و این مرحله‌ی آخر غلبه بر یک سرزمینه

ملت کشورو مال خودشون نمیدونن. توجه کردین غالب ایرانیا چقدر آبروی خونوادگی و حفظ ظاهر خونواده در مقابل دیگران براشون مهمه؟ همونقدر برعکسش کشور و آبروی ملیشون براشون مهمه. به عبارتی اصلا براشون مهم نیست! چرا؟ چون مملکتو مال خودشون نمیدونن و این خیلی غمگینه. 

تو فقط خدایی کن

توی این مدت کرونا ضمن همه‌ی گرفتاریا و مشکلاتش، خیلی از همکارا، دوستای خوب و تعدادی از فامیلایی که دلتنگشون بودم و حالا دیگه تا همیشه دلتنگشون خواهم موند رو از من گرفت و این نابخشودنیه ولی در عوض یکیم بهم داد که به خاطرش واقعا ممنونم. یکی که مثل هیچکس نیست. یکی که بودنش برام مهمه. یکی که یه روز تصمیم گرفت بذاره بره و یه روز چون به این فکر کرده بود که شاید کرونا بگیره و بمیره دیگه هیچوقت فرصتی باقی نخواهد موند که برگرده، برگشت! در عین ناباوری، به همین سادگی و بامزگی. و چه خوب که برگشت، چون من بودنشو دوست دارم. همیشه دوست داشتم. دوسش دارم. میدونم که این روزام تموم میشه ولی حالا که هست خوبه و خوشحالم که هست. 
تولدشه و تولدش برای من و همه کسایی که میشناسنش اتفاق مبارکیه. کسی چه میدونه؟ شاید تصادفی نباشه که شب تولد مسیح به دنیا اومده. شاید اصلا خوبا امشب به دنیا، یا دوباره به دنیا میان :))
* برات سبد سبد خوشی آرزو میکنم. دل خوش، حال خوش، روزگار خوش، خاطرات خوش، تجربه‌ها و پیشامدهای خوش... 
من نوکرتم تا ابد،


باور بفرمایید

رابطه نگه‌داری میخواد

^_^

به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی
به هیچ  سورتی اندر نباشد  این همه  آیت

سعدی

👻

حالم خوب نیست
هیچ وقت خوب نبوده 
ولی حالا از همیشه خسته‌ترم
حالم خوب نیست
انقدر خوب نیست که همینطور که دارم با کسی حرف میزنم توی ذهنم به این فکر میکنم که چقدر دوست دارم فریاد بزنم
همینطوری الکی.
بعد دلم میخواد گریه کنم
بعد حالم خوب نیست همچنان.
بعد دندونامو ناخودآگاه رو هم فشار میدم 
صبح دهنم مزه خون میداد
بغض‌آلودم
حوصله ندارم 
طاقت ندارم
یک خشم فرو خورده‌‌ در حال طغیان دارم 
همینجور که دارم جواب این و اونو پشت تلفن میدم و بعضا به حرفای بی‌معنی و بیهودشون میخندم بی‌صدا و بی‌دلیل گریه میکنم 
حالم خوب نیست
احساس میکنم روحم گرفتاریه سری قل و زنجیره 
و به درک که روحم دربنده و درگیره
مشکل اینه که داره دست و پا میزنه، داره خودشو جر میده که رها شه 
حالم خوب نیست 
سینه‌م درد میکنه دستم درد میکنه دندونام درد میکنن فکم درد میکنه روحم درد میکنه چشام درد میکنه تمام وجودم درد میکنه 
دلم میخواد بهونه بگیرم 
الکی گریه کنم، دعوا کنم، داد و بیداد کنم 
دلم میخواد همه چی خودش خوب شه 
دلم میخواد بگیرم بخوابم دیگه‌م بیدار نشم فرقیم به حال کسی نکنه
دلم میخواد هیچ مسئولیتی در قبال هیچ کسی و هیچ چیزی نداشته باشم
دلم میخواد دیگه همیشه اون آدم قوی و حامی بقیه من نباشم
دلم میخواد همه مسئولیتامو پس بدم از همه جا انصراف بدم با همه خدافظی کنم از همه کسایی که بهم وابسته‌ن جدا شم 
برم در تنهایی و سکوت بمیرم. 
گفتم که حالم خیلی بده. 
منتها خب همینه که هس. زندگی ادامه داره و همونجوریم که خودش میخواد ادامه داره. 
مام ادامه میدیم با اینکه میدونیم همه چیز رو به سرازیری و با سرعت تصاعدی در جریانه و هیچ چیز بهتر نخواهد شد.
کسخلید؟ واقعا جدی گرفتید؟ :))) ببخشید شوخی کردم.
شببخیر

حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای*


* سعدی جان

متأسفانه باز یه آبان دیگه‌مم گذشت

راستی دم همه‌تون گرم، از تبریکای تولد و آرزوهای خوبتون برام مچکرم. متقابلاً برای همتون دل خوش و روزای بهتری نسبت به این روزا آرزو میکنم. 

بوس به همتون :*

توو خوابم رد دادم :))

خواب دیدم شب تا صبح توو بیمارستان بودم و همون اول شب یه جایی که کسی پیدام نکرده خوابم برده صدای گوشی و پیجر و تلفن و هیچیم نشنیدم، دم صبح که بچه‌های شیفت صبح داشتن میومدن تازه بیدار شده بودم و یه سبد حصیری خیلی گنده اندازه اون سبد قرمزا که هممون قدیما توو حموممون یکی ازش داشتیم، دارو توو دستمه :)))) توو خواب فک میکردم حالا من با این داروها چیکار باید بکنم یا کجا قایمشون کنم که کسی نبینتشون :)))))) خلاصه مهمترین دغدغه‌م اینکه چرا خواب مونده بودم یا چه بلایی سر مریضام اومده و بقیه کجا بودن که پیدام نکردن نبود، فقط توو فکر داروها بودم :)))

پ.ن. بازم از خوابای خنده‌دارم میگم براتون

^_^

 کاغذ کروماتوگرافیمم بشی بلدم رنگی پنگیت کنم بعد با دیدنت ذوق کنم :)

یادم تو را فراموش

یه مغازه‌ی لوکسی هم سر راهم وقتی پیاده میرم بیمارستان هست، که انواع تاباک، سیگارای برگ، پیپ، زیپو و از این دست چیزا میفروشه. هر وقت از جلوش رد میشم یاد مجا میفتم. یه روز که داشتم طبق معمول از جلوی ویترینش رد میشدم، پیرمرد فروشنده‌ش یهو پرید بیرون از مغازه و جلوی راهمو گرفت. بدون اینکه سرمو بلند کنم، راهمو کمی کج کردم که از کنارش رد شم ولی دیدم یهو گف ببخشید میتونم یه سوال ازتون بکنم؟ نگاش کردم، گفت من دقت کردم شما هر وقت از جلوی مغازه‌ی من رد میشین یه لبخند میزنید. البته من از دیدن منظره‌ی یه لبخند رو صورت زیبای شما خیلیم لذت میبرم ولی کنجکاوم بدونم چرا؟ خندیدم گفتم جدی؟ خودم متوجه نشده بودم! لبخند زد. روز به خیر گفتم و به راهم ادامه دادم.

Irony

توی خواب داشتم خیلی با عصبانیت داد میزدم من هیچچی یادم نمیره! من هیچی یادم نمیره! منتها هر چی فک میکنم دلیلش یادم نمیاد.

حضرت نمرودم باش*

نوار منیزیومت شم بلدی روشنم کنی؟ 



* + علیرضا آذر و تومور۲


مثل سیگار خطرناکترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز ...

Hg

 جیوه‌ ت شم بلدی باهام بازی کنی خوشال شی؟

مخاطب خاصی داره که اینجا رو نمیخونه. بحمد الهی البته!

نوشته مال هزارسال پیشه امشب حرفشون پیش اومد یادم افتاد اینو نوشته بودم توو درفت مونده. خوندم دیدم چقد ناراحت شده بودم از رفتار و گفتارش که اینطوری نوشتم. حالا این یه شرح خیلی کوچیکیه از وقایع اتفاقیه وگرنه داستانای غم‌انگیزتر و بیشتری به همراه داشتن خونوادگی... از یاداوریشم باز خیلی متأثر و متأسف شدم دوباره. یه آدمی مثل منو به جایی رسوندن که احساس نیاز کنم بشینم همچین نوشته‌ی مسخره‌ای رو بنویسم، کار واقعاً سختیه که خب ایشون توفیقشو پیدا کرده به هر حال. از کسی که پنهون نیس از شمام نباشه. خواستین بخونین نخواستینم به یه ورتون. ولی توو درفت نمونه دیگه بیچاره. پوسید :)) 
القصه: 
هی بهش میگم بچه رو از شما جدا نمیکنن، شما موقع تست همراهش میمونی و برای آرامش بچه بغلش میکنی. هی با من بحث میکنه. بحث نمیکنه که. بحث میکرد من ناراحت نمیشدم که. منو مسخره میکنه میخنده به من!هی من مراعات میکنم با احتیاط برای اینکه ناراحت نشی بهت برنخوره میگم اینجا روششون با ایران فرق میکنه، هی من میذارم به حساب اینکه بچه‌ت مریضه، اعصاب نداری، حالت بده، هی هر چی میگم مخالفت کن. بهت میگم این دارو همون داروعه اسم تجاریش فرق داره، هی به من عاقل اندر سفیه نگاه کن، برو قایمکی با اون انگلیسی داغونت از داروخونه‌‌ای که صاحابش رفیق خود منه، بعدنم بدون اینکه بدونه من میشناسمت برا من تعریف میکنه و قاه‌قاه مسخره میکنه بهت میخنده که چجوری داشتی التماسش میکردی دارویی رو بدون نسخه با ده برابر قیمت بهت بدن که من دو ساعت پیشش خودم برات نسخه‌شو نوشتم و دادم برات خریدن! هی با بی‌تربیتی اظهار جهل کن. هی با اینکه میدونی ممکنه به نفع بچه‌ی مریضتم باشه، باز مخالفت و مقاومت کن. جوری با آدم حرف میزنی، انگار دکتر شمایی، بنده هم گارسون کافه‌ی سر خیابونم. 
حالا من نه ادعایی دارم، نه توقعی. ولی دیگه بی‌احترامیم حدی داره دیگه. شما موجود تازه به دوران رسیده‌ای که ارزش خودتو در حد ویلای شوهرت توو کیش میدونی، دیپلمتم با بدبختی و پول و پارتی و تقلب از هنرستان گوزمشنگان گرفتی، شعور اینم نداشتی که قبل از ازدواج یه آزمایش ساده بدی که از این بلایی که الان سر بچه‌ت اومده پیشگیری کنی، دوران حاملگیتم مُرده بودی لابد که اون موقعم نفهمیدی که خودت و بچه رو از این عذاب نجات بدی! بعد الانم زبونت انقد درازه؟
شما رو خدا به اندازه زدتت، من نمیخوام نمک رو زخمت بپاشم، بیشتر ناراحتت کنم ولی حرفمو نزنم خناق میگیرم میدونی؟ حرفم بمونه توو دلم میترکم. برای همین دارم اینجا مینویسم. اینجا شما نمیخونی ولی واسه من گفتن حساب میشه، راحت میشم.  
توو ایران اسم بچه توو کنکور درمیاد، هنوز دانشگاه ثبت نام نکرده به بچه‌هاشون میگن خانوم دکتر و آی دکتر. فامیل و دوست آشنام پیرو همین فرمون. بعد از اون طرفم یه پدیده‌هائیم داریم، توو ایران که هر سال با شیش تا تجدید و تک‌ماده و زور و بلا سال به سال فلان جان آفرین توو جانشان خودشونو میکشوندن بالا. بعد یه تقی به توقی خورده باباهه یه زمین پدری‌ای توو دهاتشون بهش میرسه اونو میفروشه، یا مال یکیو یه جایی بالا میکشه، یا اصن حالا با بدبختی پول حلالی جمع میکنه میده دست این فرزند نابغه‌ش، اینو میفرسته خارج از یه سوراخی توو یه سوراخی توو یه دانشگا یا مدرسه‌ عالی سوراخی توو خارج یه مدرکی به این بچه میدن در حد بهیار یا پادوی آزمایشگاه یا پزشک حتی اصلا؛ یا یه وقتایی همون مدرکم نمیگیرن میان خارج به جای اینکه درس بخونن دکتر شن، خانوم میارن انقد دکتر بازی میکنن که دکتر عملی شن تااااا اون موعدی که باید خارج باشن بگذره بعد با دبدبه و کبکبه اسم اینام میشه خانوم دکتر و آقای دکتر خارج تحصیل کرده!
بعد ملتم خر نیستن که، بالاخره میبینن یا میفهمن که آقازاده‌ها چجور دکترایی شدن! همین میشه اسباب به سخره گرفتن و به لجن کشیدن آبروی هر کی اینجا درس خونده حالا اونطوری یا اینطوری.
یه سریام که خودشون آی‌کیوشون زیر حد متوسطه، این وسط خب گیج میشن دیگه. یا شاید گیجم نشن ولی دلشون میخواد از آب گلالود ماهی بگیرن و اینطوری میشه که با بی‌احترامی به هر کسی که بهش میرسن عقده‌هاشونو خالی میکنن و ماهیشونو میگیرن.
حالا شما خانوم نامحترمی که اندازه‌ی سر سوزنم شعور نداری و حتی همین حرفای منم اگه بخونی، سر در نمیاری چی میگم؛ باشه شما خوب ما عن. ولی من توو ایران هم از کلاس اول که رفتم مدرسه تا آخرش نه فقط تو مدرسه و کلاس خودم، توو همه‌ی کلاسای دیگه‌ای که در کنار مدرسه‌ میرفتم هم، همیشه شاگرد ممتاز کلاس بودم و وقتی اومدیم اینجا هم توو باقی سالای مدرسه‌م تا پیش‌دانشگاهی و بعد دانشگاهم همیشه همینطور بودم. من آدمی هستم که هر بار وقتی برای امتحان حاضر شدم و سر جلسه رفتم، استادو میتونستم زیر سوال ببرم و کوچکترین شکی در چیزی که یاد گرفته بودم نداشتم. من کارمو خوب بلدم، در رشته‌ی خودم درسمو خوب یادگرفتم و مهارتهایی که باید کسب میکردمو بدون شک به بهترین نحو تحت کنترل دارم. اگه پدر مادرمم همچین مفتخر از داشتنم نیستن، یا به نظرشون انقد کار مهمی نکردم یا آدم مهمی نشدم که مثل ندید بدیدا همه جا بچشونو توو بوق و کرنا کنن، به دلیل اینه که اونا منو با خودشون، زحمتایی که برا من کشیدن، تربیتی که منو کردن و مهمتر از همه منو با خودم و توانائیای بالقوه‌ای که دارم، مقایسه میکنن نه با دیگران!
حالا شما فک کن ما باقالی. کی تخمشه اصن توو این آشفته بازار شما چی فکر میکنی؟ 

