چون هم گشنمه هم خیلی کار دارم تصمیم گرفتم برم زیر پتو و دوباره بخوابم که وقتی بیدار شدم فرصتی برای انجام کارا نباشه.

یلداتون مبارک

دلاتون مثل روزاتون روز به روز روشنتر، غما و درداتون کمتر، خوشیاتون بیشتر.

اینم فال امسالتون:

بامدادان که ز خلوتگه کاخِ اِبداع 
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع 
برکشد آینه از جیب افق چرخ و در آن 
بنماید رخِ گیتی به هزاران انواع 
در زوایای طربخانه جمشید فلک 
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع 
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر؟ 
جام در قهقهه آید که کجا شد منّاع؟
وضعِ دوران بنگر ساغر عشرت بر گیر 
که به هر حالتی این است بهین اوضاع 
طره شاهد دنیی همه بند است و فریب 
عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی 
که وجودیست عطابخش کریم نفاع
مظهر لطف ازل، روشنی چشم امل 
جامع علم و عمل جانِ جهان، شاه شجاع

عرضم خدمتتون که اینم شاهدش:

دورِفلکی یکسره برمنهجِ عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
اومد نشست رو تخت گفت:
حالم خیلی بده
نمیدونم چمه
دوس دارم گریه کنم
من که بد نبودم چرا انقدر از دست رفتم پس؟
من دلم خیلی گریه میخواد
هیچکس و هیچ چیز و هیچ اتفاق معقولیم نمیتونه کمکم کنه
معجزه‌ای، جادویی چیزی شبیه بیدار شدن و اطمینان از پایان کابوسی یا توانایی سفری در زمان و تغییر آنچه گذشته...
و کاش وجود نداشتم هرگز. از ابتدا.
کاش برمیگشتم به روزی که احساس کردم خوشبختترین آدم روی زمینم.
کاش ورق روزگارم برنمیگشت.
موهاشو جمع کرد، اشکاشو پاک کرد، شروع کرد به ادامه کارش با لپتاپ.

جهان به مجلس مستان بیخرد ماند / که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست*

هنوووز بچه‌های بی‌گناه اعتراضات آبان ۹۸ رو دارن اعدام میکنن :(((
کامران رضایی و چن روز پیش از اونم هانی شهبازی رو اعدام کردند.
از اونورم حکم اعدام رضا رسایی معترض کُرد و یارسانو تآیید کردن...
مجاهد کورکور و کامبیز خروت و ... 



*صائب تبریزی

هر طرف نگاه میکنی جوئی از خون...

حکم اعدام میلاد زهره‌وند رو بدون اطلاع به خونواده‌ش امروز اجرا کردن... 

🧁

ممنون که به یادم بودید و امسالم تولدمو تبریک گفتید. به نظر خودم اتفاق مبارکی نیست ولی خب ممنونم ازتون. بوس بغل 

به من گفتا :))))))))))))

به من گفت اینا فکتائیه که توو ذهن توئه و واقعیت نداره! 

تسلیم 🏲

دچار اختلال "که چی" شدم. الان انقدر نوشته دارم ولی فکر میکنم که چی پستشون کنم. انقدر ننوشته‌ هم دارم بازم فکر میکنم که چی بنویسمشون. خسته‌م. خوب نیستم. سر شب خیلی بدتر بودم. یه چی توو مایه‌های اینکه:حالم بده. اصن نمیدونم چیکار دارم میکنم یا چیکار باید بکنم. واقعا دلم نمیخواد ادامه بدم. همه چی انگار مفهومشو از دست داده. چیکار کردم؟ این چه زندگی‌ایه واسه خودم ساختم. حالا چه کنیم؟ آشغالامونو بریزیم دور بریم بخوابیم توو قبر. اشتبا کردیم دیگه. اشکال نداره. شرّمونو کم کنیم شاید درست شه، ها؟ من زورم نمیرسه ديگه چیزیو درست کنم یا از نو بسازم. چیو اصلاً؟ و که چی؟ وقتی انقدر همه چی آشفته و پریشونه، وقتی انقدر همه چی غلط و خراب و داغون و ویرانه، وقتی هر طرفو نگا میکنی انقدر بی‌عدالتی و نابرابری و بدبختی و کثافت و رنج و درد و گره‌های کور و گرفتاریای بی‌درمونه، وقتی انقدر همه جا همه چی اشششتباهه، وقتی هیچ کاری، هیچ کمکی نمیشه کرد، وقتی هیچ تغییری نمیشه ایجاد کرد، وقتی هیچ التیامی نیست، وقتی انقدر همه چی بیهوده‌س، و وقتی همه همینجوری خوشحال و راضی و پر از ذوق و اشتیاق و امید به زندگین، وقتی همه همینجوری با همه چی کنار اومدن و هر کی به فکر تلاشه واسه بقای باکیفیتتر خودش، وقتی مشکلی با مشکلات ندارن، وقتی پر از شور زندگین... لابد پس غلط منم. اشتباه منم. من عوضی‌ام. خسته‌م. تسلیم...

برای آرمیتا


قطار رفت و تو جا ماندی.
جا نماندی، نه جانم! تو در خاطر و جان ما ماندی...
شاید آنروز تو نبودی، من بودم، و شاید امروز تو هنوز بودی و من جای همه دختران وطنم فریاد شده بودم؛ ولی خب من آنروز نبودم و تو امروز جان دادی تا جاودانه شوی...

پ.ن. برای تو که حالا دیگر فرقی ندارد ولی برای مادرت  مینویسم: آرمیتا پرواز کرده و حالا جای بهتری نشسته، اما شک نکن اون بی‌شرف بی‌همه‌چیزی که این بلا رو سرش آورد تاوانشو پس خواهد داد. خدا رو نمیدونم ولی طبیعت بی‌یقین از جرم کشتن فرشته‌ها نمیگذره. مطمئن باش شهین خانم احمدی...

#تسلیت#زن‌_زندگی‌_آزادی‌#مرد_میهن‌_آبادی#مهسا_امینی#نیکا‌_شاکرمی#سارینا_اسماعیل‌زاده#آرمیتا_گراوند

همه هم قاضی و حق به جانب!

یه سگ ولگردی به یه کودک حمله کرده و کشتتش. حادثه بسیار دلخراش و وحشتناکیه. منتها پیشنهادم دارم به خانمها و آقایانی که اینجور مواقع نه فقط اون حیوون و نه فقط حیوونای ولگرد بلکه همه حیوانات و همه حامیان این موجودات رو نه تنها فقط سرزنش بلکه علناً لعن و نفرین میکنن: پرسش یا تحقیق کنید ببینید سرپرست بچه‌ اون لحظه کجا و در چه حالی بوده و چرا این اتفاق بی‌نهایت تراژیک و غیرقابل جبران تونسته به وقوع بپیونده... شاید لازم باشه والدین بی‌مسئولیت و بی‌احتیاط کودک هم تحت پوشش نفرین ناله‌هاتون قرار بدید.

مهربون باشید

دائم در حال محکوم کردن و ناروا گفتن به حامیان حیواناتید و این خوب نیست. حیواناتم مثل ما حق زندگی دارن. مثل ما احساس دارن. مثل ما درک و هوش دارن. هر کدومشون مثل ما برای خودشون حتی شخصیت دارن. مثل ما خانواده و دوست دارن. مثل ما سیستم عصبی دارن. مثل ما آسیب‌پذیرن. دردو حس میکنن. خسته میشن. غمگین یا خوشحال میشن. معرفت دارن. به زبان ما نمیتونن حرف بزنن ولی با صداها و از راه‌های مختلف با هم و حتی با ما، توانایی برقراری ارتباط دارن. حیوانات اشیاء نیستن. جان دارن و جانشون مثل جان ما ارزش داره. حیوانات رو دوست داشته باشید، آزارشون ندید و اگر نیاز دارن و از دستتون برمیاد کمکشون کنید. جای دوری نمیره. یه بار امتحان کنید قول میدم خودشون کاری میکنن که مهرشون به دلتون بشینه.

