببخشید من دیگه باید برم گوشیو میدم به خواهرم :)))))
میبخشید دیگه :))
بعد اگه سالی ماهیم یه طوری شد اتفاقی اخمام رف توو هم یا غصهم گرف با دلیل یا اصن فرض بر محال بیدلیل، با یه گل از باغچه سر کوچه، با یه اریگامی از کاغذای مچالهی باطله، با یه جوک بیمزه، من با حرفای خیلی ساده، خیلی زود، خیلی آسون اوکی میشم. من نه بدقلقم نه پیچیده. ولی خب آدمم دیگه. بالاخره یه وقتایی یه حسا و نیازایی دارم.
نوشابه خانواده میل ندارید؟ :))
اینجوریا که گفتم نیس. اغلب جوری که آدم در مورد خودش فکر میکنه با جوری که دیگران میبیننش فرق داره. برای مثال من کسی رو میشناسم که با اینکه دوسمم داره ـ ینی از روی لج و نفرت نیس که اینجور فکر میکنه ـ ولی یه وقتایی اتفاقی یه چیزایی در مورد یه چیزایی میگه که در من میبینه که بعدش من فقط دلم میخواد با بالاترین سرعت و شدیدترین حالت ممکن با کله برم توو دیوار.
غرض اینکه همه فک میکنن خوبن منتها متأسفانه فقط از دید خودشون. فرضاً که شما یه خصوصیت بدی رو هم که دیگران فکر میکنن یا میگن دارین، اصن ندارین! یک رفتار و گفتاری از شما سرزده یا میزنه دائم که باعث شده آدمای دور و برتون اونجوری در موردتون فکر کنن (حتی اگه به غلط)! پس در نهایت مقصر خودتونید و حق با اطرافیانتونه.
منم خیلی بدم. خیلی.
مع الاسف.
آزموده را از یاد بردن اصل خطاس
آدم یه حسایی رو، یه چیزایی رو گاهی یادش میره و در نتیجه یه اشتباهاتی رو دوباره انجام میده که بعدش وقتی یادش میفته، دلش میخواد بنزین بریزه رو خودش و کبریتو بزنه.
من بی قلق
بعد همونجوری که داشت تند تند پلک میزد گف قلق منو نمدونه و نمدونه چیکار باید بکنه. من میدونستما ولی بش نگفتم. راستیتش خودم از آدمای بد قلق خیلی بدم میاد و هيچوقت فکر نمیکردم یکی فکر کنه منم همینطوریم. به دو دلیل بش نگفتم اول اینکه بغضم گرفت و دوم اینکه غرورم درد میگرف اگه میگفتم و خب جون تحملشو نداشتم.
زار و بیزار
اعتراف میکنم باعث میشه بدترین حس در مورد خودم بهم دست بده. به یه انزجار از خویشی دچارم میکنه با درجات بالا. شبیه آینهای عمل میکنه که سر راه یه هیولای وحشتناک بدترکیب و وحشی قرار گرفته.
و دور خواهد موند
آدم وقتی یکیو در حد پرستش دوست داره و تا ورای مرزهای وجودش بهش احساس نزدیکی میکنه، سختشه یهو در عرض چن تا جمله بفمه اون چقدر ازش دوره.
ای نامه تو که نمیروی به سویش شاید اون خودش اومد به سویم
خلاصه پنق محبت و دلتنگی بهت خواهرجونم. ایشالا که خوشال باشی هر کار میکنی و ایمان داشته باشی...
خداروشکْ اقلاً من و مامانم شغلمون یکی نیس وگرنه مام احتمالا از این داستانا میداشتیم
از این دیالوگای کیمیاییطور
من آدم این حرفها نیسـ... من آدم این بندها نیسـ... نبودم. من... خلاصهی من تنهایی و غرور و منطق و سکوته// ببخشید خلاصهی من تنهایی و غرور و منطق و سکوت بود، غرق در آرامشی خودپرداخته. خلاصهم این بود؟ این خواهد بود؟ این خواهد موند؟ حالا چی؟ عاشقم و بیقرار؟ نع. حالا در جنگم. با کی؟ با چی؟ با خودم و چیزی که نیستم و شدم. در عین حال اسیرم. اسیر عشقشم. میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای جنگو ببری؟ آزاد؟ آزاد واس چی؟ من دوووووسش دارم. من عشق میکنم که افتادم توو دامش. پس برنامهت چیه؟ میخوام شهیدش شم. چجوری؟ باید منتظر بمونم. انقد که تا همه فشنگاش تموم شه و بعد در حالیکه جونم داره از آخرین قطرههای خونم خالی میشه، ازش بخوام مستقیم توو چشام نگام کنه و تیر خلاص... فقط کاش میتونستم بعد از مرگمم نوکریشو کنم. تن خونآلودمو از جلوی چشاش دور کنم زمینو براش از خون تمیز کنم. دستاشو ببوسم. براش چای ترش بریزم. سیگارشو براش آتیش کنم. برای آخرین بار یه دل سیر نگاش کنم. و بعد مثل سیگار دود شم توو هواش یا حتی بشم فداش...