:))

میگه زود میگذره یه چشم بخوره تموم میشه

فقط :))

دلت سخت است و پیمان اندکی سست
                        دگر در هر چه گویم بر کمالی


سعدی جان

این داستان کتک

تعریف میکرد که یارو نابغه بوده، استعداد درخشان بوده، نخبه بوده و خلاصه خیلی خفن بوده، بعد رفته آمریکا برای ادامه تحصیل و زندگی، همونجام با یکی آشنا شده، ازدواج کردن، ولی نه فقط بعد از ازدواج بلکه حتی توی همون دوران نامزدیشونم به دفعات مرده زنه رو میزده و یه بارم بالاخره انقدر بدجور زدتش که تا پلیس برسه دختره رفته توو کما و بعد هم فوت کرده. بعد خیلی ناراحت بود و سوأل براش پیش اومده بود که چطور میشه یه آدم عاقل باهوش مستقل و آزاد توو یه کشور آزاد! از کسی کتک بخوره و باهاش ادامه بده به زندگی مشترکشون؟! گفتم میشه، ضمن اینکه کتک که همیشه جسمی نیس! منظورمو فهمید. گفت ولش کن نمیخوام دیگه در موردش حرف بزنیم.

مال خودت مال چشات

گر سر ما  خواهی اینک جان  و سر     ور سر ما داری اینک مال و تن 
گر نوازی ور کشی فرمان تو راست     بنده‌ایم  اینک  سر و  تیغ  و کفن

سعدی

Rettungsgasse

آخر شب داشتم پیاده از سر کار برمیگشتم، خیابون خیلی شلوغ بود، صدای آژیر آمبولانس اومد، یهو انگار که موسی عصاشو تکون داده و دریا رو شکافته باشه، ماشینا همه منظم ردیف هم کشیدن کنار و راهو برای آمبولانس باز کردن. آمبولانس رسید، با سرعت از وسطشون رد شد و ماشینا دوباره به حالت عادیشون برگشتن و راه افتادن. یهو به خودم اومدم دیدم زل زدم به خیابون در حالیکه اشک صورتمو خیس کرده ... نمیدونم از خستگی زیاد بود یا هورمونام جابجا شده بودن، شایدم به خاطر این بود که یه روز دو ساعت به مغز از هم پاشیده‌ی پسر همسایه کف آسفالت زل زده بودم تا آمبولانس آخرشم نیادو چشاشو خودم ببندم. نه شاید به خاطر آقای شین بود که سکته کرد و آمبولانس انقدر دیر اومد که دیگه لازم نبود ببرنش بیمارستان. نه نه شایدم به خاطر مامان میم بود که قبل از رسیدن آمبولانس مرد و دختر کوچیکش هی مامانشو تکون میداد و میگفت چرا بیدار نمیشی. آخ نه حتما به خاطر ح.م. بود که تصادف کرد و انقدر آمبولانس نرسید که کنار جوب رو دست پسر کوچیکه و زنش جون داد. شایدم به خاطر دایی مامانم بود یا نه حتما به خاطر الف بود که سوخت و هیشکی خاموشش نکرد و تا سالها بعد حتی سوختیگیای دیوارشونم کسی رنگ نکرد... شایدم به خاطر عین بود که به خاطر یه تب و تشنج ساده جونش از تن کوچیکش برای همیشه در رف... نمیدونم شایدم کسخلم. به هر حال من ایران به دنیا اومدم و بزرگ شدم، چرا باید جون بی‌ارزش آدما برام مهم باشه؟ عجیبه!

دختره‌ هم خودش اسم دختره

یه دردیم هس توو کتابا زیاد ازش ننوشتن. میخوام معرفیش کنم امشب خدمتتون. به این قرار که شما یه خاطره‌ای، یه کسشری، یه کسکلک‌ بازی‌ای، یه آهنگی یا یه چیزیو که شاید همینجوری به تنهایی یا برای عموم خیلی عادیه یا بی‌معناست بین خودت و یکی دیگه داری که خاصه یا معنای متفاوتی داره یا اصن برای شما یه مفهومی داره که برای بقیه نداره. پیچیده شد میدونم خنگای عزیزم، الان با مثال توضیح میدم: مثلا یه بار تو پیش رفیقت به جای اینکه بگی خودکار ندارم اشتباهی گفتی فندک ندارم. از اون به بعد هر وقت خودکار لازم داری به رفیقت میگی فندکتو بده و اونم میخنده و میدونه تو منظورت خودکاره. حالا این یه مثال چرت ساده بود ولی مطمئناً همتون از این کسشرا حداقل با یکی از رفیقاتون دارین.
حالا درده چیه؟ درده اینه که یه بار یهو شما به همون رفیقت که همیشه باهاش میخندیدی میگی فندکتو بده و اون یا مثل بز کوهی نگات میکنه که فندک میخوای چیکار یا یهو برمیگرده میگه من که سیگاری نیستم فندکم کجا بود... . بله این اون درده. یه درد بدیم هس که داروش فقط گم شدن در افق و هرگز بازنگشتنه. 
نه به خاطر اون لفظ یا کار یا موضوع مسخره‌ها. بحث یا درد سر دور شدن اون آدم از شماست. حالا یا دور شدن دلش یا فکرش یا کل وجودش.
ایشالا که پیش نیاد برا هیشکی.

یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا /هزهز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا*

به قول شهریار، که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ ...
# تسلیت مژگان/ تسلیت همایون
عکس: افسانه شجریان


* مولانا

دردا

یارو رفته جلو در بیمارستانی که شجریان بستریه فیلم گرفته میگه فعلا خبری نیس نگران نباشین خبری شد خودم بهتون میگم. 
عه دیوث! عین کرکس رفتی وایسادی دم در بیمارستان که تا مُرد خبرشو بدی به بقیه بعد خودتم طرفدار و مرید "استاد" میدونی؟ 
فرق نداره همونایین که میرن لب مرز جنگ آذربایجان و ارمنستانو نگا میکنن، چایی میخورن و فیلم میگیرن یا کله سحر میرن اعداما رو تماشا میکنن کفاره میدن، تصادف میشه، دعوا میشه، جایی آتیش میگیره، کسی داره غرق میشه، کسی رو میان به ناحق میگیرن میبرن، مردی به زنی اهانت یا دس درازی میکنه، بزرگی بچه‌ای رو میزنه یا به کسی تجاوز میشه، دزدی میشه، ظلم میشه، خونی ریخته میشه و هر اتفاق دیگه‌ای که میفته وامیستن بر و بر نگا میکنن، شاید فیلمم بگیرن، شایدم خمار باشن و وسطاش چرتشونم ببره. جوگیر. خوابزده. لمپن، بی‌غیرت. بی‌شعور. بی‌فرهنگ. از دست رفته. نابود...

with love to ma lil sis

بعد از ظهر یه روز پاییزی قشنگ به دنیا و به دنیام اومد. و خنده، روشنی، صدا و رنگین کمونو برام به ارمغان آورد. من اسم عروسکمو روش گذاشتم. باهاش بازی کردم، براش شعر و کتاب خوندم، از ادب و آداب و رسم زندگی گفتم، سوألای ریاضی و فلسفیشو براش حل کردم، بهش گفتم مثلاً یکشنبه چند شنبه‌س و حالا که شبه کی قراره صبح شه وقتی سوأل براش پیش اومده بود. براش قصه گفتم، براش بستنی خریدم، باهاش حرف زدم و به حرفاش گوش دادم، بهش گفتم که باید بخواد و اگه بخواد میتونه و تونست. و بالاخره یه روز وقتش که رسید سمت جاده‌ی عشق بدرقه‌ش کردم. بهش گفتم نترسه و هر وقت دستشو دراز کنه یا بلغزه من هستم. البته یه بارم وسط سیاه زمستون جلوی در خونه‌ای که رفته بود پارتی تا صبح خیابونا رو متر کردم تا برگرده. ولی در نهایت اون جسور و هنرمند و طناز و شیرین‌زبون و مهربونترین آدم دنیا شد. دختری که موهاشو پیش آقا " فهراد" پسرونه کوتاه میکرد و میخواست " شوتبالیست" بشه ولی به آمپول‌زنی که بهش گفته بود پسر شجاع به شدت اعتراض کرده بود و گفته بود من دختر شجاعم، به هر حال از آمپولم نمیترسید و عاشق توپ بود، قرار بود دامپزشک شه چون عاشق حیووناست ولی حالا دندون‌پزشکه و خیلی چیزای جالب‌انگیز دیگه که اگه بخوام ازش بگم یه طومار میشه. خلاصه‌ش: گنجیشکیه که با وجودش، انرژیای مثبتش و بقیه‌ی قشنگیاش نه فقط زندگی منو که زندگی همه‌ی کسایی که اطرافش بودنو به مراتب قابل تحمل‌تر و قشنگتر کرده.
فقط بعضی وقتا، گاه و بیگاه از همون بچگی یه کم ترسناک میشه. مثلاً وقتایی که اون تلفن قدیمیای بی‌دیسپلی سیم فرفری توو خونه زنگ میخورد و اون میدونست که دقیقاً کی پشت خطه، یا مثلاً وقتی برای اینکه مادربزرگ شب پیشمون بمونه و به بهونه‌ی زنگ زدن به خیاط لباساش نره خونه خودشون، شروع میکرد یهو شماره‌ی کبری خانوم خیاطو از حفظ بهش گفتن، یا مثلاً وقتی که خواب دیده بود پدر دوستش بعد از سالها بی‌خبری داره از افغانستان برمیگرده و به خونواده‌ش میپیونده و چند روز بعد دوستش شیرینی برگشتن پدرشو داد یا مثلاً روزی که من مجبور شدم باور کنم به زبان روسی واقعا و جدی جدی مسلطه، در حالیکه تا اونروز فکر میکردم تمام ترجمه‌های روسی‌ای که همیشه تحویلم میداده جزو شوخی و مسخره بازیاش بوده و نه واقعی! ووووو خیلی چیزای دیگه که هیچ دلیل منطقی‌ای برای توجیه‌ش پیدا نمیکنی و بعداً بهت ثابت میشه که حسش درست بوده ... در مورد شمّ کاراگاهیشم ترجیح میدم دیگه چیزی نگم چون نمیخوام پشماتون بیش از این بریزه، حوصله جاروکردن ندارم، مستخدممون رفته مرخصی مثلا :))

