اون زودپز قدیمیا بود یهو میترکید

ببخشید خیلی عذر میخوام نیمه شبه ولی تار و پودم داره از هم میپاشه مجبورم سؤال کنم. میگم شماها راحت میخوابین؟ یعنی میخوام بدونم چشاتونو میبندین قیافه‌ی اون همه خونی که تو این همه سال ریختن و به چشم دیدیم نمیاد جلو چشاتون؟ رمز فراموشیتون چیه؟ من هنوز ماشین یهو میپیچه جلوم فکر میکنم دوازده سالمه و کمیته میخواد مثل گوسفند دست و پامو بگیره بندازتم توو ماشین و از رو دوچرخه‌م سه بار رد شه که مطمئن شه دیگه قابل استفاده نیست. هنوز پلیس میبینم احساس ناامنی میکنم. هنوز حتی مریض توو بیمارستان وقتی خونریزی داره دونه دونه از عزت تا کیان میاد جلو چشمم. من هنوز کسی که صاحب یه سازی نیس میخواد بهش دست بزنه میترسم ببرتش بالا بکوبتش توو دیوار و پودرش کنه. من هنوز جای زخم خرده شیشه‌هایی که موقع یورششون به خونه رو سرم فرود اومد و رو تنم ریخت خوب نشده. من هنوز صفحات اخر یادداشتای کسی که دوسش داشتم و وقتی تن پاره پاره و معتاد شده‌شو از زندان تحویل گرفتیم سه ماه بعد خودشو کشت نتونستم بخونم. من هنوز به آب بارون که توو چاله‌های خیابون جمع میشه زیاد خیره شم به خودم میام میبینم توهم زدم و خون بچه‌های خردسالی که توو زاهدان کف خیابون کشتنو میدیدم. من هنوز خانمای چادری بهم نزدیک میشن احساس خفگی میکنم چون یاد سیم جین شدنا و اخراج شدنام از مدرسه میفتم به خاطر حرفام. هنوز صدای جیغ خفه میشنوم یاد شرح اون تجاوزاتی توو زندانامون میفتم که هضمش برای جنایت‌کارای بند جرائم جنسی هم سخته. من هنوز هرروز حالم بده. شما چطورین؟ به جز مسائل مالی و عشقی‌ای که هس چیزیتون نیس؟ اگه هس که چرا به نظر میرسه نیس؟ اگه‌م نیس که رمزشو به منم بگین من قول میدم به جاش وقتی مُردم به خدا بگم براتون توو بهشت اون بالابالاها که بی‌شک حقتونه جا رزرو کنه.