𐩕

توو خواب در حالیکه از پشت بغلش کرده بودم در گوشش گفتم من تو رو همیشه از همه بیشتر دوس داشتم یه مکث کردم بعد ادامه دادم به جز این آخری :))) قهر کرد و با عجله از توو بغلم پا شد و رفت. دنبالش دوئیدم خودمو بهش نزدیک کردم بازوشو از پشت یواش گرفتم سرعتشو کم کرد یواش و با خنده گفتم خب باشه از اونم حتی بیشتر دوسِت دارم... و در همون حین توو خواب با خودم به این فکر کردم که آیا اصلاً یا تا چه حد این ادعام صادقانه‌س؟ بعدم به این فکر کردم که آیا باید بپذیرم اینجوری بودنمو یا مردد باقی بمونم؟
عجیبه. چرا اصلا من خواب این بشرو میبینم هر چند وقت یه بار؟ و چه جالب که توو خوابامم پروسه‌های فکریم شبیه بیداریمه.
شاید یه روز رویاهامو باهاش در میون بذارم. اگه ببینمش البته:)))

Home

از سر کار اومدم ضبطو :))) روشن کردم رفتم دس صورتمو بشورم بیلی ایلیش داشت نو تایم توو دای رو میخوند ولی بعدش نمیدونم چرا رف رو این آهنگ تهران عاشق معتمدی، یهو قشنگ حس کردم بغض‌آلود شدم و حیقتش برای خودمم عجیبه.
شبیه حس آدم به معشوقیه که بهش گفته نمیخوامت و تو ترکش کردی ولی همچنان و با تمام وجودت میخوائیش...

🚲

میگه رو دوچرخه بوده یارو بهش حرف بد زده ایشونم دور زده رفته سن اقارو پرسیده بعد گفته میخوام ببینم به هر بزرگتری باید احترام گذاشت یا خیر! به بقیه‌م توصیه کرده با ادب ولی حرفتونو بزنید و از حقتون دفاع کنید به خاطر خودتون و همچنین دیگران. 
دمش گرم. آفرین بهش. در کل کاملاً درست میگه و از صمیم قلب امیدوارم در راهش موفق باشه.
منتها اولاً اینکه خواستم ببینم چند سالتونه که ببینم باید به هر بزرگتری احترام گذاشت یا نه حالا چون یهویی و غیرمنتظره بوده اوکیه ولی انصافاً تیکه مؤدبانه‌م خواستین بندازین یه چیزی بگین یه مفهومی داشته باشه، طرف لااقل دو دیقه به فکر فرو بره. حالا شما تا براتون پیش نیومده فرصت دارید میتونید فکر کنید تیکه‌های سنگین بسازید یا پیدا کنید که توو شرایط لازم آماده شلیک باشین:))  نکته بعد اینه که مسئله متاسفانه یه کم به این سادگیا نیست که ایشون گفتن. طبق تجربه‌؛ آدمای اونجوری با حرفا و حرکات اینجوری به این راحتیا اوکی نمیشن. اینا انقدر پررو و وقیح هستن و چون تمام عمر هم با اون تربیت زن‌ستیز اشتباه بزرگ شدن و هیچ قانونی هم برای مبارزه باهاشون وجود نداشته و نداره، معمولاً بیشترم حال میکنن طرف عصبانی شه یا بیاد یه چیزیم بارشون کنه. روشی برای جلب توجهه دیگه. بعدم به عنوان کسی که بهت در ملاءعام تعرض میشه علی الخصوص تعرض کلامی؛ نه حامی اجتماعی ـ فرهنگی داری نه قانونی هست و عملاً دستت به جایی بند نیست. علی‌الخصوص که زن باشی. حالا ما عادت کردیم توو همچون جامعه‌ای با خیلی مسائل کنار بیایم و از خیلی شرایط جون سالم به در ببریم و یاد گرفتیم از خیلی چیزا بی‌توجه بگذریم و به خیلی چیزا عکس‌العمل نشون ندیم تا برامون شر کمتری درست شه و از مشکلات بیشتر بعدی در امون بمونیم ولی حقیقت اینه که راه درست همینیه که این خانوم خوشکل دوچرخه‌سوار گفت. باید به ترسمون غلبه کنیم، پی دردسرهای بزرگتر و بی‌احترامی‌های بیشتر رو به تنمون بمالیم، جرأت به خرج بدیم و ریسک کنیم اما بی عکس‌العمل گذر نکنیم، برگردیم و باهاشون حرف بزنیم و بهشون بگیم حرف بدی زدن و کار اشتباهی کردن و چرا... با شرایط فعلی چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. به امید روزای روشن. همین دیگه. مرسی.

درست میشه ایشالا

چند وقت پیشام خیلی عجیب و غافلگیرانه خواب شاهینو میدیدم. دراز کشیده بودیم، بغلش کرده بودم و بهش میگفتم همه چی درست میشه غصه نخور...

در باب مهاجرت

عرضم خدمتتون که یه عده فرار و نتیجتاً مهاجرت میکنن چون یا ممنوع‌الکار، شکنجه، زندانی، اعدام، بلکه‌ هم "خودکشی شدن"، تهدیدشون میکنه یا حکمش حتی براشون صادرم شده. 
یه عده هم مهاجرت میکنن چون میخوان و میتونن.
این دو گروه نه تنها با هم خیلی تفاوت دارن بلکه حتی قابل مقایسه هم نیستن.
و شاید شنیدنش برای خیلی‌ها خوشایند نباشه ولی خودخواسته یا خودکرده را تدبیر نیست. وقتی خودت فکر کردی تصمیم گرفتی خواستی تلاش کردی موفق شدی انجامش دادی چرا بعدش گریه زاری و فغان و آه و واویلا راه میندازی و جوری دم از دلتنگی و جلای وطن میزنی که انگار مجبورت کردن یا راه بازگشت نداری؟ یا احساس کردی اونجا لیاقتتو ندارن داری حیف میشی یا دلت خواسته شرایط بهتری در جای دیگری رو تجربه کنی هروقتم نخواستی یا برعکس هر وقتم دلت خواس میتونی بلیط بگیری برگردی به خونواده و دوستات سر بزنی، خریداتو بکنی، تفریح و عشق و حالتو بکنی، یوروها و دلاراتو خرج کنی، پز افتخاراتت اینور آبو بدی، وقتیم حوصله‌ت سر رفت یا خسته شدی به بهونه تموم شدن تعطیلاتت  یا مرخصیت میتونی دوباره بری خونه‌ت توو فرنگ! دیگه دردت چیه؟ این ادا اطوارا و گریه‌‌ و ناله و کابوس و افسردگی و پریشان‌حالی و آه غم چشمان پدرم وای از گرفتن قلب مادرمو لعن و نفرین به "این خراب‌شده" و آه از غم غربت و این بازیا چیه؟
این دفعه خدای نکرده قلب ماماناتون داشت از غم هجر خودخواسته‌ و غیراجباری دلبندانشون میگرفت، اشاره کنید به اسمایی از قبیل گوهرعشقی، مژگان افتخاری، هاجر رستمی، نسرین شاکرمی، ماه‌منیر مولایی، بهیه نامجو و... مرحمت کنن برن یه سرچی بزنن، انشاعالاه که به لطف حق تعالا حالشون درست میشه!