تولدت مثل وجودت و بودنت مبارکه گنجیشک ریزم. امیدوارم به همه‌ی آرزوهات برسی

life task

بچه‌های بزرگتر خونواده (اکثریت قریب به اتفاقشون)، قبل از اینکه بخوان یا بتونن هر شغل دیگه‌ای رو توو زندگیشون انتخاب کنن، سرنوشت* مهمترین و شاید سختترین وظیفه‌ی دنیا رو براشون از پیش برگزیده! اونا قبل از هر چیزی و هر کس دیگه‌ای توو زندگیشون، حامی و محافظ خواهر/ برادر کوچیکترشونن. 
* با وجودی که اکثر والدین نه تنها ناخوداگاه چنین انتظاری از فرزند ارشد خود دارن، بلکه حتی ناگفته هم از اونها انتظار دونستن و پذیرفتن این وظیفه رو دارن! در عین حال اغلبشون برای محکم‌کاری، تلویحی، ضمنی و یا به طور مستقیم این توقع از آنها رو بیان و بهشون گوشزد هم میکنن. اما! 
امّا از این لحاظ عرض میکنم سرنوشت چون اغلب، اساساً هیچ نیازی به واگذاری علنی این وظیفه‌ از طریق پدر و مادر به عهده فرزند بزرگتر نیست! این حس ذاتاً، شاید حتی به گونه‌ای غریزی در اونها وجود داره و اونها ناگزیر همیشه خودشونو مسئول خواهر/ برادر کوچیکترشون میدونن.
اینکه رابطه‌ی این خواهر/ برادرا با هم در طول زندگیشون چطور تکامل پیدا میکنه، نسبت مستقیم داره با دوست داشتن یا بیزار بودن بچه‌های بزرگتر از اولین و سختترین شغل زندگیشون. مقایسه کنید با میزان شوق وعلاقه‌ی بادیگاردی که شخص مورد حفاظتشو دوس داره، نسبت بهش بی‌تفاوته یا چش دیدنشو نداره ولی چون کارشه، قبول مسئولیت کرده!
و بله مثل هر وظیفه‌ی دیگه‌ای میشه از این مورد هم سر باز زد یا مثل هر شغلی میشه ازش استعفا داد ولی مختار بودن به این امر، ربطی به نفس قضیه نداره. به طور مثال شما به عنوان یک پزشک، مختاری هر زمان و به هر دلیلی از شغلت استعفا بدی ولی شما نمیتونی مدعی بشی که دیگه پزشک نیستی. شما فقط تصمیم گرفتی که طبابت نکنی! 
شما میتونی تصمیم بگیری دیگه هوای خواهر یا داداش کوچیکتو نداشته باشی و ولش کنی به امون خدا یا خودش ولی این دلیل نمیشه که شما تا ابد اولین، قویترین و بهترین حامی و حافظ اونا نباشی.


مادر خرگوشای دو عالم

یه عکس‌نوشته واسش فرستادم که توش چن تا جمله‌ بود که اینجوری شروع میشد: آدمی که خواهر نداشته باشه انگار... بعد نوشته بود مثلا انگار ماکارونی ته‌دیگ نداره، پیتزا پنیر نداره و...
توو جوابش در ادامه‌ش برام نوشته بود انگار هاپو دماغ نداره :)))

حیوونارو دوس داره دیگه بچه‌م

یه بارم اون موقع‌ها که دانشجو بودم هنوز، یکی از بچه‌های بیمارستانمون زنگ زده بود خونه‌، یاسی گوشیو ورداشته بود. اصولا کارش بود دوستامم زنگ میزدن خونه اول یه ساعت و نیم با این حرف میزدن بعد پنج دیقه با من کارشونو میگفتن خدافظی میکردن :)) به هر حال طبق عادت شروع کرده بود با یارو گرم گرفتن و حرف زدن، وسطای حرفش نمیدونم اون چی گف، این یهو گف شما چقد بانمکین آدم عاشقتون میشه دقیقا مثل یه توله سگ! :))))))))))) عه! بعد از چن لحظه و دیدن صحنه چنگ انداختن من رو صورتم فهمید چه گندی زده اومد درستش کنه، برگشت گفت منظورم این بود که آخه من عاشق همه‌ی حیوونام :))))))))))) و این روند همینجور انقدر ادامه پیدا کرد تا خودش گف ببخشید من دیگه باید برم گوشیو میدم به خواهرم :)))))

میبخشید دیگه :))

انصافا انسانی راحت الحقوم تر از من کجا دیدید؟ نه چیزی بهم برمیخوره، نه از چیزی ناراحت میشم، نه حساسم، نه نازک نارنجیم، نه ناز دارم، نه لوسم، نه ادا اطوارا و حرکات پیچیده دارم، نه احساس شاهزادگی و از کون آسمون افتادگی دارم، نه در لفافه حرف میزنم، نه به در میگم دیوار بشنوه، نه با نیش و طعنه و کنایه و اشاره برخورد میکنم، نه میگم نع که معنیش آره باشه یا برعکس، نه چس کنم به برقه، نه حسودم، نه بدجنسم، نه بی‌انصافم، نه خرجی دارم، نه توقعی دارم، نه سؤال جواب زیادی میکنم، نه پرحرفم، نه جیغ و پرسروصدا و اعصاب خردکنم، نه دروغگوام، نه لجبازم، نه انتقامجو و تلافی کارم، نه استرسی و عصبی‌ام، نه بی‌ثباتی روحی دارم، نه مزاحمم، نه درد و غصه‌هامو با کسی قسمت میکنم، نه حال بدمو به کسی منتقل میکنم، نه اعصاب خردیای بیرونو سر کس دیگه‌ای خالی میکنم، نه غرغرو ام، نه نفهمم، آرومم، سرم توو کار خودمه، ادعایی ندارم، مهربونم، به حرف آدما گوش میکنم، آرومشون میکنم، به هر زبونی حرف بزنین میفهمم، به هر سازی بزنین میرقصم، هر دردی داشته باشین درمون میکنم، هر کمبودی داشته باشین جبرون میکنم، هر چی بتونم براتون فراهم میکنم، عجیب و غریبترین سؤالاتتونو جواب میدم، همیشه همه جوره پایه‌م، اگه بخواین با کمال میل و به بهترین نحو مشورت، کمک، راهنمایی، حمایت، تشویق و حتی ترغیبتون میکنم، با همه چی همه جوره کنار میام، تازه دوستتونم دارم بی هیچ انتظاری.
بعد اگه سالی ماهیم یه طوری شد اتفاقی اخمام رف توو هم یا غصه‌م گرف با دلیل یا اصن فرض بر محال بی‌دلیل، با یه گل از باغچه سر کوچه، با یه اریگامی از کاغذای مچاله‌ی باطله، با یه جوک بیمزه، من با حرفای خیلی ساده، خیلی زود، خیلی آسون اوکی میشم. من نه بدقلقم نه پیچیده. ولی خب آدمم دیگه. بالاخره یه وقتایی یه حسا و نیازایی دارم. 
نوشابه خانواده میل ندارید؟ :))
اینجوریا که گفتم نیس. اغلب جوری که آدم در مورد خودش فکر میکنه با جوری که دیگران میبیننش فرق داره. برای مثال من کسی رو میشناسم که با اینکه دوسمم داره ـ ینی از روی لج و نفرت نیس که اینجور فکر میکنه ـ ولی یه وقتایی اتفاقی یه چیزایی در مورد یه چیزایی میگه که در من میبینه که بعدش من فقط دلم میخواد با بالاترین سرعت و شدیدترین حالت ممکن با کله برم توو دیوار.
غرض اینکه همه فک میکنن خوبن منتها متأسفانه فقط از دید خودشون. فرضاً که شما یه خصوصیت بدی رو هم که دیگران فکر میکنن یا میگن دارین، اصن ندارین! یک رفتار و گفتاری از شما سرزده یا میزنه دائم که باعث شده آدمای دور و برتون اونجوری در موردتون فکر کنن (حتی اگه به غلط)! پس در نهایت مقصر خودتونید و حق با اطرافیانتونه.  
منم خیلی بدم. خیلی. 
مع الاسف. 

آزموده را از یاد بردن اصل خطاس

آدم یه حسایی رو، یه چیزایی رو گاهی یادش میره و در نتیجه یه اشتباهاتی رو دوباره انجام میده که بعدش وقتی یادش میفته، دلش میخواد بنزین بریزه رو خودش و کبریتو بزنه. 

چرا ینی؟

میگم من که تو هر چی بگی قبول میکنم میگه به ظاهر شاید، ولی منطقت قبول نمیکنه.





                                                به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن      کجا برم گله از دست پادشاه ولایت/ سعدی

هیعچ

من البته پاره پاره شکر پاره میخورم کلاً از کسی توقعی داشته باشما، علی الخصوص که از دلبر.
ولی خب گاهی دوس دارم... چه اهمیتی داره چی دوس دارم/


 

من بی قلق

بعد همونجوری که داشت تند تند پلک میزد گف قلق منو نم‌دونه و نم‌دونه چیکار باید بکنه. من میدونستما ولی بش نگفتم. راستیتش خودم از آدمای بد قلق خیلی بدم میاد و هيچوقت فکر نمیکردم یکی فکر کنه منم همینطوریم. به دو دلیل بش نگفتم اول اینکه بغضم گرفت و دوم اینکه غرورم درد میگرف اگه میگفتم و خب جون تحملشو نداشتم.

اگه بتونم

میتونم جوابشو بدم و قانعش کنم ولی چون میترسم بیشتر ناراحتش کنم، ترجیح میدم به جاش ازش عذر بخوام و سعی کنم یه مدت ینی تا وقتی که بتونم، خفه شم.

زار و بیزار

اعتراف میکنم باعث میشه بدترین حس در مورد خودم بهم دست بده. به یه انزجار از خویشی دچارم میکنه با درجات بالا. شبیه آینه‌ای عمل میکنه که سر راه یه هیولای وحشتناک بدترکیب و وحشی قرار گرفته.

