آه

خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم
یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه...

سایه

+ با صدای شری

زنگار دل

دخترش بهش زنگ زده بود باهاش شببخیر کنه. با پروژه‌های هنری دانشجوییش که مادرش گاهی بهم نشون میداد یا بعضا نظرمو در موردشون میپرسید میشناختمش. گفتم بهش سلام برسون و وقتی قطع کرد گفت بچه‌مم بهت سلام رسوند. 
من چیزی نپرسیدم چون به نظرم چندان هم غیرعادی نبود ولی خودش همینجور که داشت سیگارشو روشن میکرد گفت به دخترم میگم بچه‌م چون دخترم حس میکنه نیاز داره تغییر جنسیت بده و دوس نداره با ضمیر مؤنث خطاب بشه یا حتی با اسم دخترونه‌ش صداش کنن.
گفت وقتی مشکلشو برام اعتراف کرد نشستم باهاش دنبال یه تراپیست متخصص این مورد گشتم، براش وقت گرفتم و بهش گفتم همه ما فقط یک بار زندگی می‌کنیم و باید در این زندگی احساس رضایت و خوشبختی رو تجربه کنیم! بعد با عجله و شاید برای اطمینان از اعتمادش به من اضافه کرد ولی هنوز به جز من و برادرش کسی نمیدونه. 
اینکه آدما همینطوری یهویی یه چیزای فوق‌العاده شخصی و خصوصیشونو شروع میکنن برام تعریف کردن، زیاد چیز عجیبی نیست چون زیاد برام اتفاق میفته ولی اعتراف میکنم هربار از نو خوشحال میشم که اون آدم منو به عنوان یه محرم برای فاش کردن رازی از زندگیش انتخاب کرده. 
بهش گفتم ممنونم که بهم اعتماد کردی و باید بگم که به نظرم بدون شک بهترین و قشنگترین حرف ممکن رو بهش زدی و چقدر خوب که همچین مادری هستی.
چشمای سبزش برق زد، حس کردم چقدر به همچین تأییدی از طرف یه شخص سوم نیاز داشت، لبخندی صورت خسته‌شو آراست و با حالتی آمیخته از خوشحالی‌ای شیطنت‌آمیز  و شرمی کودکانه گفت بچه‌هامم همینو میگن...
همینطور که داشتم ستاره‌ها رو توو آسمون قرمز و از میون دونه‌های برف نگاه میکردم به این فکر میکردم که چقدر مهمه آدمها رو هرگز از روی ظاهر، سطح تحصیلات، مدرک، شغل و جایگاه اجتماعی یا اقتصادیشون قضاوت نکنیم. و اینکه وسعت روح و بزرگی دل، سطح شعور و درک بالای آدمها مثل درجه انسانیتشون موهبتی کم نظیره و در عین حال بی‌نهایت ارزشمند.
دنیا بی‌تعصب، بی نفرت، بی خشم، با کمی عشق خیلی ساده میتونه جای بهتری بشه.
اینکه باید از خودمون شروع کنیم. امروز چقدر انسانیم؟ و فردا برای بهتر شدن خودمون و دنیای اطرافمون چه خواهیم کرد؟
آیا هم قد ادعاهامون بزرگ و خوبیم؟ آیا حداقل برای نزدیک شدن و شبیه شدن به لافها و توهمات خودخوب‌پندارانه‌مون قدمی هم برمیداریم؟
توو شیشه‌ی در عکس خودمو نگاه کردم. انگار رو موهام اکلیل نقره‌ای پاشیده بودن. توو همین چند دیقه دونه‌های برف مثل دونه‌های درخشان الماس زیر نور سفید ویترینای جواهر فروشیها موهامو مثل موهای عروسی رویایی آرایش کرده بودن.
تصور میکنم همین میتونه گواه طبیعت باشه محض یاداوری اینکه برای زیبا شدن، برای خوب شدن، برای جلای جان، برای زدودن دل، برای پاک شدن، برای سپید شدن، برای نزدیک شدن به روشنایی و برای درخشیدن هیچ وقت دیر نیست.

مصائب

مریضا علی‌الخصوص پیرا یه علاقه خاصی هم دارن که موقع ابراز تشکر صمیمانه یا فوران علاقه به آدم دوس دارن به سر و روی آدم دست بکشن، بعضا حتی سر و کله‌ی آدمو ماچ کنن و من با اینکه خیلی ماه و مهربونم ولی اصلا با این مسئله حال نمیکنم ولی متاسفانه به همون دلیل که خیلی ماه و مهربونم خیلیم بیشتر از بقیه در این موقعیت قرار میگیرم به همین دلیل بعضی وقتا وقتی دارم از بیمارستان برمیگردم دلم میخواد با  الکل دوش بگیرم که متاسفانه مقدور نیست. بله عرض کرده بودم که یکی دو تا نیست مصائبم...
البته بعضی وقتام فکر میکنم کاش به جای این دسکشا که تا روی مچه این دسکشای دامپزشکا که تا بالای آرنجه توو بیمارستان مرسوم میشد که خب اونم مقدور نیست.
دستامم مث کارگرای ساختمون از سرما و الکل و سایر شویندگان ترک خورده، خشک و نابوده. از کرمم بدم میاد.