جدی

به یه مدت مرخصی از زندگی نیاز دارم

ولی واقعا حالم خوب نیست. خیلی‌ام خوب نیس

...the show? the torment must go on

دوس دارم بگم، خب من دیگه نمیتونم و برم بخوابم رو تخت، خیره شم به سقف تا ایشالا زودتر بمیرم ولی خب هممون میدونیم که نمیشه پس چی؟ پس دیگه نمیتونم نداریم. ادامه میدهیم تا مرگ. عهع عهع عهع

نگار

ماشین نگارو له کرده. باباش بردتش بیمارستان. گفتن معلوم نیست زنده بمونه یا نه. بچه‌م قفسه سینه و ریه‌هاش آسیب دیده، لگنش و یه پاش شکسته، یه دستشم هم در رفته، هم شکسته و نیاز به عمل داره. باباشم اعصاب کلینیک و بوروکراسی و توو نوبت موندن و هی بالا پایین رفتن و اسیر دکترا و پرسنل اونجا شدنو نداره، میگه دیگه دلشم نداره اینو اینجوری ببینه... 
نگار کوچولوی شیطون ببچاره‌ی تنها، یه بچه گربه‌س که وزنش هنوز به دو کیلوعم نمیرسه. چیه؟ خیالتون راحت شد فهمیدین آدم نیس گربه‌س؟ چرا؟ جون جونه دیگه. مال هر موجود زنده‌ای که باشه... الان کی گفته جون من مثلا مهمتر یا باارزشتر از جون این بچه گربه‌س؟

the mirage in a nightmare

خواب میدیدم رفتم از داروخونه‌ای که داخل یه پاساژ بود دارو بخرم، گوینده‌ی رادیوی پاساژ لیلی بود. گشتم در استودیو رو پیدا کردم، منتظر موندم اومد بیرون. کلاه هودیش رو سرش بود و قیافه‌شو درست نمیدیدم. حدس زدم که خودشه و تصمیم گرفتم بدون حرف راهمو بگیرم برم. چند قدم جلوتر صداشو شنیدم که با اسم و فامیل صدام کرد. برگشتم گفتم فاک یو و دویدم سمتش، بغلش کردم، گفتم میتونم محکم بغلت کنم؟ گفت اره و من محکمتر بغلش کردم ولی حس کردم مثل همیشه نیس خواستم دستمو بذارم رو شونه‌ش، دیدم عکسشه رو یه پوستر. خودش نبود عکسش بود میفمی؟ :)) عصبانی داشتم با خودم فکر میکردم بیا! توهمی هم شدی که خوشبختانه بیدار شدم. بعد بیدار شدم همونجوری با چشای نیمه بسته سرچش کردم. پیدا کردن اینستا و ایمیلش کار سختی نیست بدون سرچ حتی باید میدونستمش. تمام این مدت هم حس میکردم چقدر بودنش میتونه برام خوب باشه و چقد دوست دارم که بازم داشته باشمش. بعد کروم رو بستم و با خودم فکر کردم که خب که چی. الان اگه بود چی؟ دیدم جوابم هیچیه. دوباره دراز کشیدم چشامو بستم و دیگه به چیزی فکر نکردم.

ناموساً به همون خدای رنگین‌کمون رواست...

« آن‌ها در روز عاشورا چوبه‌های‌داری که به رنگ پرچم امپراتوری روس تزیین شده بود برپا نمودند و اعدام‌ها را آغاز نمودند. از جمله اعدامیان این روز روس‌ها دو پسر علی مسیو بودند. این دو برادر که هنوز به سن بیست سالگی نرسیده بودند هنگامی که به پای چوبه دار آورده‌ شدند، طنابی را که به گردنشان می‌انداختند بوسیدند و به آذربایجانی فریاد زدند زنده باد ایران! زنده باد مشروطه »*

* نامه هایی از تبریز نوشته‌ی ادوارد گرانویل براون/ مترجم حسن جوادی/ انتشارات خوارزمی

آزادیخواهان میهن‌پرست را در محرم و عاشورایش به دار می‌آویختند و مثل هنووووووووووز عده‌ای بی‌هویت، عده‌ای بی‌رگ و بی‌عار، عده‌ای نان به نرخ روزخور، عده‌ای پاچه‌خار، عده‌ای پامنبری، عده‌ای از ترس خدای محمد، عده‌ای هم بی‌هیچ اندیشه‌ای پیش و پس از سر بیکاری و عادت، مشغول عزاداری و سینه‌زنی و گریه و زاری‌ بودند برای حسین و یارانش.
 
خدانور تشنه‌لب نبود؟
کیان از علی‌اکبر مظلوم‌تر نبود؟
خون علی‌اصغر از خون کودک دو ساله‌ای که ۱۱ مهر در زاهدان با گلوله مقابل خانه‌اش کشتند یا خون همه کودکان دیگری که جلوی  چشممان با شاهد و مدرک کشتند و دیدیم، رنگین‌تر است؟
آیدا رستمی، پزشکی که در حین اعتراضات در خیابان به داد مجروحان میرسید از زینب شایسته‌تر و مظلوم‌تر نیست؟
همه رو بخوام نام ببرم فایده‌ای نداره. دونستنی‌ها رو میدونین و حتی میدونم که میدونید یزیدتون کیه و سکوتتون از سر چیه. فقط ظاهراً جواب این سؤال روشن نیست که در این تنگنای سکون و سکوت لااقل
روا نیست به جای حسین و یاراش ـ همون طایفه‌ای که اساس مکتبشون یعنی اسلام و حجاب اسلامی باعث تعرض به خودمون و خاکمون و بچه‌هامون شده ـ برای مهسا و حدیث و سارینا و مجیدرضا و مهدی‌کرمی و بقیه خودیامون خون گریه کنیم؟

interim report :))

اون مطالبی که در مورد فمینیسم میخواستم براتون بنویسم  یا به عبارتی قولشو داده بودم خیلی بیشتر از اونی شده که در نظرم بود و تموم هم نشده هنوز. متأسفانه کارا و مسئولیتای دیگه‌ای جز نوشتن دارم و این باعث میشه نتونم تمام انرژی و وقتمو بتونم در این راه خرج کنم. به هر حال خواستم بگم کمی بیشتر طول خواهد کشید. 

علاوه بر اون حدود چارصدتا مطلبم توو درفتم هس که حدود نصفشون کامله و بقیه نیمه کاره یا بعضا فقط کلیدواژه‌ای و تلگرافی نوشته شده. امیدوارم قبل از مرگم و پیش از اینکه انقدر زیاد و روی هم انباشته شن که کلاً بخوام قیدشونو بزنم ردیفشون کنم و در اختیارتون بذارم. 

البته واضحه برای شما که تفننی اینجا رو میخونید اهمیتی نداره ولی برای خودم اهمیت داره...

حالا. یه کاریش میکنیم بالاخره. فعلاً میبوسمتون و امیدوارم شب خوبی داشته باشین تا بعد. 

اون زودپز قدیمیا بود یهو میترکید

ببخشید خیلی عذر میخوام نیمه شبه ولی تار و پودم داره از هم میپاشه مجبورم سؤال کنم. میگم شماها راحت میخوابین؟ یعنی میخوام بدونم چشاتونو میبندین قیافه‌ی اون همه خونی که تو این همه سال ریختن و به چشم دیدیم نمیاد جلو چشاتون؟ رمز فراموشیتون چیه؟ من هنوز ماشین یهو میپیچه جلوم فکر میکنم دوازده سالمه و کمیته میخواد مثل گوسفند دست و پامو بگیره بندازتم توو ماشین و از رو دوچرخه‌م سه بار رد شه که مطمئن شه دیگه قابل استفاده نیست. هنوز پلیس میبینم احساس ناامنی میکنم. هنوز حتی مریض توو بیمارستان وقتی خونریزی داره دونه دونه از عزت تا کیان میاد جلو چشمم. من هنوز کسی که صاحب یه سازی نیس میخواد بهش دست بزنه میترسم ببرتش بالا بکوبتش توو دیوار و پودرش کنه. من هنوز جای زخم خرده شیشه‌هایی که موقع یورششون به خونه رو سرم فرود اومد و رو تنم ریخت خوب نشده. من هنوز صفحات اخر یادداشتای کسی که دوسش داشتم و وقتی تن پاره پاره و معتاد شده‌شو از زندان تحویل گرفتیم سه ماه بعد خودشو کشت نتونستم بخونم. من هنوز به آب بارون که توو چاله‌های خیابون جمع میشه زیاد خیره شم به خودم میام میبینم توهم زدم و خون بچه‌های خردسالی که توو زاهدان کف خیابون کشتنو میدیدم. من هنوز خانمای چادری بهم نزدیک میشن احساس خفگی میکنم چون یاد سیم جین شدنا و اخراج شدنام از مدرسه میفتم به خاطر حرفام. هنوز صدای جیغ خفه میشنوم یاد شرح اون تجاوزاتی توو زندانامون میفتم که هضمش برای جنایت‌کارای بند جرائم جنسی هم سخته. من هنوز هرروز حالم بده. شما چطورین؟ به جز مسائل مالی و عشقی‌ای که هس چیزیتون نیس؟ اگه هس که چرا به نظر میرسه نیس؟ اگه‌م نیس که رمزشو به منم بگین من قول میدم به جاش وقتی مُردم به خدا بگم براتون توو بهشت اون بالابالاها که بی‌شک حقتونه جا رزرو کنه. 