و دور خواهد موند

آدم وقتی یکیو در حد پرستش دوست داره و تا ورای مرزهای وجودش بهش احساس نزدیکی میکنه، سختشه یهو در عرض چن تا جمله بفمه اون چقدر ازش دوره. 

پاییزتون مبارک :)


 

تولدت مبارک عزیزکم :*


 به امید روزای خوبِ در راه و برآورده شدن همه آرزوهات گنجیشکم

ای نامه تو که نمیروی به سویش شاید اون خودش اومد به سویم

خواب دیدم سروی عکس خودشو یه پسریو گذاشته توو پروفایل تلگرامش. خیلیم خوشال. سریع براش نوشتم گفتم کیه کیه؟ گف ایمانه دیگه. بیدار شدم هر چی گوشیمو زیر و رو کردم دیدم شماره سروی توو گوشیم نیس که :(  یادم افتاد توو اون گوشیم بود که دزدیدنش... 
خلاصه پنق محبت و دلتنگی بهت خواهرجونم. ایشالا که خوشال باشی هر کار میکنی و ایمان داشته باشی...
میو.

خداروشکْ اقلاً من و مامانم شغلمون یکی نیس وگرنه مام احتمالا از این داستانا میداشتیم

 یه بارم بعد از دو سه سال رفتم مطب یکی از بچه‌هامون و چون میخواستم غافلگیرش کنم به منشیشم نگفتم که رفیقشم که اونم به این نگه رفیقت منتظرته. خلاصه نشسته بودم توی اتاق تا بیاد که اومد و متأسفانه اون نه تنها با دیدن من غافلگیر نشد بلکه هیچ عکس‌العمل خاصی هم از خودش نشون نداد. ولی برعکس من با دیدن قیافه‌ی اون چنان تشتکم پرید که لِول غافلگیری رو کلاً رد کردم! خودش بودااا ولی انگار توو این دو سال که ندیده بودمش چهل سااااال پیر شده بود. با خودم داشتم فک میکردم ینی چه بلایی ممکنه سرش اومده بوده باشه که اینطوری شده و چرا و چه جوری و کِی و... همینجور که مخم با اینجور محاسبات درگیر بود، جوری که انگار وحشت و تعجب و تأثر توأمان رو در چهره و چشمام دیده و حس کرده باشه، یه لبخند ملیح زد و گفت: من مادرش هستم. ماریا! منم پزشکم ولی خودمو بازنشسته کردم و حالا اوقات آزادمو توی مطب دخترم بهش کمک میکنم...
هیچی دیگه. این بود خاطره‌ی من از سورپریز کردن دوستام :))

از این دیالوگای کیمیایی‌طور

من آدم این حرفها نیسـ... من آدم این بندها نیسـ... نبودم. من... خلاصه‌ی من تنهایی و غرور و منطق و سکوته// ببخشید خلاصه‌ی من تنهایی و غرور و منطق و سکوت بود، غرق در آرامشی خودپرداخته. خلاصه‌م این بود؟ این خواهد بود؟ این خواهد موند؟ حالا چی؟ عاشقم و بیقرار؟ نع. حالا در جنگم. با کی؟ با چی؟ با خودم و چیزی که نیستم و شدم. در عین حال اسیرم. اسیر عشقشم. میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای جنگو ببری؟ آزاد؟ آزاد واس چی؟ من دوووووسش دارم. من عشق میکنم که افتادم توو دامش. پس برنامه‌ت چیه؟ میخوام شهیدش شم. چجوری؟ باید منتظر بمونم. انقد که تا همه فشنگاش تموم شه و بعد در حالیکه جونم داره از آخرین قطره‌های خونم خالی میشه، ازش بخوام مستقیم توو چشام نگام کنه و تیر خلاص... فقط کاش میتونستم بعد از مرگمم نوکریشو کنم. تن خون‌آلودمو از جلوی چشاش دور کنم زمینو براش از خون تمیز کنم. دستاشو ببوسم. براش چای ترش بریزم. سیگارشو براش آتیش کنم. برای آخرین بار یه دل سیر نگاش کنم. و بعد مثل سیگار دود شم توو هواش یا حتی بشم فداش... 


بهشت اندازه‌ی ما نیس

ساعتهاست که خورشید طلوع کرده و من تمام شب را کنارش و به تماشایش بیدار بودم. من دوستش دارم. من دیوانه‌ وار دوستش دارم. و از تماشای آرامشش در خواب لذت میبرم. به موج قشنگ موهایش، به چشمان بسته‌اش و به تنش نگاه میکنم. شبیه فرشته‌هاست. همانقدر دلنشین، خوش، دوستداشتنی و بی‌آزار؛ خوبی که بدی نمیتواند... . خواستنی‌ست و من میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخواهمش.
من خیلی دوستش دارم. 
گاهی چنان وسوسه‌ای تمام وجودم را تسخیر میکند که اگر کمی کمتر مقاومت کنم، بیدارش خواهم کرد و از او خواهم خواست که جان کوچکم را در آغوشش پناه دهد و بگذارد نفسش را روی تنم احساس کنم. 
به هیچ کس دیگری در زندگی همچین حسی را نداشته‌ام. اینطور با تمام وجود و از ته دل کسی را خواستن احساس بی‌نظیر و به طرز وصف‌ناپذیری خوشایندست. برای هر کسی در زندگی‌اش پیش نمی‌آید و اگر پیش بیاید باید که قدرش را بداند. قدر لحظه لحظه‌اش را. لحظاتی ناب و خاطراتی فاب و جانی که از خوشی بی‌تابست! بایستی خوشحال میبودم اما حقیقتش ناراحتم! از اینکه میخواهم و نمیخواهم که بیدارش کنم، اینکه میترسم اگر بیدارش کنم بدخواب شود، بترسد یا خشم کند و خشمش را فرو بخورد اما چیزی نگوید که مرا بیازارد، اینکه نمیخواهم خاطرش را حتی لحظه‌ای بیازارم اما سراپا آزارم و از این حس خروشان نیازم که بیزارم. اینکه دوست دارم دوستم بدارد و نباید. و اینکه حتی دوست دارم ملتمسانه از او بخواهم که دوستم بدارد و میدانم که نباید. اینکه اینکه اینکه میخواهمش اما نباید. اینکه من خسته‌ و ویرانم و یارای خاستن و خواستن و سازش و ساختنم نیست، اما میخواهمش. اینکه همه شوق مرگم اما باز با بندبند وجودم میخواهمش، اینکه در برابرش اینچنین بی‌اختیار و بی‌سپرم و باکی‌ام نیست در حالیکه باید. و اینکه میدانم هر لحظه که اراده کند میتواند تا جایی که بخواهد تلخ و تاریک و سرد و بی‌رحم شود و میدانم که اگر بخواهد میتواند در آنی تا ابد و تا بی‌نهایت از من دور شود... اینکه میدانم اما باز دوستم خواهد داشت، حتی اگر بد باشم... اینکه نمیتوانم بخواهم که دوستم بدارد... . دوستش دارم. دوستش دارم. دوستش دارم. من بی‌انتهاااا دوستش دارم اما 
                                                                       دوست داشتنش 
                                                                                       درد 
                                                                                          دارد... 
                                                                                                    . 

من شرمنده‌م

آقا من یه نکته‌ای رو عرض کنم خدمتتون که به صورت اتفاقی بهش برخوردم و باید در جریان بذارمتون: این دو تا شعر که پایین ملاحظه میفرمائید، جفتشون به همین صورت توو اینترنت پیدا میشه. متأسفانه فکر میکنم دومی مشکل داره و همش نوشته‌ی آقای صالحی نیست، شایدم اشتباه میکنم ولی نمیدونم و کتاب و منبع موثق هم در دسترسم نیس که تحقیق کنم بگم خدمتتون. فقط چون توی قسمت صدای شری اون شعر دومی رو با یه تیکه از یه شعر دیگه که ایشالا اون دیگه واقعا فقط از آقای صالحیه رو خوندم، خواستم یه توضیحی داده باشم که اگه خودتون تمایل داشتید تحقیق بفرمایید.
البته قبلا هم عرض کردم من به هر حال گناهکار و معذورم وشرمنده کسائی که شعراشونو بی‌اجازه روخوانی کردم ولی خب چون کارا غیرحرفه‌ای و شخصیه و صرفا و نهایتاً یه مشت گنجیشک بی‌آشیونه‌‌ که وبلاگ منو میخونن، گوشش میکنن ایشالا که بر من میبخشایند. 


با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم
گرچه گلدان من از خشک شدن می‌ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
دستم اندازه‌ی یک لمسِ بهاری سبز است
بس‌که بی‌پرده به دستان تو عادت کردم
مانده‌ام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم

ـ علی‌اکبر رشیدی

                                                                                  

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است
مثل همین باران بی سوال
که هی می بارد
که هی اتفاقاً آرام و شمرده شمرده می بارد
نمی‌دانم چرا امشب واژه هايم خيس شده اند
مثل آسمانی که امشب می‌بارد
و اينک باران
بر لبه ي پنجره ي احساسم می‌نشيند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شايد از لحظه‌های دلتنگی گذر کنم
جا براي من گنجشك زياد است ولی
به درختان خيابان تو عادت دارم 

ـ سیدعلی صالحی

اندکی آرام باش ای بیقرارجان

اه چقدر از ورژن آپدیت شده‌ی بلاگ‌اسپات بدم میاد. خوب بود دیگه. چه مرضی داشت آپدیتش کردن. اسمش گوگله توو خونه بیقرار صداش میکنن. والا. اون از گودر که یه جماعت بی سرو صدای بی‌تجمل و بی‌توقع خوبی رو پناه داده بود که کار به کار کسی نداشتن و با نوشته‌هاشون بین خودشون خوش بودن، که جمعش کرد و ملتو آواره کرد. بعدش که پلاسو علم کرد بعد اونم جمع کرد و... الانم این بلاگ‌اسپات بیچاره که کسی کلاً کاری باهاش نداره رو تغییر داده. دو روز دیگه‌م لابد میخواد بگه جمع کنید بساطتونو میخوایم بلاگو کنسل کنیم کلاً نباشه دیگه.

اعدام نکنید

اعدام نکنید / کسکشا اعدام نکنید/ شما حتی حق ندارید جنایتکارارو هم اعدام کنید/ بچه های بیگناه مردمو اعدام نکنید

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟*


* فریدون مشیری که شاعر مهربانیهاست به نظرم.

میخواسته ینی به اجرا بذارتش :))

گفته میریم طلاق میگیریم، مهرمم ادا میکنم 

منظورش همون آتیش‌پاره‌س

میگم اون مث تو شیطون نیس. میگه اره اون مث من تیکه پاره‌ نیس :))

درستش این بوده

وقتی میری با چشم تر
هر چی دلت میخواد ببر 
سیگارو با خودت نبر :))
در یه حرکت انقلابی احتمال داره یهو تمام شعرایی که توو درفتمه و تمام تیکه‌های شعرایی که همینجوری به ذهنم میرسه یا اینور اونور به گوش و چشمم خورده و خاطرم مونده رو یهو یه جا با هم همخوان کنم.

آدم هیچی نداشته باشه یه اراده قوی داشته باشه.

فقط باش

دلم خیلی چیزا میخواد ولی فدای سرت تو فقط باش

اینم فقط پاراگراف اولش تو فقط باشه بعدش هی میگه اینکارو بکن اون کارو بکن ولی خب کار سختا رو میده به خودش :))

+ دلم خیلی چیزا میخواد

یکی میمرد ز درد بینوایی...