بهشت اندازهی ما نیس
من خیلی دوستش دارم.
من شرمندهم
اندکی آرام باش ای بیقرارجان
اه چقدر از ورژن آپدیت شدهی بلاگاسپات بدم میاد. خوب بود دیگه. چه مرضی داشت آپدیتش کردن. اسمش گوگله توو خونه بیقرار صداش میکنن. والا. اون از گودر که یه جماعت بی سرو صدای بیتجمل و بیتوقع خوبی رو پناه داده بود که کار به کار کسی نداشتن و با نوشتههاشون بین خودشون خوش بودن، که جمعش کرد و ملتو آواره کرد. بعدش که پلاسو علم کرد بعد اونم جمع کرد و... الانم این بلاگاسپات بیچاره که کسی کلاً کاری باهاش نداره رو تغییر داده. دو روز دیگهم لابد میخواد بگه جمع کنید بساطتونو میخوایم بلاگو کنسل کنیم کلاً نباشه دیگه.
اعدام نکنید
فقط باش
+ دلم خیلی چیزا میخواد
یکی میمرد ز درد بینوایی...
مصائب
«آسوده خاطرم که تو در خاطر منی»*
* سعدی
بد نیست بدونید
پ.ن. اینی که خدمتتون عرض کردم البته با اون قضیه گرایشات جنسی هارد کور و بی دی اس ام و کینک و غیره فرق داره. کاملاً بیربط نیستن ولی فرق دارن.
بُنسای حتی
هر که او شد آشنا و یار تو*
شد حقیر و خوار در دیدار تو
پیش تو او بس مهاست و محترم
زندگی سگی
حالا مینویسم براتون
و این پایان خیلی تلخیه
البته شامل حال شوماها که نمیشه. شماها شری دارید. بعله. پاشید برید دنبال کار و زندگیتون تا با لگد بیدارتون نکردم. پاشید بینم گشادای جیگر.
میشدی / میشی / اخلاقته
پ.ن. توو درفت بود ولی یادم نبود برا کی نوشتمش الان یادم افتاد :))
الوعده
پ.ن. بقیهشونم به زودی ایشالا
^_^ یه دونهم از اینا بذاریم همش هی از اوناش نذاریم :))
خلاصه
پ.ن. نوشته مال سه چار سال پیشه.
پ.پ.ن. پینوشت اول خودش الان مال چن سال پیشه :)))
کلاً یهو میرفت
زهی مال زهی قال زهی حال زهی پر و زهی بال*
پ.ن. سعدی هم البته دوس داشته چون یادمه یه جایی میگه جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی ولی یه وخ ممکنه خب یکیم مث اوشون دوس نداشته باشه دیگه. شاید حس تسخیر و تصرف شدن بش دست بده. شاید حس کنه که اگه بذاره با میم مالکیت صداش کنی برای خودتم حق و حقوقی در موردش قائل میشی که نمیخواد یا نمیتونه یا میترسه که بت بده. حق و حقوقو میگم بابا منحرفا. آدما تصمیماتشونو بر طبق تجربیات و تصورات شخصیشون میگیرن. نباید به کسی خرده گرفت. باید همو درک کرد. باید با هم مهربون موند حتی اگه وسوسه عصبانیت فلان. خودتون میدونید دیگه چی میخوام بگم. سرم درد میکنه. سر کارم. شمام برید بخوابید. فعلا خدافس
آی ام سو ساری واقعا
دو نخطه خط
خودکشی غیرعمد
پ.ن. اینم از اون کسشراییه که سالهاس تو درفت وبلاگ مونده بوده و امروز به دلیل پست بالایی دیگه قسمت شد بذارمش اینجا طفلکو :))
یکی از نامههای شاملو به آیداش
گفتم ار عریان شود او در عیان /// نه تو مانی نه کنارت نه میان
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت*
کس واقف ما نیست ...
دلداری و دلنگهداری
بزرگداشت ابن سیناست و روز پزشک خدمت همه همکاران کاردان و انسان تبریک
ایدون باد.
craving
تازه به نبودنات عادت کرده بودم
نفس عمیق
شل کنید یه کم بابا
داسنانهای آب هادی :))
آبشون قطع شده بوده بندگان خدا
جان جانا من نمیگم که دیگه سعدی داره میگه فلذا بپذیر
ننگ به نیرنگتون که خون تک تک ما میچکد از چنگتون
Fast & Far :))
هیچی دیگه کلاس منفجر شد
اینطوریه دیگه
بخوابید بینیم بائا
واقعیت تلخه دیگه
به خدای ایران قسم :))
مادربزرگ رفت
بی هنر
اطلاعات عمومی/ مهربانانههام
در باب وطن
دنیای بی مریم
روزگار لعنتی # |
بالاخره یه چی میشه دیگه...
به وقت گیر و دار از هم جدا نباشید ایشالا
پارادوکس
این روزها؟ این سالها حتی
از عجایب عشق
الف الف لام سین شین
پ.ن. رفیقای مجازی قابل رفاقتمم البته همون اندازه انگشتای دستمن که دمشون گرم البته ولی کمم دیگه. انرجی ندارم متاسفانه.