بچههای بزرگتر خونواده (اکثریت قریب به اتفاقشون)، قبل از اینکه بخوان یا بتونن هر شغل دیگهای رو توو زندگیشون انتخاب کنن، سرنوشت* مهمترین و شاید سختترین وظیفهی دنیا رو براشون از پیش برگزیده! اونا قبل از هر چیزی و هر کس دیگهای توو زندگیشون، حامی و محافظ خواهر/ برادر کوچیکترشونن.
* با وجودی که اکثر والدین نه تنها ناخوداگاه چنین انتظاری از فرزند ارشد خود دارن، بلکه حتی ناگفته هم از اونها انتظار دونستن و پذیرفتن این وظیفه رو دارن! در عین حال اغلبشون برای محکمکاری، تلویحی، ضمنی و یا به طور مستقیم این توقع از آنها رو بیان و بهشون گوشزد هم میکنن. اما!
امّا از این لحاظ عرض میکنم سرنوشت چون اغلب، اساساً هیچ نیازی به واگذاری علنی این وظیفه از طریق پدر و مادر به عهده فرزند بزرگتر نیست! این حس ذاتاً، شاید حتی به گونهای غریزی در اونها وجود داره و اونها ناگزیر همیشه خودشونو مسئول خواهر/ برادر کوچیکترشون میدونن.
اینکه رابطهی این خواهر/ برادرا با هم در طول زندگیشون چطور تکامل پیدا میکنه، نسبت مستقیم داره با دوست داشتن یا بیزار بودن بچههای بزرگتر از اولین و سختترین شغل زندگیشون. مقایسه کنید با میزان شوق وعلاقهی بادیگاردی که شخص مورد حفاظتشو دوس داره، نسبت بهش بیتفاوته یا چش دیدنشو نداره ولی چون کارشه، قبول مسئولیت کرده!
و بله مثل هر وظیفهی دیگهای میشه از این مورد هم سر باز زد یا مثل هر شغلی میشه ازش استعفا داد ولی مختار بودن به این امر، ربطی به نفس قضیه نداره. به طور مثال شما به عنوان یک پزشک، مختاری هر زمان و به هر دلیلی از شغلت استعفا بدی ولی شما نمیتونی مدعی بشی که دیگه پزشک نیستی. شما فقط تصمیم گرفتی که طبابت نکنی!
شما میتونی تصمیم بگیری دیگه هوای خواهر یا داداش کوچیکتو نداشته باشی و ولش کنی به امون خدا یا خودش ولی این دلیل نمیشه که شما تا ابد اولین، قویترین و بهترین حامی و حافظ اونا نباشی.