ما تحمل نداریم توو یه شیفت کاری یا حدفاصل بیرون رفتن از خونه و برگشتنمون یه ماسک معمولیو رو صورتمون تحمل کنیم. من خودم توو این روزای بی نهایت گرم و شرجی تابستون چن بار همون در حال ویزیت مریض احساس کردم دارم غش میکنم واقعا و اگه به دیوارای پشتم تکیه نداده بودم بلکه واقعنم میفتادم. حتی تحمل تصورشم سخته اینکه این بچه‌ها طفلکا شیفتای طولانی و پش سر هم با لباس و کفش و دسکش و ماسک و عینک و اون همه استرس فیزیکی و منتالی چی میکشن و چجوری تحمل میکنن و باز هم با جون و دل کار میکنن و به هم و به مریضا دلداری میدن و زیر ماسکشون و با تمام خستگیا و ناامیدیا باز لبخند میزنن... دمشون گرم. اونوخ بعضیا از اینکه باید دور کاری کنن یا به خاطر کنسل شدن سفری که میخواستن توو مرخصیشون برن یا اینکه نمیتونن مثل همیشه برن خرید و پارتی و دور دور غر میزنن، افسرده شدن طفلکای نازنینمون. مرسی اه. 

مصائب

کاش میشد نمیبودم.
گاهیم فک میکنم کاش نمیبودم بعد به این فک میکنم که اگه من نمی بودم جام یکی دیگه بالاخره میبود دیگه. بعد میبینم اونم گناه میداشت اگه بود دیگه. خلاصه دلم برای اونی که نیست و ممکن بود جای من میبودم میسوزه و دیگه دلم نمیخواد کاش نمیبودم. بعدش دیگه میگم کاش زودتر تموم شم پس. که اونم داستان خودشو داره و اینجوریا دیگه.

«آسوده خاطرم که تو در خاطر منی»*

بعضیا هم صرف "داشتن" یک نفر خاص براشون کافیه و متأسفانه جزئیات روابط و اینتراکشن‌ها یا به اصطلاح فارسیش "اندرکنشها" براشون اهمیت چندانی نداره.

* سعدی 

همین دیگه

جایی در دیوان شمس میفرماید که

حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم

^_^

اسمارتیزم

بد نیست بدونید

یکی از استراتژیهای مدیریت بحرانهای روحی یا به عبارتی یکی از مکانیزم های ناخوداگاه دفاعی بدن در مقابله با تنش های غیرقابل تحمل درونی استفاده از روش به خود آسیب فیزیکی رسوندنه. دلایل و علت و معلول‌های مختلف داره که بحث روانشناسی تحلیلی داره و غیره. ولی یکی از مثال های رایج و ساده ش اینه که بیمار (یا از نظر من در همچین مواردی: فرد گرفتار) به هر دلیلی دچار یک دردیه و از این درد درونی که برای دیگران قابل رؤیت و احیاناً حتی قابل درک نیست، در حدی و چنان رنج  میبره که فرد احساس نیاز میکنه به خودش آسیب فیزیکی‌ای وارد کنه که کم و بیش اون درد درونی رو در ظاهر هم آشکار کنه و مثل آینه، زخم روح و روانشو از درون به بیرون انعکاس بده. بحث جلب توجه و ترحمم نیست. خارج از بحث ترشح اندورفین و حس آرامش کاذب و بالانس شدن بعضی ترشحات دیگه در بدن، صرفاً نیاز تبدیل اون رنج غیر قابل رؤیت به یه زخم واقعی و قابل لمسه.
بعضیام به هر دلیلی (طیف دلایل وسیعی داره باز) از دوست داشته شدنشون یا به خاطر دوس داشته شدنشون احساس گناه میکنن و شاید به همین خاطر میل شدیدی دارن که در راه اون عشقشون یا برای خاطر کسی که دوسش دارن و دوسشون داره سرشون یه  بلاهایی بیاد یا یه سری آسیب‌هایی فیزیکی‌ای رو متحمل شن. شاید اینم شبیه همون مکانیزم خودآسیب زنیه که بالا توضیحش دادم.
به هر حال و به هر دلیلی متأسفانه همچین حس‌ها، نیازها، تنش‌ها و چالش هایی در بعضی آدما وجود داره. امیدوارم توضیحاتم به درکتون از کارا و رفتارهای اینجور افراد کمی کمک کرده باشه و به امید اینکه کسی ارزش خودشو از اونچه که هس پایینتر ندونه و ایضاً امیدوارم کسی انقدر درد پنهونی نداشته باشه که مجبور شه به خاطرش رو خودش خط بندازه...

پ.ن. اینی که خدمتتون عرض کردم البته با اون قضیه گرایشات جنسی هارد کور و بی دی اس ام و کینک و غیره فرق داره. کاملاً بی‌ربط نیستن ولی فرق دارن.

همچنان

یه وختاییم ادم هی میخواد بره نمیشه

پ.ن. یه وختائیم آدم میره ولی خودشو جا میذاره همونجا

بُن‌سای حتی

بنده خیلی علاقه دارم اگه تناسخی در کار باشه، ایشالا که چرخه و دوره بودنم هر جور و هر چقد که هس زودتر تموم شه تموم شم و خلاص. ولی خب آدم نمیدونه که یهو دور بعدی حشره میشه، خرس میشه، گربه میشه، گیاه میشه یا چی میشه. فقط هر چی میشه امیدوارم به قول مجا آدم یهو درخت نشه، مجبور شه تا نوبت دور بعدی شه یه هزار سال بلکه م بیشتر همینجوری سیخ واسه تا تموم شه :))
+ شُلتم
- ینی چی؟
+ ینی نگات میکنم آب میشم برات. ناراحتم باشم از دستت، تصمیم گرفته باشم قهر کنم باهات، حرف نزنم، دوسِت نداشته باشم یا بذارم برم حتی، وقتی نگات میکنم یا میشنومت یا حتی بت فکر میکنم مثل یخ روی آب یا زیر آفتاب وا میرم، از نو دل از کف میدم، دست و پام شل میشه، بی اختیار میشم، دلم میخواد بمیرم برات، دلم میخوادت...

هر که او شد آشنا و یار تو*

بعضی دخترا از طرف مقابلشون انتظار خونه و برج و ماشین و سفرای آنچنانی و تفریحای اینچنینی و پول و طلا و جواهر و کلفت و نوکر و شوفر و غیره و ذالک دارن به اضافه رومنس و احترام و توجه و محبت و نازکشیای بی انتها و سکسهای مطابق میلشونو. بعضیام هیچ انتظاری ندارن میخوان فقط بعضاً دیده یا شنیده بشن، سوال میکنن جواب بدن بهشون، حرف میزنن گوش بدن بهشون یا وقتی هستن حواسشونو گاهی به اینام بدن، اگه بهشون توجه و محبت نمیکنن محبتا و دلدادگیاشونو لاقل ببینن و اینجور چیزای پیش پا افتاده و حقای مسلم و اینا. 
متأسفانه معمولا گروه اول همه چیزایی که میخواد رو به دست میاره و یه قورت و نیمشم همیشه باقیه و باهاشم با کلی اجر و حتی ارج و قرب و دب دبه کبکبه و احترام برخورد میشه و حلوا حلواش میکنن و رو سرشون میذارنشون و گروه دوم! امان از گروه دوم که همیشه بدبخت و بیچاره و توسری خورده و بی هیچ چیز در دور دستها ایستاده که آخرشم یا باید در نقش کلفت خونه و لَلِـه بچه ها ایفای نقش کنه یا مث آدامس جویده شده دور انداخته شه و با "از اونا بهترون" جایگزین شه.
جهان اول دوم سوم و اسلام و مسیحیت و گبر و عرب و عجم و سیاه و سفید و زرد و سرخ و پیر و جوون و نسل و عصر قدیم و جدید و فرهنگ زنسالاری یا زن ستیزی و مردسالاری و فمینیسم و مدعییانش و کج و راست اندیشی و روشنفکری و اُملی و غیره هم ربط نداره زیاد. به انسانیت و شعور و جنبه و معرفت و این چیزا بیشتر مربوطه. ولی طبیعت بشر همینه دیگه. خیلی نمیشه کاریش کرد. 
نمیخوام بیشتر وارد عمق قضیه شم چون به درازا میکشه و حواشی زیاد میطلبه ولی اینطوریه دیگه و مع الاسف اینطوری بوده همیشه هم.
البته همین یه مورد نیست در مورد خیلی مسائل دیگه هم این بحث مصداق داره. علاوه بر این حدود وسط و استتنائات هم قابل کتمان نیس ولی اجالتاً این به اون ربطی نداره.

مولانا میفرماید:
هر که اوشد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو
هر که او بیگانه باشد با تو هم
پیش تو او بس مه‌است و محترم

زندگی سگی

سگش از صبح تا شب خونه تنهاس و منتظر تا این از سر کارش، تفریح، خرید، ورزش یا بهر حال از بیرون بیاد و شاید اگه بقیه آدما و مشغله‌هاش بذارن، اگه حال کنه یه اعتنای سگ بهش بکنه، غذاشو بخوره، فیلمشو ببینه، توو اینترنت چرخ بزنه، با لپتاپش ور بره، غرولنداشو بزنه، دوششو بگیره، مسواک بزنه، بشاشه، برینه و بگیره بخوابه. سگشم اینو نگا کنه، فرصتی اگه پیدا کرد دست و پاشو یه لیسی بزنه، یه نگاه عاشقانه یا ملتمسانه‌ای بکنه برای یه نمه محبت یا توجهی که آیا بش بکنه یا نکنه و این چرخه هی همش تکرار میشه تا آخرش. وسطام تا سگه میخواد پارس کنه بش میگن خفه شو، مردم میترسن یا بیدار میشن یا اذیت میشن یا حالا به هر دلیلی، تا میاد  بازی کنه میگن نکن، خرابکاری نکن، اینو دندون نزن، اونو پاره نکن، اینو صدا نده، اونو کثیف نکن ، اینو دس نزن، اونجا نرو، اینجا نیا، اینو نخور، اون کارو نکن، بشین، پاشو، بخواب، بمیر و همین. و اون سگ باز صاحابشو دیوونه ‌وار دوس داره، حتی اگه بش توجه نکنه، بش غذا نده، باهاش بد رفتار کنه، سرش داد بزنه، بزنتش یا هر چی، اون سگ باز صاحابشو دوسش داره، جونشم براش میده و یارو نباشه‌م از نبودش دق میکنه و بله دوسش داره دیگه و تا ابد دوسش داره و همیشه منتظرشه و میخوادش و میمیره براش و وفاداره بهش و هیچ انتظاری نداره ازش و بیچاره‌س. زندگی سگی که میگن اینجوریه. حیوون طفلکی. تازه بعضا عقیمشونم میکنن. از طبیعت و محل سردسیر زندگیشم ورش میدارن میارنش توو گرما و آپارتمانای نیم وجبی و تنگ و تاریک و داغ وسط شهر. گاهی نوک گوشاشم میبرن، ناخوناشم که میگیرن، قلاده های نامیزون و سفتم بشون میبندن، با روشای کسکشانه م مثلاً تربیت و رامش میکنن ولی اون سگ بازم... ای بابا


حالا مینویسم براتون

یه سری هم حوصله کنم براتون این غلط غلوطای رو اعصابمو لیست میکنم توجه کنین. زشته. بیسوادی افتخار نداره. خط فارسی مشکل داره بله ولی دلیل نمیشه مام سوء استفاده کنیم بدتر آبو گلالود کنیم که. دهع

اصلاح بفرمایید

مطمعن نیس مطمئنه. مطمئن. با ئ. نه با عین. حتی شما دوست عزیز.