شاید شروع پروسه همین باشه

همش نمایش و تظاهر... واقعاً بشر موجود عجیبیه...
و حیوانات وحشی جنگل باعاطفه تر و با مرام‌تر به نظر میان...

بدون حدّ

گاهی انقدر آدما بد و آزاردهنده‌ن که احساس بیزاری میکنم ازشون. با حیوانات بدن، با خودشون بدن، با خونواده‌شون، بچه‌هاشون، پدر مادرشون، با کسی که داره بهشون خدمت میکنه حتی بدن! با بالادستشون، با زیردستشون، با طبیعت حتی بدن. در مورد بیشعوری و نفهمی و بی‌ملاحظگی و بی‌احساسی و اینا حرف نمیزنما. بدی. در مورد بدی دارم میگم. انگار چیز تاریک کثیفی در درونشون دارن که با رفتارشون بروز پیدا میکنه.
من خودم تا کسی باهام کاری نداشته باشه کاری با کسی ندارم و انقدر ژرف نسبت به همه موجودات و رفتاراشون نگاه میکنم که معمولاً با سختترین و بدرفتارترین‌هام کنار میام، با آدمای بزه‌کار، پرخاشگر، بداخلاق، بدقلق، دگم، بدبین، تلخ، کسایی که مشکلات جدی حاد یا مزمن روانی دارن، کسایی که از شدت دردهای پنهان یا آشکار جسمی و روحی طاقتشون طاق شده و کنترل درستی روی رفتارشون ندارن، حتی کسایی که اختلال حواس شدید دارن و چیز زیادی غیر از غرایز دیگه توی مغزشون باقی نمونده بهتر و راحتتر از بقیه کنار میام. سنسورای منطق و احساسمم جوری تحت کنترل دارم که به جز موارد نادری آسیب‌پذیر نیستم اما با این وجود وقتهایی هست که دلم میخواد از دست این موجودات بدذات و بدجنس فرار کنم یا بشینم یه گوشه گریه کنم...
با خودم فکر میکنم چقدر مگه یه آدم میتونه بد باشه؟ و متاسفانه جوابش بدون حدّه.

من وطنمو میخوام

چرا باید بعد از اینهمه سال دلم برای جایی که دیگه هیچی و هیشکیو توش ندارم انقدر تنگ شه که بشینم گریه کنم ‌‌:(

میخوامش :|

یهو احتیاج پیدا میکنم برم بهش بگم پیشی میخوامت

عذر میخوام خیلی وقته قول نوشتن یه سری مطالب قابل خوندنو دادم که فرصت نکردم هنوز. 
یه کاریش میکنم حالا. یه مقداریشونو نوشتم. بقیه‌شم تموم میکنم و میذارم براتون. متأسفم. 
حالم واقعا جالب نیست ولی این به اون ربط نداره. درستش میکنم. زود. قول.

بفرمایید شام

دیروقت بود داشتم از سر کار میومدم خونه، توو راه غذا سفارش دادم پولشم آنلاین پرداخت کردم. چون آخر شب بود وامکان داشت قبل از اینکه برسم بیاد، زیرش نوشتم لطفا سفارشو بذارید جلوی در.
رسیدم خونه داشتم لباس عوض میکردم دیدم یکی توو خیابون این وقت شب داره مثل ترافیک تهرون بوق میزنه. بوق بوووق بوووق. اینجا کسی توو روزم بوق نمی‌زنه چه برسه نصفه شب... 
پنج دیقه بعدش گوشیم زنگ خورد یه آقایی با لهجه غلیظ فارسی شروع کرد آلمانی حرف زدن که غذا سفارش داده بودی آدرست چیه؟ آدرسو بهش گفتم داد زد چندین بار پشت سر هم شت شت شت بعدم به آلمانی ترجمه‌ی همون. بعد خیلی بی‌ادبانه گفت تاریکه پلاکتو پیدا نمیکنم بیا بیرون از خونه. بیا توو خیابون. و دوباره با حالت هیستیریک داد زد بیا توو خیابوووووون. گفتم آقای محترم من آدرسمو اشتباه ندادم. برای خودش یه چیزایی میگفت به آلمانی شکسته بسته و به رئیسش بد وبیراه میگفت و میگفت خیلی سفارش دارم تاریکه نمیدونم آدرست کجاس چرا آدرس عوضی دادی و من فقط پرسیدم با من داری حرف میزنی که بیشتر عصبانی شد و گفت پس با کی دارم حرف میزنم. بعد بی‌مقدمه گفت من یه مرد سالم و اکتیو! هستم بیا بیرون خودتو نشون بده نترس! کجایی بیا بیرون توو خیابون دیگه! همینجورم دستش یه سره رو بوق بود. گفتم آقای عزیز من خونه نیستم برای همین درخواست کردم غذا رو بذارید دم در و تشریف ببرید. با غرلند و شت شت شت، گفت پلاکتو عوضی نوشتی ولی من الان غذارو گذاشتم پشت این پلاکی که میگی. رسیدشم میذارم روش که ببینی اشتباه آدرس دادی! تلفنو قطع کرد. صدای بوقم ساکت شد. صبر کردم که صدای رفتنشو بشنوم رفتم غذارو از دم در ورداشتم و رسیدو نگاه کردم دیدم آدرس کامل و درست درج شده روی رسید!!!
نمیدونم از تاریکی ترسیده بود، رو دراگی چیزی بود، حمله‌ی عصبی‌ای چیزی پیدا کرده بود؟! میخواستم بهش دوباره زنگ بزنم بپرسم حالش خوبه یا نه. حتی با خودم فکر کردم باهاش فارسی حرف بزنم بگم آروم باش و بپرسم میتونم کاری براش بکنم یا نه... ولی از یک طرف خیلی بی‌ادبانه و بد حرف زده و رفتار کرده بود از طرف دیگه در حالت غیرطبیعی و خیلی عصبی بود، با خودم فکر کردم این وقت شب کسیم جز خودم توو خونه نیست، نه تنها ممکنه از لحاظ امنیتی مشکلی پیش بیاد بلکه بعید نیست اونم بیشتر عصبانی شه یا فکر کنه باز مشکلی پیش اومده که بعد از دلیوری باهاش تماس گرفتم. دیگه بی‌خیال شدم. رفتم دستامو بشورم بیام، موقع خشک کردن دستام با حوله دیدم دست راستم داره میلرزه... 
خب این چه استرسی بود به من وارد کردی مرد حسابی؟ دلمم براش میسوزه، نمی‌خوام زنگ بزنم ازش شکایت کنم یا خدای نکرده نونشو ببرم. اه. 
از صبح تا شب تو این گرما و رطوبت وحشتناک با همکارا و مریضای یکی از یکی بلانسبت عوضی‌تر باید سروکله بزنم و با کثافات جسمی و ذهنیشون دست و پنجه نرم کنم، شبم که میام خونه اینه وضع. آدم دلشو به چی خوش کنه واقعا؟
یارو بچه‌شو آورده اورژانس مثل کیسه زباله رهاش کرده توو اتاق پذیرش خودش گورشو گم کرده بیرون سیگار بکشه. نه بچه حرف میزنه نه مادر محترم پیدا میشه. حالا چیکار کنیم؟ شری رو صدا کنین. آقا پیاده خودش تشریف اورده اورژانس اون وقت چنان زده توو صورت مسئول رسپشن بیچاره‌ای که بهش گفته چن دیقه باید صبر کنید تا نوبتتون شه، که خون دماغش تا ۵ دیقه بند نمیاد. حالا چیکار کنیم؟ سیکیوریتی؟ برای چی؟ شری رو صدا کنین! خانومی که منتقلش کردن توو بخش چون وضعیتش استیبل شده، دوباره اوردن پایین چون بالا توو بخش مادرشوهرش بهش ویسکی خورونده که معده‌اش ضدعفونی شه! بعد که به مادرشوهره تذکر دادن بیمارستانو گذاشته رو سرش که ازتون شکایت میکنم شما عروس منو مسموم کردین. حالا چیکار کنیم؟ وکیل بیمارستان؟ برای چی؟ ما خودمون شریمزگان داریم شری استاد برقراری ارتباط با روانیا رو صدا کنین. مریض بخش روانو که تورت هم داره آوردن خونین و مالین برای اینکه ملاقاتی یه مریض دیگه توو بخش، اعصابش از داد زدن این خرد شده و زده شل و پلش کرده. همه رو هم با مشت و لگد میزنه نمیذاره یه آرامبخش بهش بزنن. حالا چیکار کنیم؟ معلومه دیگه شری بلده آرومش کنه صداش کنین. بچه‌ی اوتیستو آوردن جوری گریه میکنه که از طبقه همکف تا طبقه پنجم صداش پیچیده. نه پدرش میدونه چشه نه میذاره کسی دس بزنه بهش یا نزدیکش شه که دردشو بفهمن. حالا چیکار کنیم؟ درست حدس زدین: شری با بچه‌ها بلده، شری رو صدا کنین. بچه از بخش کودکان فرار کرده پیداش نمی‌کنن چون از دکترش می‌ترسه و چرا از دکترش میترسه؟ چون پدر مادر نفهمش بهش گفتن اگه موقعی که سرم بهت وصله تکون زیاد بخوری این دکتر غوله با مشت میزندت! و از قضا دکتر غوله برای ویزیت اومده سر بچه. حالا چیکار کنیم؟ شری جاهای قایم شدن بچه‌ها رو بلده پس شری رو صدا کنین و هزارتا مورد دیگه‌ی اینجوری به علاوه اینکه شری این وسط خودشم مریض و هزارتا کار دیگه داره که باید اونارم انجام بده. بعد شبم میاد خونه جایزش یه پیک مهربونه که اقلا خستگیش در بره. 
مرسی فعلا غر دیگه‌ای ندارم. تا برنامه‌ی بعد خدانگهدار.