و این پایان خیلی تلخیه

باز میخوام یه رازی رو بتون بگم. میدونستین یکی از بهترین راه‌ها برای فرار از رویارویی با مشکلات، خوابه؟ مثلا من خودم در حالت عادی به چهار ساعت خواب خوب بیشتر نیاز ندارم ولی یه روزای خاصی دوبرابر این مقدار خوابیدم و اگه مجبور به بیدار شدن نبودم میتونستم همچنان هم به خوابم ادامه بدم ولی خب مجبور بودم بیدار شم و مجبور بودم خودمو مجبور کنم با مشکلاتم رودررو شم و مجبور بودم بهشون غلبه کنم. حالا ممکنه خیلیلتون بگید اینجور مواقع اصلا آدم خوابش نمی‌بره که! اگر جزو این دسته آدما هستید باید بهتون تبریک بگم، چون وقتی خوابتون نمی‌بره ینی شما ناخوداگاه با مشکلاتتون رویارو شدین و این ینی شروع جنگ رو پذیرفتید. و متعاقبا پر واضحه کسی که میجنگه ممکنه شکست بخوره ولی کسی که نمی‌جنگه حتماً شکستشو از پیش پذیرفته. 
باید بدونیم کسی که میتونه توو اون مواقع بخوابه اگه چیزی نباشه یا نداشته باشه که بتونه وادارش کنه بیدار شه، اغلب نه تنها شکستو در مقابل مشکلاتش پذیرفته، بلکه انقدر چیزی برای از دست دادن نداره که اصلا شکست براش مفهموم تخریبی‌ای نداره دیگه!
البته شامل حال شوماها که نمیشه. شماها شری دارید. بعله. پاشید برید دنبال کار و زندگیتون تا با لگد بیدارتون نکردم. پاشید بینم گشادای جیگر.

سایه

سایه ی او شدم چون گریزم ازو؟

^_^

خیلی جدیااا! برگشت گفت بعد از صدای تو، صدای جیلیز ویلیز روغن وقتی داری چیزی توش سرخ میکنی قشنگترین صدای دنیاس :))

میشدی / میشی / اخلاقته

دوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووور میشی یهو ازم

پ.ن. توو درفت بود ولی یادم نبود برا کی نوشتمش الان یادم افتاد :))

الوعده

راستی یه سری از لینکای صدامو درست کردم. چن تائیشونو تاحالا نذاشته بودم براتون، یه سریشونو پیدا نکردم هنوز و یه سریشونم خیلی افتضاح بودن دیگه نذاشتمشون. نمیدونم چرا انقد تعریف تمجید میکردید؟ بضیا جدی خوب نبودن حتی بد بودن شرمنده شدم واقعا خودم شنیدمشون دوباره :)) اینام البته شاید بعداً به نظرم افتضاح بیان ولی خب حالا فعلا قابل تحملن :))

پ.ن. بقیه‌شونم به زودی ایشالا

^_^ یه دونه‌م از اینا بذاریم همش هی از اوناش نذاریم :))

+ جان؟
ـ  چیزی نگفتم
+ خب منم گفتم جان که چیزی بگی

خلاصه

یه بارم داشتیم در مورد کتاب و کتابخونه و کتاب خوندن و اینا حرف میزدیم؛ بهش گفتم من غالبا جوری کتابامو ورق میزنم و ازشون مراقبت میکنم که بعد از اینکه تموم شدن، هنوزم نو و کماکان دست نخورده به نظر میرسن! گفت یه بار با رفیقم رفته بودیم خونه‌ی یه دختره که خیلی در مورد شناخت ادبیات فلان آمریکا ادعاش میشد، بعد من قفسه‌ی کتاباشو وقتی توو اتاق نبود، نگاه کردم دیدم همه کتاباش نوئه. به رفیقم گفتم این دختره اصلا این کتابارو نخونده فقط اداشو درمیاره و ...
من خب مثل همیشه به دو دلیل اول اینکه به خودم شک نداشتم و دوم اینکه دوسش داشتم، اون موقع حتی فکر اینم نکردم که شاید منظورش از تعریف اون داستان طعنه زدن یا تیکه انداختن به من بوده باشه. 
/ کات/
صابخونه‌م قبل از اینکه هفته‌ی گذشته بره سفر، ازم خواهش کرده بود، روزنامه‌های این هفته  رو براش نگه دارم. امروز که برگشته بود؛ وقتی روزنامه‌ها رو جمع کردم بردم براش قبل از تشکر ازم پرسید خودت نخوندیشون؟ خندیدم گفتم چرا و بعد از اونجایی که ذهن آدمی پدیده‌ی بسیار پیچیده‌ایه، یاد صحبتای اونروزمون در مورد کتاب و کتاب خوندن با ب افتادم و به این فکر کردم که شاید با تعریف اون داستان بعد از اون حرف من منظوری داشته. حالا شایدم نداشته ولی من به هر حال بعد از بیش از پنج سال یاد حرفش افتادم و احتمال دادم که بله ممکنه :))

پ.ن. نوشته مال سه چار سال پیشه.
پ.پ.ن. پی‌نوشت اول خودش الان مال چن سال پیشه :)))

کلاً یهو میرفت

بعد اینطوری بود که داشتیم حرف میزدیم یا سکوت میکردیم یا نشسته بودیم حالا هر چی، بعد یهو پامیشد میرفت. 
ینی کلا میرفتا. انگار که مسخ شده باشه پا میشد بی‌مقدمه و مؤاخره همینجوری سرشو مینداخت میرفت. بهشم میگفتی کجا میری یا نرو یا بمون یا منم بیام یا چی شد یا کی میای یا خیلی یاهای دیگه، همینجوری به رفتن ادامه میداد.

زهی مال زهی قال زهی حال زهی پر و زهی بال*

یه روزم از روی محبت همچین ناخوداگاه یه میم مالکیت گذاشتیم ته اسمش موقع صدا کردنش وسط ناز و نوازشش؛ آقا یهو ناراحت شد. گفتیم منظوری نداشتیم والا ما که نه ادعایی داریم نه توقعی، بوخدا صرفا از روی ترکیدن باک محبت و ابراز شدید علاقه بود ایشونم البته سخاوتمندونه فرمودن اشکال نداره! ولی خب تجربه شد بعدها بیشتر توجه کنیم به کسی خدای ناکرده بی‌غرض از این توهینا نکنیم. 
ولی بعدنا باز یه بار از دهنمون پرید بی‌اجازه به کسی گفتیم فلانیم. بعد زود درس عبرتمون یادمون افتاد. از طرف پرسیدیم اشکال نداره اینطوری صدات کردیم که؟ اوشون هم البته رنجیدن از ما. منتها به دلیل سؤالمون اینبار...
خولاصه کلوم که آدم توو زندگی یه اشتباهاتی میکنه که از اول نباید بکنه. حالا از ما که گذش ولی شوما نکونین لاقل. حدالامکان.

*با سوء تخلص :)) از حضرت مولانا

پ.ن. سعدی هم البته دوس داشته چون یادمه یه جایی میگه جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی ولی یه وخ ممکنه خب یکیم مث اوشون دوس نداشته باشه دیگه. شاید حس تسخیر و تصرف شدن بش دست بده. شاید حس کنه که اگه بذاره با میم مالکیت صداش کنی برای خودتم حق و حقوقی در موردش قائل میشی که نمیخواد یا نمیتونه یا میترسه که بت بده. حق و حقوقو میگم بابا منحرفا. آدما تصمیماتشونو بر طبق تجربیات و تصورات شخصیشون میگیرن. نباید به کسی خرده گرفت. باید همو درک کرد. باید با هم مهربون موند حتی اگه وسوسه عصبانیت فلان. خودتون میدونید دیگه چی میخوام بگم. سرم درد میکنه. سر کارم. شمام برید بخوابید. فعلا خدافس

آی ام سو ساری واقعا

یه دفه‌م خیلی عصبانی بود از یه چیزیا، نه از دست من، ولی من همچنان آروم بودم، برگشت گف این خونسردی تو منو گاییده احساس میکنم اگه نصف دنیا هم به گا بره تو پتانسیلشو داری که ندید بگیری :))

دو نخطه خط

دنبال یه ایمیل میگشتم هنوزم پیداش نکردم البته که توش یه آدرسی سیو بود. کلیدواژه‌هایی که حدسی میزدم تا سرچ آدرس گم شده‌مو سریعتر کنه، باعث شد چشمم بیفته به یکی از چتام با اسمی که با پسوند جونم سیوش کرده بودم... 

+ دیروز اولین باری بود که من وختی ناراحت بودم یکی میدونست چرا حالم گرفتس (طبق تاریخ مبدل اواسط یه خردادی بوده/ یه خرداد پرحادثه‌ای دیگه  طبق معمول)
+ بقیه دوستای من تو این سالا هیچوخ اینو درک نمی کردن
+ دوستایی که اینجا دارم
+ :)
ـ ‫میفهمم‬
+ می خواستم بگم خیلی خوب بود که بودی


این چار خط از چت من با یه آدمیه که یه روزی برگشت به من گفت یادمه بهم گفتی اون حسی که بقیه به ایران دارن رو من ندارم و چندان احساس نگرانی نسبت به آینده اش نمیکنی! عین جمله‌ش رو کپی پیست کردم اجحاف نشه در حقش. بعدها اعتراف کرد البته که فقط میخواستم حرصتو دربیارم یا یه همچین چیزی که اینجوری گفتم.

داستان هف هش ده سال پیشه‌ها ولی هنوز خیلی غمگینه. خیلی. 


خودکشی غیرعمد

حدوداً گف این خوشال‌کننده‌س که میبینم حال و روز مردم اون سرزمین برات مهمه! باید بش میگفتم تو وقتی هنوز سواد خوندن نوشتن نداشتی من به خاطر شعرام و حرفای معترضانه‌ای که مینوشتم و میزدم توبیخ و مؤاخذه میشدم! و در همین راستا اون وقتی که تو تازه از تخم درومدی، برای ما جز جونمون چیز دیگه‌ای دیگه واسه از دست دادن نمونده بود، تصادفا سر همین اهمیتی که حال و روز "مردم اون سرزمین" برامون داشت داداش.
ولی خب به جاش بهش گفتم برای خودم متأسفم که اینجوری در موردم فکر میکردی و نمیدونستم و برای تو متأسفم، که اینجوری در موردم فکر میکردی و باهام رفاقت کردی.
اون موقع از حرفش خیلی ناراحت شدم، بهم برخورد حتی. الان که فکر میکنم میبینم دیگه هیچ حس خاصی بهش ندارم. نه به خودش، نه به حرفش. نه عصبانیم، نه دیگه ناراحت. ولی خب دلیل نمیشه جوری که اون روز خودشو توو دلم کشت، فراموش کنم.

پ.ن. اینم از اون کسشراییه که سالهاس تو درفت وبلاگ مونده بوده و امروز به دلیل پست بالایی دیگه قسمت شد بذارمش اینجا طفلکو :)) 
انقد حرص نخورین، بیاین قارچ بخوریم :)))

یکی از نامه‌های شاملو به آیداش

آیدای خودم!
چه قدر تو را دوست دارم!
چه قدر به نفس تو در کنارم خودم احتیاج دارم! 
چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! 
اما افسوس! همه حرف‌های ما این شده است که تو به من بگویی: امروز خسته هستی یا چه عجب که امروز شادی؟
و من به تو بگویم که: دیگر کی میتوانم ببینمت؟
و یا تو بگویی: میخواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی... من بگویم: دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگر هم بنشین!
و همین...! 
همین و تمام آن حرف‌ها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف‌ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد: وحشت از این‌که، رفته رفته، تو از این دیدارها و حرف‌ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.

:))

گف تهدیدی خطرش نمی‌کنه

گفتم ار عریان شود او در عیان /// نه تو مانی نه کنارت نه میان

در مورد عرفان عریانی روح میخوام براتون بگم.
وقتی کسی رو به ژرفترین و پنهانترین زوایای درونت راه میدی، وقتی در برابر کسی از همه چیزت از شأن و شرف و غرورت گرفته تا تمام رازها و اسرارت با بهای بود و نبودت میگذری، وقتی تاریکترین روزنه‌های وجودت رو براش نمایان میکنی، وقتی پرده از ترس‌ها، شرم‌ها، وهم‌ها و زخمای پنهانت برمیفکنی، روحتو در برابرش عریان کردی. تو در برابر اون آدم دیگه هیچی نداری هیچ حفاظی هیج سپری هیچ حجابی و هیچ دفاعی. تو دیر یا زود محکومی به تجاوزی خودخواسته و به غایت بی‌رحمانه، در حالیکه حتی حق هیچ اعتراض و شکوه و شکایتی هم نخواهی داشت. چون دقیقا اون لحظه‌ای که تو رخت روحتو کندی از تمام حقوق بودنت در برابر اون آدم انصراف دادی. تو از اون لحظه به بعد در مقابل کسی که اینکارو براش یا جلوش کردی دیگه هیچی نداری. هیچی. هیچی! دقت کن: هیچچی.
و تنها چیزیکه این دیوونگی رو میتونه موجه کنه یا بعد از وقوعش میتونه نجاتت بده اینه که اون آدم برات ارزش نیست شدن در برابرشو داشته باشه. ینی بخوای و بتونی و حتی لذت ببری که جلوش نابود شی، به دستش یا براش نیست شی و به فنا بری.

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت*

ادمی موجود عجیبی‌ست. مثلا ممکنه بعد از سالها تنها زندگی کردن یهو یه شب از ترس تنهایی خوابش نبره! یا ممکنه دلش نخواد از یه جایی بره و بتونه نره ولی بره یا بتونه برگرده ولی برنگرده، بتونه بمونه ولی نمونه، بخواد بمیره ولی زنده بمونه و خیلی چیزای دیگه از این دست.

* حافظ 

در درد بمردیم چون از دست دوا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات   که  رنج   تو ز قانون  شفا  رفت

کس واقف ما نیست ...

خیلی دلم میخواد به خاطر بودنم ازش معذرت بخوام و به خاطر اینکه دوسم داره هم. 
اره میدونم من موجود عجیب و غریبی‌ام؛ گاهی چیزی که آرزوی بقیه‌س و براشون اوج رویاها و یا سرحد خوشبختی محسوب میشه،  منو بعضا حتی آزار میده. اینطوریم دیگه. بدم. خیلی بد. 

معذرت میخوام نبخش منو

میتونم هی بی‌دلیل و با‌دلیل بابت همه چی ازش معذرت بخوام ولی چه فایده؟ 

:))

میگه کمرم درد میکرد کیسه‌ی آبگرمکن گذاشتم روش 

دلداری و دل‌نگه‌داری

همین که قصد رفتن کرد، منتظر نباشی که زودتر بره درو پشت سرش ببندی هم خوبه ولی دیگه انصافا انقدی خسته نباشید که داشت میرفت همینجوری درو نگا کنین تا پش سرش بسته شه، نهایت زیر لب یه نروی خشک خالیم بگین و بعد به دود کردن سیگارتون ادامه بدین.

ا.سایه

گفتم این عشق اگر واگذارد مرا 
گفت اگر واگذارم وفا می کشد

:))

دفه اول گف خودشو از آب و تاب ننداخت!
بعد تصحیح کرد گفت از تک و تاب.
دک و پز منظورش بود.

بزرگداشت ابن سیناست و روز پزشک خدمت همه همکاران کاردان و انسان تبریک

طبیبان الهیم ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم

ایدون باد.

روز پزشک یادی هم بکنیم از بچه‌های دلسوز کادردرمانی که به خاطر کرونا از بینمون رفتن


    چون همه یاران ما رفتنــد و تنها مانده‌ایم
    یار تنهاماندگان را ...                     - مولانا

sensiz olmuyor

craving

بند بند تنم انگار دارد تا مرز از هم گسیختگی کشیده میشود اما . . .
مثل عطسه‌ای که نیامده، 
مثل لحظه‌ای که باید می‌آمدی و نیامده،
مثل کام آخری که ناکام ماند و نگرفتی،
مثل خارش حساسیت‌های دستت که جلوی خودت را گرفتی،
مثل جانم که برایت خود به خود در میرود،
چیزی از تار و پود وجودم مدام انگار میرود. 
جان از سر شیشه عمرم بی تو بسیار تندتر میپرد.
چیزی در عمق وجودم انگاربرایت ضعف میرود.
وای چقدر دوستت دارم، 
چقدر دلم میخواهدت،
و چقدر محتاج تو ام.
منِ بی نیاز از همه عالم و آدم 
چنین تا سر حد مرگ بیچاره و خراب تو ام
 که خودم هم نمی‌دانستم اینقدر محتاج تو ام.
اعتراف سنگینی ست
اما جای انکار ندارد
دست خودم نیست
من با تمام وجود 
محتاج توام.

تازه به نبودنات عادت کرده بودم


تو یادت نیست ولی من خوب به یاد دارم برای داشتنت، دلی را به دریا زدم که از آب می‌ترسید

ـ سدعلی صالحی

نفس عمیق

آقا ملت خیلی بی‌اعصابن. همه با هم دعوا دارن. چرا آخه؟ چتونه؟ خب یه کم آروم باشید. دو تا نفس عمیق بکشید بعد حرف بزنید یا عمل کنید. مگه چند بار میخواید زندگی کنید که اینجوری وحشیانه و پرخاشگرانه رفتار میکنید یا حرف میزنید؟ هم خودتونو نابود میکنید هم طرف مقابلتونو. عصبانی میشید یه لحظه به خودتون بیاید، ببینید واقعا ارزششو داره؟ یا حتی اگه ارزششو داره آیا فایده‌ای هم داره؟ خب نکنید دیگه. به جاش نفس عمیق بکشید. ماسکتونو در نیارید فقط :))

شل کنید یه کم بابا

با هادی حرف زدم یادم افتاد این دو تا پایینیارم شر کنم براتون، شاید که یا باشد که لبخندی ...

داسنانهای آب هادی :))

توو دانشگاه آب میخورده یه لیوانم به دختر همکلاسیش تعارف کرده. دختره‌م گرفته. بعد موقع پس دادن لیوان هول شده گفته مرسی آقا آبتون خیلی خوشمزه بود :))))

آبشون قطع شده بوده بندگان خدا

دختر همسایه در خونه‌شونو زده اونوخ تا هادی‌ درو وا کرده؛ دختره‌ سراسیمه و با هول گفته «آقا شما آبتون میاد؟»  :)) بعد حالا تصور کنید هادی در حال نگه داشتن خنده‌ش و زبونش که یهو نگه بله خانوم آخه چرا فک کردین نمیااااد؟ همینجوری زل زده به چشای دختر همسایه و گفته والا تا دفعه‌ی آخر که امتحان کردیم بله. دختره‌ ام گفته پس میشه الانم برین امتحان کنین بیاین به من بگین؟ :))))))))))))

پ.ن. هیچی دیگه خوشحالم که من نبودم اونجا وگرنه مطمئناً کبود میشدم از شدت خنده 

جان جانا من نمیگم که دیگه سعدی داره میگه فلذا بپذیر

سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست 
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

hey you

you are my lil sparrow & i love you. it's my job to keep you safe & it's my job to make sure you're happy. 

ننگ به نیرنگتون که خون تک تک ما میچکد از چنگتون

امیدوارم چنان گرفتار شید که تلافی تک تک بلاهایی که سراین مردم آوردید دربیاد. بابا توو سفارتتونم آدم امنیت و آرامش نداره، فضا و آدماش انقد آدمو متشنج و عصبی و داغون میکنه که آدم دلش میخواد یه بار دیگه از دستتون فرار کنه. مرده‌شور همتونو حیفه ببره، بذا بمونید توو همین دنیا به عذاب الهی دچار شید به امید حق. 
باز مردم حیا میکنن کاریتون ندارن. بدبختن دیگه گرفتارن. به خدمات کیریتون نیاز دارن. وگرنه یکی مث من یه وقت اگه گذرش بهتون بیفته، کافیه یکیتون یه دونه از این ادا اطوارا برام دراره شیشه‎‌های اونجارو یه جوری توو صورتتون خورد میکنم که خون گریه کنید.  شماها رو بائاس لخت کرد بعد سر و ته از درختم نه، درخت حیفه از تیر برق باید آویزونتون کرد تا جونتون بخواد از دهنتون دربیاد اما نیاد. 

فک نمیکنم مطمئنم

فک میکنم من اگه نامرئی‌م بودم، بازم پیدام میکردن.

برق چشاش/ چشام حتی :))

به بازی با برق علاقه‌ی خاصی داشت آخرشم برق گرفتتش

تلویزیون

تلوزیون غلطه آقا. غلط. چرا همتون میگین تلوزیون؟

Fast & Far :))

به فاصله دو سه روز چهارتا از رفقای قدیمیم که هیچ ربطیم به هم ندارن در سه گوشه‌ی مختلف دنیا واس خودشون موتور خریدن. یکی از یکی خوشکلتر. فقط مشکلش اینه که همشون ازم دورن :| 
دوره‌ی شعرای کسشره آقا

هیچی دیگه کلاس منفجر شد

یه بارم سر کلاس یه کیسی رو شرح دادم بعد از بچه‌ها پرسیدم، حالا اینجا مرگبارترین عارضه چیه به نظرتون؟ یکی از ته کلاس گف چشاتون استاد :)))

موسیو

یه روزم صبحونه کباب کوبیده هوس کرده بود، اهل بیت به سختی راضیش کردن نون پنیرشو بخوره تا ظهر که ناهار کوبیده بخرن.