همه‌ی نوابغ من

سر کلاس از بچه‌ها پرسیدم حدس میزنید وزن مغز انسان حدوداً چقدره؟ دو تا از جالب‌ترین جوابا تا قبل از اینکه گوگل کنن پانصد گرم و چهار کیلو بود.
متأسفانه هر چی دنبال دوربین مخفی گشتم پیداش نکردم.

done

دنبال یکی از شعرام میگشتم، وسط جستجو برخوردم به فولدر عکساش. یه سری چیزا رو درست نیست وقتی آدم دیگه با هم نیست همچنان نگهشون داره. یادم افتاد چند وقت پیش به این فکر کرده بودم که اون چندتا چیزو از رو هاردم پاک کنم ولی فرصت نکرده بودم. واقعیتش رغبت چندانی هم به انجامش نداشتم اما کاری بود که باید از روی پرنسیپ انجام میدادم، بنابراین چاره‌ای نداشتم. بایستی همه عکسا و فیلمارو دوره میکردم تا چیزایی که میخوامو پیدا و پاک کنم و باز با این واقعیت روبه‌رو شم که هنوزم دلم براش میره... بله.

خونوادگی سوپرایزم کردن

پستچی زنگ درو زد با عجله بسته‌ی سفارشی رو تحویل داد و رفت. دیدم آدرس خونه روشه چی میتونست باشه؟ با اینکه بعید میدونستم ولی با خودم گفتم شاید چیزیمو موقع اومدن جا گذاشتم بدون اینکه بهم بگن برام فرستادنش. خلاصه کنجکاوانه در کارتنو باز کردم و در نهایت ناباوری دیدم توش یه عالمه گوجه سبزه :)))) 

یه لحظاتی هم تو زندگی هست که حتی سیگارم کام نمیده و امیدوارم براتون پیش نیاد.

دیدنشون و اینکه کار خاصی هم برای هیچکدومشون از دستم برنمیاد در حالیکه می‌بایست، حالمو بیشتر می‌گیره. احساس می‌کنم همه چیییز تقصیر منه و خب متأسفانه منطقی بنگری همینطورم هست.

شوکائین

میگه که همونقدر که شریاک آرومم میکنه شوکائین سرحالم میکنه :)))

فکت

از یه حدی که میگذره بائاس موقع دسشویی رفتن هر چقدم عجله داشته باشی، پیش از قضیه شورت اول موهاتو جمع کنی بالا سرت. به هر حال جزو مصائبیه که هست :))

درود بر یزید؟

نصف شب بیدار شدم برم آب بخورم و در حال آب خوردن توو تاریکی به این نتیجه رسیدم که خیلی هنوزم میخوامش، حتی با اینکه میدونم این فقط جلدشه و توش اونی که بوده نیس...

:))

یه تیرو دو نشون و یک بام و دو هوا رو قاطی کرد گفت یه تیر و دو هوا شد  

فایده‌ای هم نداره

خیلی با ذوق و  شوق از دوس‌پسر مسلماااان فلسطینیش، آداب و اعتقاداتش تعریف میکنه؛ هیچیم نمی‌تونم بگم.

special level of nonsense

یه سری واژه‌ها و اصطلاحات کسشریم هس که من مینویسم فقط اون میتونه بخونه و اون مینویسه احتمالا فقط من می‌فمم چی میگه به عبارتی در کسشرخوانی هم لِوِلیم 

چون سر زلف پریشان کسی‌ام یاد می‌آید*

موهامو اتو کرده بودم و چون باد شدید میومد و من از اینکه باد موهامو پریشون کنه لذت میبرم، همینجوری باز توو هوا رهاشون کرده بودم و نتیجتاً ژولی‌پولی شده بودم. وقتی سوار اتوبوس شدم یه پسر هفت هش ساله به دو تا دوستاش که کنارش و روبه‌روش نشسته بودن یواشکی گفت خوشکله‌ها ولی مامان من وقتی از خواب بیدار میشه  هم موهاش از این بهتره :)))


*امیرخسرو دهلوی

لیلی‌ام

چن روز پیشا خواب لیلی رو میدیدم. انگار اومده بود پیشم و داشت چیزایی که ظاهراً توو دنیای خواب در موردش نوشته بودمو میخوند و میخندید... توو خواب یه جور دیگه دوسش داشتم.
امروز تولدشه، چه روز خجسته‌ای و چه اتفاق مبارکی. کاش به خودشم میشد یاداوری کنم که چقدر دوسش دارم و اینکه فکر میکنم چقدر خوب که اون سال با هم همکلاس شدیم و من پیداش کردم گرچه الان باز گمش کردم |:
*یه روز میگردم باز پیدات میکنم و محکم بغلت میکنم خوشکلِ خوش سر و زبونِ دوسداشتنی من. هر جا هستی سرت سلامت عزیزم*

یورتمه

گفت داره مث اسب سورتمه میره :))

خواب ظنّ :))

خواب دیدم ایران توو اسنپیم، با فاصله‌ نشسته بودیم صندلی عقب. راننده پیچید توی یه کوچه و دم در دفترشون زد رو ترمز، اینم داشت خیلی با عجله پیاده میشد که  دستشو گرفتم، خودمو دراز کردم سمتش، لباشو بوسیدم و در همون حین به این فکر کردم که عجب کاری کردم، ما که دیگه با هم نیستیم چرا اصن من اینکارو کردم و اگه بوس بَکم نمی‌کرد یا اگه عصبانی یا ناراحت میشد چی؟ بعدشم به این نتیجه رسیدم که حالا که کردم و ضمناً گور بابای راننده که داره توو اینه نگامون میکنه اونم در عین خنثی و بی‌تفاوت موندنش خودشو عقب نکشید و یه جوری برخورد کرد که انگار همه چی خیلی عادیه و بعدش همچنان بدون حرف و بی‌خدافظی درو باز کرد رف. منم توو اسنپی که نمیدونستم باهاش کجا میخوام برم موندم تا بیدار شم :)))

🙊

تازه از ایران برگشته بود بعد میخواس تعریف کنه که تهران هواش خیلی آلوده‌‌س. گف باور کن من توو نروژ اصلا دس توو دماغم نمی‌کنم ولی توو ایران همش دستم توو دماغم بود :))