اینطوریه دیگه

پزشک شدن آدمو بالا نمیبره. پزشک بودن پرستیژ و پول نیست. علم پزشکی گواه خرد نیست. پزشک بودن مترادف خوب بودن نیست. طبابت یه فنه، یه حرفه‌س مثل همه شغلای دیگه. منتها یه فرق داره. فرقش اینه که چون "انجام" کارش درمان و برگردوندن سلامت به آدمائه و سلامت نسبی پیش نیاز آدما برای ادامه‌ی زندگیه، پس خیلی مهمه. اینکه خیلی مهمه دلیل بر این نیست که کسی که انجامش میده هم خیلی مهمه یا خیلی خوبه. دلیل بر اینه که کسی که انجامش میده وظیفه‌ی سنگینی رو دوششه. کار نه تنها سخت بلکه بسیار حساسی داره. یک لغزش، یک اشتباه، یک کوتاهی، یک دریغ میتونه یک زندگی رو نابود کنه. یک بودو نبود کنه! فقط "یک" بار! 
این یک بازی نیست. این قابل مقایسه با هیـــــچ شغل دیگه‌ای نیست. این یک مسئولیت بزرگه. مسئولیتی که رو شونه‌های اکثر آدما جا هم نمیشه، چه برسه به تحمل وزن و به دوش کشیدنش.
هوش بالا، حافظه‌ی قوی، پشتکار،اعتماد به نفس و پشتوانه اعتماد به نفس (دانش کافی)، جسارت و سرعت در تصمیم‌گیری، سرعت و دقت عمل، شمّ تصمیم‌گیری درست در شرایط بحرانی، توانایی تشخیص، تمیز و کنترل کامل منطق و احساسات شخصی، در نظر گرفتن تمامی جزیئات و در عین حال توانایی تحلیل و بررسی مشکلات متعدد در یک قالب واحد (کلی بینی)، توانایی برقراری ارتباط مناسب با توجه به شخصیت هر فرد، توانایی و تلاش در درک درگیریهای غیرجسمی بیمار و بستگانش، صداقت، رازداری، توانایی حفظ آرامش تحت هر شرایطی، توانایی و آمادگی برای انجام مسئولیت در موارد اضطراری حتی با وجود کم خوابی، استرس، مشکلات شخصی و ... تنها بخشی از ویژگی‌های لازم پزشک خوب بودنه.
تشخیصش ساده‌س، تقریبا به جز دانش و احیانا پشتکار ِ کسبش، هیچکدوم از چیزای دیگه اکتسابی مطلق نیست. هیچ سیستم آموزشی‌ای هم قادر و واجد نیست، کسانی که داوطلب تحصیل در یک رشته‌ی خاص مثل پزشکی هستن رو به صورت واقعا ایده‌آل انتخاب کنه. گذشته از اون اگر این اتفاق میفتاد سیستم بهداشت و درمان مطمئناً با کبود پرسنل وحشتناکی مواجه میشد که هیچ جوری قابل کنترل نمیبود!
نتیجه اینکه پزشکا موجودات فرابشری نیستن. آدمن. آدمایی که درسای مربوط به این رشته رو خوندن، نمره آوردن، واحداشونو پاس کردن، یه تجربیاتی کسب کردن، یه تلاشی کردن که دانش مربوط به این رشته رو کسب کنن. بقیه‌ ملزومات ولی با درس و دانشگاه به دست نمیاد. پس انتظار همه‌ش از همه بیهوده‌ست. ما هممون آدمیم. بعضیامون آدمای خوبی‌ان بعضی نه زیاد. حتی خوبامون هم گاهی خوبن گاهی نه زیاد. و  آدما اشتباه میکنن. هیچ آدمی دوست نداره از قصد اشتباه کنه یا کاری که بهش محول شده رو غلط انجام بده. ولی آدم اشتباه میکنه. بعضی چیزا قابل پیش بینی نیس. بعضی چیزام هست ولی راه دیگه‌ای نیست. 
و هیچ آدمی انتخاب نمیکنه که بد باشه و بدی کنه. آدما گاهی در طول زندگیشون بد میشن. آدما گاهی در مسیر بزرگ شدنشون، خوب بودنو فراموش میکنن. آدما گاهی خودشونم نمیفهمن از کِی یا چرا بد شدن. پیش میاد دیگه. مثل خیلی بلاهای دیگه‌ای که توو زندگی سر آدم میاد. تاوانشو در این مورد مسلما و قطعا مریض نباید بده که مع الاسف میده. قصدم توجیه این دسته نیست. صرفا شرح واقعیت تلخیه که گاهی ناگزیر وگاهی ناگریزه.
نهایتا اینکه خطای یه آدم بدو به پای همه هم صنفاش ننویسیم. یه اشتباهایی یا کمبودایی رو به حساب بی‌کفایتی محض یه نفر ننویسیم. همونطور که خوبی و شایستگی یه تعداد محدودو به حساب فرشته بودن همه‌ی پزشکا نمینویسید.

میفرمایند که

قوم گفته شکر ما را برد غول
ما شدیم از شکر و از نعمت ملول

ـ حضرت مولانا

بخوابید بینیم بائا

تا یه دردی پیدا میکنن یا استرسی میگیرن سریع بدویئم بریم سراغ شری . . . ولی در شرایط عادی همون آرامشی که دم به دیقه محتاجش میشن و به خاطرش میدوئن دنبال آدم اسمش میشه اعصاب خردکن و کیری و بی احساسی بیخیالی فلان.

واقعیت تلخه دیگه

یه وقتائیم وقتی یه چیزی بهتون میگم، اول حرفمو قبول نمیکنید چون نمیخواید، واقعیتو قبول کنید.
ولی بعدش که بهش رسیدید . . . دیگه لازم نیست ادامه بدم، خودتون میدونید دیگه :|

اسید عشقی

میفرماید که نمیخواد توش حل شم میخواد توم حل شه

+ قند منی

به خدای ایران قسم :))

با پدیده ای روبه‌رو هستیم که توو چشای کسی که بیش از دو سوم عمرشو اینجا زندگی کرده یا حتی  اینجا بزرگ شده نگاه میکنه و به بغل‌دستیش که معلومه مث خودش یه سال هم نیس کوچ کرده اومده اینور، میگه اَه اَه آقا چقدر ایرانی زیاد شده!!!

مادربزرگ رفت

و هیچ چیز دیگر او را برنخواهد گرداند. 
و من
     هیچوقت دیگر
نبودنم در کنارش را نمیتوانم جبران کنم.

پ.ن. ۳ سال گذشت

بی هنر

کاش و اگه هنرمند بودم چپ و راست ازش عکس میگرفتم، فیلم میگرفتم، توو همه حالتا و زوایا اتودش میکردم با تمام تکنیکایی که بلد بودم و تمام متریالایی که در دسرسم بود در مدلای مختلف طراحی و نقاشیش میکردم باهاش حتی کارای گرافیکی خفن میساختم، انیمیشنای کوتاه حتی، با جنسای مختلف ازش مجسمه‌های مدرن بینظیری میساختم، شیشه‌گری‌های مسحور کننده میکردم حتی، براش شعر مینوشتم، یا ترانه، اهنگ میساختم براش/ حتی باهاش، میوزیکالهای میخکوب کننده، کورئوگرافیا و رقصای اکروباتیک تکی دو نفره و گروهی فوق‌العاده، میشد حتی باهاش یه گیم خفن طراحی کرد و ساخت. بیشتر از همه اما دوس داشتم پرتره‌شو با قلمای سریع و قوی بکشم، چشمای قشنگشو حتی فقط. و نمایشگاهی که هر طرف نگاه میکردی در حالت خوشتری از نقش قبلی پیداش میکردی. دوس داشتم همه بفهمن چقدر بی انتها و چه بی پروا میخوامش.

اطلاعات عمومی/ مهربانانه‌هام

بله من تاریخ تولد همه کسایی که از تولدشون و بودنشون خوشالم یادمه چون برام مهمه ولی دیگه حالا یه وقتایی به دلایلی تبریک نمیگم دلیل نمیشه.

پ.ن. توو این مدت که ننوشتم و نمینوشتم تولداتون به دفعات گذشت تولد آرمین اسی مسوت سروی حامد فربد بابکا لیلی آگی فرهاد امیدا میلی یاسر میتی شاهاب الی مهران هادی ممد مجتبا امیر پوریا نازی سحرا شاهینا ایلیا نرگس عالی جهان شبنم وحید وحیده پری یکتا ئاکی مرضیه و ... / حتی تولد خودم و تولد هفت سالگی وبلاگمم گذشت و من همچنان ننوشتم. ولی یادتون بودم و روز تولد تک تکتونم یادم بود و براتون بهترینا رو آرزو کردم. فقط خواستم بدونید. 

:))

میگه منو سر کار ننداز :))
دست ننداز و سر کار نذارو ترکیب کرده

در باب وطن

گاهیم تا ازم نپرسن نظراتمو واسه خودم نگه میدارم، چون فکر میکنم از نظر کسی که اونجا زندگی میکنه و وسط معرکه‌س من قائدتاً یه غریبه‌ی مرفه‌م که دردشو نمیفهمم. تقصیری هم نداره. از کجا باید بدونه من نه تنها بی‌درد نیستم و هیچ وقتم نبودم بلکه حتی چقدر دردشو بیشتر از خودش میفهمم؟ چرا اصلا؟ و چطور؟ این حتی درکش برای کسایی که منو شخصاً هم میشناسن و میدونن که بهتر از خودشون میشناسمشون هم سخته و من اینو درک میکنم. البته اینکه نظرمو بگم هیچ آب رفته‌ای به جوی باز نمیگرده هم بی‌تأثیر نیست :))

به سیبیلاشم خیلی میاد ^_^

تولدش براش لباس کردی خریدیم خوشال شد  

#گیانم

کتاب کیلویی

قرار شد سه کیلو برام کتاب بفرسته و فرستاد :))

:))

با رئیسش دعوا کرده بعد زنگ زده میگه "شری‌وار" لت و پارش کردم 

تبریک میگم دیگه از دست رفتید :))

عکسشو ناز کردین تاحالا؟

فروغ فرخزاد نازنین میفرماد

    بی‌گمان هرگز کسی چون من نکرد/
       خویشتن را مایه آزار خویش.../ 







  
  

دنیای بی مریم

سه سال پیش همین موقع‌ها مریم میرزاخانی که از معدود افتخارات معاصر ایران بود مرد و چه حیف که انقد زود مرد. اما بدتر از اینکه دنیا انقدر زود از داشتنش محروم شد اینه که مجبور شد دختر کوچیکشو انقد زود توو این دنیا تنها بذاره... یادش که گرامی هس ولی امیدوارم همسر و دخترکش...؟ چی؟ امیدوارم که خوب باشن؟ چه امید عبثی! 
روزگار لعنتی # 

اسمایلی بستنی یخی آب شده

هوا انقد گرمه و رطوبتش بالاس، آدم میره بیرون حس میکنه رفته توو کیسه‌ وکیوم

بالاخره یه چی میشه دیگه...

انقدی خوب نیستم که می‌تونم همینجوری الکی بی‌مقدمه وبی ‌دلیل خاصی وسط هر کار و هر جایی هی بزنم زیر گریه ولی خب چه فایده؟ چیزیو درست میکنه یا چیزی درست میشه مگه؟ تَش که چی؟ 

به وقت گیر و دار از هم جدا نباشید ایشالا

گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیســتند امــــا به وقت گیـر و دار از هم جدا

صائب تربیزی

به خدای ایران سوگند :|

دروغ میگیم چون ایرانی‌ایم
یا ایرانی‌ایم پ دروغ میگیم

پارادوکس

همه با عجله یا هیجان، هر کس به دنبال کاری، همه در تکاپو و حرکت بودن. تنها گدایی که کنار در فروشگاه زنجیره‌ای روی یه تیکه مقوا خودشو جمع کرده بود، با شنیدن صدای ناقوس دستشو به رسم مسیحیان هنگام دعا به حالت کشیدن صلیب جلوی سینه‌ش تکون میداد.
با خودم فکر میکردم چون بدبخت بود متوصل به مذهبش شده بود یا چون به مذهب معتقد بود بدبخت شده بود؟ به هر حال باگ عجیبی بود. 

duydum ki

حالا من و خواهرم خودمون بیشتر از بابامون فوتبالی هستیم ولی میگن اصولا پسری که سر فوتبال دوسدخترشو زنشو زیدشو یار و یاروشو نپیچونه پسر نیس :)))
دیگه به هر حال :)))

این روزها؟ این سال‌ها حتی

عجب روزگاری شده آقا. هر طرف نگا میکنی یه درد بی‌درمانیم داره تو رو نگا میکنه! چقدر حالمان خوش نیست این روزها. 
جونم ته کشیده
واقعا انرژی ندارم
جداً اینهمه انرژی و امید به زندگیو از کجا میارید؟ پایدار باشه براتون البته ایشالا

از عجایب عشق

دوس داشتم میشد هر لحظه طبق نقش ایده‌آلش از من توو ذهنش تغییر ماهیت بدم و همیشه همونطوری باشم که میخواد. دوس داشتم بخواد و تمام اونچه که میخوادو بتونم براورده کنم. دوس داشتم اونی و اون چیزی و دقیقا همونجوری که میخواد باشم. دوس داشتم ولی نه میشد نه میخواست نه میتونستم.

الف الف لام سین شین

خیلیا تموم زندگیشون دنبال یه نفر میگردن که ارزش رفاقت داشته باشه و همونم خیلی وقتا تا سوت آخر بازی پیدا نمیکنن. من اما حداقل اندازه انگشتای یه دست رفیقای دوسداشتنی‌ای داشتم که ترکشون کردم صرفاً چون جونشو نداشتم. 
و اعتراف بزرگتر اینکه هنوزم جونشو ندارم حیقتا.
حوصله خودمو زندگی رو ندارم چه برسه به رفیق و رفیق‌بازی ...

پ.ن. رفیقای مجازی قابل رفاقتمم البته همون اندازه انگشتای دستمن که دمشون گرم البته ولی کمم دیگه. انرجی ندارم متاسفانه.