نصایح الشریه

عرضم اینه که برای ازدواج فقط دوس داشتنِ هم کافی نیست. از رابطه، با هم بودن و حتی زندگی مشترک حرف نمیزنم، مستقیماً و دقیقا ازدواجو میگم. 
شما وقتی ازدواج میکنی یعنی داری دو تا خونواده رو بهم پیوند میدی و در عین حال به پارتنرت در حدی اعتماد داری که حاضری رسماً و قانوناً همه‌چیتو در اختیارش قرار بدی و نترسی. قسمت پیوند خونواده رو جدی‌تر بگیرید چون خیلی مهمه، حتی اگر فکر میکنید قراره زیاد با خونواده‌ها در ارتباط نباشین یا از لحاظ جغرافیایی ازشون دور باشید. خونواده‌ها از لحاظ سطح فرهنگی و سواد، سطح اجتماعی، اقتصادی و مهمتر از همه مذهبی باید به هم نزدیک باشن و گرنه مشکلات پیچیده‌ای در انتظارتون خواهد بود و این به هیچ وجه قابل کتمان یا  شوخی‌بردار نیست! 
حالا ازدواج ایرانی به سبک اسلامی برای پسرا به لحاظ مهریه و برای دخترا به لحاظ از دست دادن یا انتقال حق استقلالشون به همسر و از دست دادن خیلی حقوق دیگه‌شون، یه نکته مضاعفم داره: تو موقع ازدواج به طرفت نه تنها در حدی اعتماد داری که حاضری رسماً و قانوناً همه‌چیتو در اختیارش قرار بدی و نترسی بلکه انقدری بهش اعتماد داری که بهش این اختیارو میدی هر لحظه که اراده کرد نه تنها از لحاظ روانی، احساسی و شخصیتی بلکه مادی و اقتصادی هم تو رو پودر کنه در صورتی که کارشم کماکان قانونی و موجه خواهد بود...
به این جهت پیشنهاد میکنم در اوج تب عشق، تصمیم غیرمنطقی برای ازدواج نگیرید، آینده‌نگری کنید، عجله به خرج ندین و زندگیتونو دستی دستی نابود نکنید. چقدر من حرص بخورم از دستتون آخه‌ع

منم همینطور :))

گویا باباش گفته بوده معلومه خانوم دکتر خیلی اهل مشروبه. پرسیدم چطور؟ گف به خاطر صدات

امید اینکه نرسیم به اون مرحله هرگز؛ ولی خب

اگه پیر و فرتوت و دچار زوال مغز شیم اسم کیو به هر کی میرسیم صدا خواهیم زد و سراغ کیو از همه خواهیم گرفت؟ کیو هنوز و همچنان و ناخودآگاه دوست خواهیم داشت و همه رو به کی شبیه خواهیم دید؟

در عرض چل دیقه/ و چرا آخه اصن :))

صبح زود از سر کار برگشته بودم و از شدت خستگی جنازه بودم. خانوم همسایه‌ توو کوچه بود، همون در حال راه رفتن بهش سلام کردم و پامو گذاشتم رو پله که برم سمت در. باورتون نمیشه من خودمم اگه راوی نبودم باورم نمیشد ولی همونجور که من یه پا رو پله یه پا توو کوچه واستاده بودم کل داستان زندگیشو به همراه پکیج کامل مشکلات جسمی، روحی و روانیش از کودکی تا الان برام تعریف کرد لابه‌لای حرفاش خندید، بغض کرد، آسمونو نگاه کرد، گریه کرد، آروم شد و در نهایت گفت ببخشیدا میدونستم خسته‌ای ولی...

آن روز ز روب‌های اشکت به کجا/ وان گرمسری‌های چو اشکت پس کو*

یکی از چیزاییم که بدم میاد تهدیدا و تحریکا و دیس‌های بعد از پایان روابط به اصطلاح عاشقانه‌ست. از مهربانانه‌هاش گرفته تا وحشیانه‌هاش. تو حرف و دعوا یا تو آهنگ و نوشته‌ها، چسناله‌ها و درد دلا و...
چیزایی مثل هیچ کس تو رو به اندازه من... هیچ کس مثل من... هیشکی به خوبی من پیدا نمیکنی... بعد از من تو هرگز... نفرین به تو که... تو قدر منو ندونستی... مدیون منی... پشیمون میشی... الهی با هر کی باشی یاد من بیفتی... آب خوش از گلوت پایین‌ نره، به زمین داغ بخوری... من فرشته بودم تو اهریمن... تو دلت از سنگ بود... تو لیاقت منو یا لیاقت عشق منو نداشتی... و و و
چرا آخه؟
عذر میخوام ولی شما گه میخوری دم از عشق میزنی و فکر میکنی عاشقی اگه بعد از هر اتفاقی که افتاده و نیفتاده و به هر دلیلی، کوچکترین منتی سر معشوقت میذاری!
عاشق کسیه که همه چیشو از نونش تا جونش داوطبانه و با اشتیاق برای معشوقش بده بدون اینکه هیچ و هیچ و هیچ توقعی داشته باشه الا جلب رضایت یار. بعد شمایی که حتی لبخند روی لب معشوقتو مدیون وجود مبارک و تعالی و تعالای خودت میشمری چطور روت میشه ادعای عاشقی کنی؟ شما اجالتاً دهنتو آب بکش بعد بیا تا ادامه‌شو بگم برات. 
وقتی معشوق عاشقشو به هر دلیلی ترک میکنه یا حتی وقتی بهش خیانت میکنه یا به هر نحوی جفا یا ترک وفا میکنه، به صرف معشوق بودن حق داشته هر کاری کنه و جوری که دلش میخواد رفتار کنه. این قانون عشقه. در عین حال هر کردار و گفتاری که از معشوق سر بزنه در احساس و عشق عاشق نسبت به معشوقش فرقی به وجود نمیاره. عشق عاشق وابسته به هیچ فاکتور متغیری نیست. عشق اصلاً چیزی که تحت کنترل باشه نیست که چون حالا معشوق جفا کرده یا وفا نکرده کلیدشو بزنی خاموشش کنی، بیخیالش شی و... چه برسه به اینکه به نفرت تبدیلش کنی و بخوای با رفتارت یا حرفات یا شعرات و نوشته‌هات، آهنگات، آرزوهات یا دعات و... تهدید یا تحقیرش کنی. 
ببخشيد من تحملم کم شده گاهی خیلی تند و رک واقعیتها رو میکوبم توو سر و صورت آدما. دست خودم نیست. خسته‌ام از حماقت و جهالت و تزویر زیاد. از نفرت و بددلی و بدخواهی زیاد خسته‌ام. 
سوء تفاهم نشه، من خودمم بدم. ولی لااقل به بدیم واقفم. لااقل مفتخر و حق به جانب وای‌نمیستم در همون حین مظلوم نمایی دیگرانو نفرین ناله کنم...

*انوری

گر تیر چنان رسد که بشکافد مو/ باید که ز یک دگر نگردانی رو*

خوشم نمیاد این ژانری که راه انداختین اگه قهر کرد، اگه دلتون تنگ شد، اگه حسودیتون شد، اگه خواستین لختش کنین، اگه خواستین اینو بگین اونو بگین، به جاش مث سعدی و حافظ و مولوی و فلانی و بهمانی اینجوری و اونجوری بگین بهش.
آدما با نوع حرف زدنشون خودشونو به مخاطبشون میشناسونن. اونی که خودش این شعرو پیدا نکرده، نخونده، به دلش ننشسته، توو ذهنش نقش نبسته و فقط از توو توییتر و تلگرام و اینستاگرام شما اینو پیدا کرده و "مصرف" میکنه، یه چیزیو طوطی‌وار یه جوری ابراز میکنه که منظورش اون نیس و شما باعث میشید یا پیشنهاد میدید خودشو اشتباه معرفی کنه و این خوب نیس. شاید مخاطبش به خاطر همین نوع حرف زدن طرف، روی مخاطبش حسابی باز کنه که بعدا بفهمه توش خالیه.
حالا تکه‌ای از کلامی یا شعری به نظرتون قشنگه دوس دارید برای بقیه هم نقلش کنید، دستتون درد نکنه خیلیم عالی ولی دیگه زیرش ننویسید اگه خواستید فلان کنید یا فلان کنه اینجوری بهش بگید.

*ابوسعید ابوالخیر

H

صداش شبیه شاهین نجفیه قیافه‌ و اخلاقش شبیه دین وینچستر

ماشینمم دستم نیس پنجره‌هارو وا بذارم توو بارون و طوفان، با سیصد تا... اشاره میکنن بدآموزی داره ادامه ندم به زر زرام

یه جایی که بشه چند تا داد بلندم کشید نداریم. واقعاً نیاز دارم داد بزنم...

اینجوری برای همه بهتره...

میل خودتونه ولی اگه خدای نکرده دکترا عزیزیتونو جواب کردن، اجازه بدین روزای آخرشو بیاد خونه و کارایی که دوس داره با کسایی که دوس داره بکنه. کسی که فرصتش کوتاه و محدوده، به خاطر یه روز دو روز بیشتر کنار شما موندن ولی با عذاب نفس کشیدن اسیر بیمارستان و دوا درمون دکوری نکنین. با مصیبتی که براتون پیش اومده روبه‌رو شید و سعی کنید شرایطو بپذیرید. رها کنید و کمکش کنید رها کنه.

آخرش یه روز میمیرم و چیزایی که میخواستم بنویسمو هنوز ننوشتم

نوروز

بچه‌ها عیدتون مبارک عزیزای دلم. درست میشه غصه نخورین، من خودم حواسم بهتون هس گنجیشکای قشنگم. عیدیاتونم محفوظه :)

کاش امسال دیگه جدی جدی با بهار عید میشد

به هر جهت در یکی از این سال‌ها...

همبستگی‌ غیرعمدی

هیچ میدونستید نوروزا ملّت توو فرنگ در واقع آغاز بهار ایرانو جشن میگیرن و در واقع آغاز بهارِ هر کشوری برابر با ساعت تعیین شده‌ی تحویل سال به وقت همون کشوره و تبدیل لازم نداره؟

یاد سیاوش‌هامون گرامی...


چارشنبه‌سوری سر کار بودم امیدوارم بلایی سر خودتون نیاورده باشین. زردیتون از تک‌تک وابستگان به رژیم و سرخی تک‌تک اونا از شما... آتیش زندیگتون همیشه روشن و گرم، دلتون پر از امید و خالی از غم و زخم... 

برای پیروز

برای مرگ پیروز غمگین و متأسفم. برای مرگ پیروز کوچک و مرگ تمام یوزهای دیگر ایران در این سالها، مرگ گورخرهایی که زنده‌گیری و کشته شدند، مرگ پلنگ سرگردانی که به جای تفنگ بیهوشی با گلوله‌واقعی کشتندش، خرسی که در تله افتاد و تلف شد، شیری که در باغ‌وحشی که بیشتر شبیه شکنجه‌گاه بود جان داد، زرافه‌ی گردن‌شکسته، سگهایی که زنده زنده سوزاندند، روباه‌هایی که به خاطر خزشان بی‌شرمانه شکار کردند، آهویی که انقد با موتور دنبالش کردند که طحالش پاره شد و جان داد و همه موجودات بی‌زبان و بی‌دفاعی که در این سال‌ها و بر اثر عدم  دانش و آگاهی و امکانات لازم، عدم تدبیر و فرهنگ و شناخت لازم و در نهایت به دلیل عدم کفایت و بی‌مسئولیتی رأس‌نشینان ـ از بین رفتند...


پیروز پیروز بود تا روزی که اون رو با یک اشتباه کشتند. باری پیروز اولین فرزند ایران نبوده و نیست که اینطور ناعادلانه به فنا رفته. اون حتی اولین پیروزی نیست که ایران از دست داده... منتها این پیروز هم مثل اون یکی پیروزها همیشه در دل ما زنده خواهد ماند و گرچه باز پیروزی رو شکستند، ما به حرمت همین نام/ همین واژه، نخواهیم شکست. ما با جنازه پیروزهامان بر دوش، این روزهای تاریک و تلخ تاریخ رو سپری خواهیم کرد و روزی همه با هم پیروز خواهیم شد و انتقام پیروزهای کشته‌شده‌مان را خواهیم گرفت!

حالا بیاین بغلم. آتیش درست کردم که بشینیم کنارش. میخوام براتون قصه بگم...



یکی بود یکی نبود، سالها پیش وقتی اجدادمان در صلح و صفایی نسبی در سرزمین آبادشان، سرخوش مشغول زندگی بودند، با یورش بربرها غافلگیر و مغلوب جنگ شدند.
متجاوزان زمین‌ها را آتش زدند، خانه‌ها را ویران کردند، کتاب‌ها را سوزاندند، به دخترها تجاوز کردند، زنان را به کنیزی گرفتند و مردان را کشتند. آنها که ماندند هم به بردگی بردند. 
چادر سیاه وحشت و سکوت بر سر شهر فرود آمد. مردم اجازه نداشتند حتی به زبان مادری خود صحبت کنند یا بنویسند. مردم حتی حق نداشتند بر فرزند خود نامی غیر از اسامی عربی برگزینند. مردم حق نداشتند به غیر از اسلام تابع دین دیگری باشند و مردم حق نداشتند هیچ کدام از سنتهای فرهنگی خود را به جا بیاورند.
مردم سرزمینمان آن روزها مثل هنوز، خوی بربریت و وحشیگری نداشتند، فرهنگشان با ریختن خون و بریدن گردن هم‌نوعشان عجین نبود. مردم سرزمین ما آنروزها مثل هنوز، جنگجو نبودند. صلح‌طلب و مهربان بودند. اهل پندار و گفتار و کردار نیک بودند. اهل قلم و نه اهل شمشیر بودند. اهل نجابت و نه گرفتار اداب نجاست و شرارت بودند. مردم سرزمینمان آنروزها، مثل هنوز اهل سخاوت و نه شقاوت بودند. مردم سرزمینمان آنروزها مثل هنوز اهل ذکاوت بودند.
*حکم بود که تجاوز به عجم رواست! مادرانی که مورد تجاوز قرار گرفته بودند میدانستند که فردا فرزندانشان حرامزاده خطاب خواهند شد و در میان جمعِ آشنا و غریبه شرمسار خواهند ماند. تدبیر کردند که پیشوند نام کودکشان یک سید و سادات بنویسند و شایع کردند که این‌ها از نسل پیغمبرند و حرمتشان واجب. به این ترتیب حکام هرگز به خود و دیگران اجازه ندادند، کسی فرزند حرامزاده زنان ایرانی را تحقیر کند! تف سر بالا میشد. مجبور بودند احترامشان کنند و حتی برتر از غیر بخوانندشان، چون آوازه شده بود که از نژاد حکام و اولاد پیغمبرند!
*حکم بود که مردم نام خود را به نامهای تازی تغییر دهند و بر کودکانشان نام‌ غیرعربی ننهند! مردم باز تدبیر کردند و قرار بر آن شد که فرزندشان را زهرا و نرجس و نجمه، علی و محمد و حسین بنامند ولی در خانه روشنک و نرگس و ستاره، تهمینه و منیژه، رستم و کوروش و داریوش و آرش و سیاوش صدایشان کنند! و این فلسفه از همان روزها دلیل و آغاز دو اسمی بودن اکثر ایرانیان شد!
*حکم بود که به غیر از قرآن کتابی نخوانند و جز ادعیه اسلامی چیزی ننویسند! دانشمندان برای این درد هم تدبیری اندیشیدند. به لطف هوش سرشارشان چنان به زبان تازیان مسلط شدند که توانستند به عربی دانش خود را بنگارند و نام دانش اسلامی بر آن نهاندند تا دشمن به حاصل علمشان احساس تملک پیدا کند و بخواهد با آن فخر بفرشد! اینگونه شد که کتابهایشان را نسوزاندند و زیرکانه علم و ادبشان را بی‌واهمه هر چند به زبان عربی اما ثبت کردند، آموختن و آموزش را ادامه دادند و سهم خود را در پیشرفت علم و ادب و هنر و فلسفه از کف ندادند. 
*هنرمندان هم از این قافله جا نماندند و گرچه هنر از هر نوعش در اسلام حرام بود، معماری و کاشیکاری را به بهانه و با بنای مساجد و اماکن مذهبی تحت عنوان معماری اسلامی، خطاطی و نقاشی و نگارگری را در غالب تذهیب قرآن و ادعیه، و رسم نقوش و کشیدن روایات راست و دروغ در باب تاریخ پیداش و گسترش اسلام، شعر را با آمیختن فارسی به عربی، موسیقی و آواز را درغالب صوت قرآن و تواشیح و تعزیه‌ها و... زنده نگه داشتند!
*حکم بود که پارسی سخن نگویند! مردم در خانه‌ها اما شعر و ترانه‌های فارسی می‌سرودند، مثل هنوز در پستوها یواشکی طنز می‌پرداختند، دشمن را به سخره می‌گرفتند، بد و بیراه و فحش می‌دادند و به پارسی سخن می‌راندند تا دلشان خنک شود و تا کودکان بدانند و بیاموزند و بزرگترها فراموش نکنند...
*حکم بود سنت ایرانی برپا نکنند! پس هفت شین را هفت سین کردند، قرآن را کنار سفره چیدند و یا مقلب‌القلوب را به عربی ساختند، حتی عرفان را به اسلام بسط دادند و همه چیز را تا جایی که میشد به ظاهری عربی چنان آذین کردند که جز خودشان کسی نداند و غریبه شک نبرد و تا که حکام دلیلی برای مخالفت و برچیدن بساطشان پیدا نکند!
گفتم که، هر چه نداشتند ذکاوت زیاد داشتند.
و اما این قصه‌ی تکراری چرا؟
می‌خواستم برایتان قصه‌ی پیروزمندانه‌ی پیروز را دم نوروز تعریف کنم که مقدمه‌اش باید به شرح فوق می‌بود.

گفتم که پیروزِ یوز، پسر ایران، اولین پیروزی نبود که از دستش دادیم. ما در طول تاریخ خیلی پیروزها رو از دست داده‌ایم. پیروزایی که شاید اسمشونم پیروز نبوده ولی همینکه انقدر دشمنو مستأصل کردن که کشتنشون، نشون میده که عملاً پیروز بودن، حالا چه فرقی میکنه اسمشون مهسا بوده باشه، نیکا یا سارینا، کیان، محسن، محمد، محمدمهدی یا حتی عزت... یا فریدون... الان ولی میخوام براتون قصه‌ی یکی از پیروزایی که اسمشم پیروز بوده بگم. 

حوالی سال ۶۶۰ میلادی یعنی حدود هزار و سیصد و شصت و سه چهار سال پیش، پس از فتح نهاوند به دست تازیان، بازار خرید و فروش بردگان ایرانی بین اعراب گرم بود. 
پیروز نهاوندی یکی از برده‌هایی بود که خریداری و به عربستان برده شد.
پیروز که زیرک بود و علاوه بر آن هنر و صنعت و آهنگری هم میدانست، موفق شد در مدینه خودش را به بهانه‌ی وعده ساخت یک آسیاب به دستگاه خلافت عمر ـ که خلیفه وقت مسلمین بود ـ نزدیک کند و در فرصتی مناسب عمر را هنگام خروج از مسجد به ضرب خنجر دوسری که به دست خودش ساخته بود به قتل رسانید.
تاریخ این قتل را اوایل زمستان سال ۶۶۴ میلادی روایت کرده‌اند و چه مژده‌ای خوشتر از خبر چنین انتقامی در آستانه نوروز برای ایرانیان! اما خبر را چگونه پخش باید کرد؟ چگونه هلاکت دشمن را جلوی چشمان خودش جشن باید گرفت؟ چطور بذر امید رهایی و آزادی را باید در نوروزِ پیش رو پاشید؟ و چطور باید برای این پیروزی شادی و پایکوبی کرد در حالی که سرزمینمان هنوز گرفتار تازیان است؟
عرض کردم که هر چه نداشتند ذکاوت زیاد داشتند. 
شخصیتی پرداختند به نام حاجی فیروز با چهره‌ای سیاه و لباسی قرمز که دایره به دست کوچه به کوچه می‌گشت، به بهانه آمدن بهار، شعرکی می‌خواند و به ظاهر تکدی می‌کرد. تازیان سر از کارش درنمی‌آورند و تهدیدی محسوبش نمی‌کردند، مردم ولی مثل امروز در پستوها با هم حرف می‌زدند. مردم می‌دانستند که فیروز همان پیروز نهاوندی‌ست که روزی به بردگی بردندش. می‌دانستند که پیشوند حاجی تأیید و نشان رفتنش به حجازست. می‌دانستند که چهره‌ی سیاه‌کرده‌اش نشان بردگی در سرزمین داغ عربستان‌ست، لباس قرمزش نماد مبارزه‌ست و خونخواهی‌اش، و شعرش اتفاقاً هیچ بی‌معنی نیست، تمام و کمال به سخره کشیدن اعراب‌ست، با سامبولی بلیکم زبانشان را نشانه می‌رفت، قیافه‌شان را به خاطر ریش بدون سبیلشان به بز تشبیه می‌کرد، بزبزقندی خطابشان می‌کرد و به معنای واقعی کلمه به ریش دشمن می‌خندید، مژده کشته شدن عمر را می‌داد و به طعنه می‌گفت ارباب خودم سرتو بالا کن، به من نگاه کن، (چی شد؟) چرا (دیگه) نمی‌خندی؟ و اینکه گرچه در آشفته‌بازارِ این روزها هر بلایی خواستید سرمان آوردید ولی ما تسلیم نخواهیم شد و نخواهیم شکست: بشکن بشکنه، من نمی‌شکنم! دایره می‌نواخت، می‌خواند و می‌رقصید، مژده بهار می‌داد و انتقامی که پیروز با قتل عمر گرفته بود را یادآوری می‌کرد. تکدی نمی‌کرد مژدگانی می‌گرفت و در عوض امید و شادی قسمت می‌کرد...
 
*از پیروز به خاطر شجاعت و شهامتش به عنوان باباشجاع‌الدین هم یاد می‌کنند. همچنین چون مرسوم بود که اعراب اغلب برده‌های مؤنث خود را به نام سنگهای زینتی می‌خواندند و دختر پیروز را مروارید یا به تازی همان لؤلؤ می‌گفتند، پیروز یا فیروز به نام ابولؤلؤ هم شهرت دارد/ گویی آرامگاهش جایی حوالی کاشان‌ست.

اگه دیر یا کم یا هیچی نمی‌نویسم به خاطر اینه که درد و خشمم توو واژه‌ها نمی‌گنجه.

منبع: ناشناس

 

خسته

دیگه نمیخوام بجنگم. خسته‌ام. میخوام تا ابد بخوابم ولی اگه من بخوابم تمام اونایی که همه‌ی عمر به خاطرشون جنگیدم، تمام اونایی که کنارم جنگیدن و نابود شدن، اون کِسا و چیزایی که دوسشون دارم و نمیتونن از خودشون دفاع کنن... چه بلایی سرشون خواهد اومد؟
واقعاً خسته‌ام. واقعاً دوس دارم تسلیم شم. دلم میخواد انقد داد بزنم که صدام تموم شه، بعد بشینم زار زار گریه کنم، بعد بخوابم و دیگه بیدار نشم... اما خب الان وقت خواب نیس. وایمیستیم. ادامه میدیم. به امید روزای روشن. اگه‌م نرسیدیم به روزای بهتر، لااقل به خودمون مدیون نیستیم.ها؟

مجدد هپی نیو یر 🎆

دو روز مرخصی گرفتم اومدم خونه پیش خونواده. انقدر صدا و تصویر اخبار فارسی شبکه‌ها و رسانه‌های مختلف همراه تحلیل و تفسیرا و کلیپای تشنج‌زای این روزا، دائم، مکرّر و بی‌وقفه از هر گوشه‌ی خونه در حال پخش بود، شب خواب دیدم باز. 
خواب دیدم تهرانم و مأمورا دنبالمن. یه دختر کوچیک ده یازده ساله‌م همراهم بود که هیچ تصوری ندارم کی میتونست باشه یا کی بود. اصلا چرا همراه من بود... پشت سطل آشغال سر یه کوچه بن‌بست پناه گرفتیم نفسمون تازه شه. دیدم راهی نیس دختربچه رو بلند کردم گذاشتم داخل سطل درشم بستم که پیداش نکنن خودمم منتظر شدم تا بیان ببرنم که اومدن منتها دیگه خوشبختانه بعدش بیدار شدم. 

اشکال نداره این روزام میگذره

امیدوار باشیم که سال نوی میلادی برای هممون خوش‌یمن خواهد بود. 
شاید که خدای رنگین‌کمان امسال برایمان بخواهد...