گیلتی پلژرمه و خاک عالم به سرم

من واقعا خیلی دوسش دارم و اون واقعا خیلی بیشعوره و من واقعا بدون اینکه اون بخواد خرم کنه خرشم. 
مرسی اه.

کریسمس با کمی تأخیر مبارک

قدیما منم یه سری تعصبات ملیگرایانه و ناسیونالیستی بیهوده‌ای داشتم که شاید توو دلم آدمای "بی‌هویتی" رو توبیخ و مسخره میکردم  چون با اینکه ارمنی و آسوری و مسیحی نبودن، سعی میکردن کریسمسو جشن بگیرن یا اداشو در بیارن و غیره.
بعدها ولی متوجه شدم که اشتباه میکردم. حالا به نظرم هیچ ایرادی نداره اگه مسلمون به دنیا اومدی یا اگه ایرانی هستی و سال نوت اول بهار شروع میشه ولی کریسمس رو هم همراه ارامنه ایران و مسیحیای دنیا جشن بگیری. کار بدی نیست. جشن کریسمس جشن میلاد مسیحه. مسیح پیامبر مهربانی‌هاست. نماد خوبی و گذشته. نه فرمان قصاص داده، نه سنگ اول سنگساری رو پرتاب کرده، نه جواب سیلی مخالفی رو داده، نه با شمشیرش جون کسی رو گرفته، نه ظلمی کرده و نه رویای جهانگشایی و ادعای حق برتری داشته، نه نزد خدا و نه خلق خدا! پس جشن گرفتن میلادش و خوشحالی از زاده شدن همچین انسانی به هیچ وجه ناپسند نیست. کاج همیشه سبز نماد آزادگی و استواریه و آراستنش از اون سری کارهاییه که شادی کودکانه رو در آدمها بیدار میکنه. هدیه دادن و هدیه گرفتن هم به هر مناسبتی رسمی شایسته و خوشاینده. پس چرا که نه. و اگر انقدری داشتیم که مثل بابانوئل کیسه‌ای حتی کوچیک بتونیم بذاریم دم در کسی که نیازمنده چه بدی‌ای داره؟ حالا شما یه بار علی‌وار کیسه رو بذار پشت در یه بارم به اسم بابانوئل، بهارم از طرف عمونوروز اینکارو بکن. چه اشکالی داره. رسمای قشنگ و کارای خوب منسوب به هر کی که باشه، به یاد، به نام، به هر مناسبتی که باشه خوبه. چه ایرادی داره؟
به علاوه اینکه سال نوی میلادی رو به هم تبریک بگیم و با سایر آدمای دنیا که تقویمشون با ما فرق داره خوشحالی کنیم و امیدوار به شروع خوشی از اون تاریخ به بعد باشیم اشکالی نداره. امید و آرزو، باید و نباید نداره، ساعت و روز مشخص نداره، قانون مال من و تو نداره.
چرا همراه بقیه مردم دنیا خوشحال نشیم و برای خودمون و همدیگه آرزوهای خوب نکنیم؟
حالا این شادی بشه چند بار در سال. چرا که نه؟ ضرری به کسی نمیرسونه. بدی‌ای نداره.
ما حق داریم هر خوبی و خوشی‌ای رو که دلیل خوبی داره با هم و با هر کسی، هر جای دنیا و از هر نژاد و اعتقادی شریک شیم.
البته که باعث تأسفه وقتی یک ایرانی از جشن گرفتن نوروز خجالت بکشه یا بخواد فراموشش کنه و به جاش بخواد کریسمسو یا هشانا رو، دیوالی رو یا هر چیز دیگه رو جای نوروز جشن بگیره ولی اگه مهربون و آگاه باشیم، اگه از داشته‌ها و پیشینه‌های تاریخی و فرهنگی خوب و پرافتخار خودمون خجالت نکشیم، فلسفه‌شو و داستانهای قشنگشو بدونیم و برای دیگران هم تعریف کنیم، اگه اجازه بدیم اونام توو جشن ما شریک باشن، بعد خودمونم توو جشن بقیه خودمونو شریک بدونیم و همه در کنار هم مهربون و شاد باشیم، به نظر من خیلیم خوبه.
انقدر بداخلاق نباشید.
اینکه خیلیا جدیدا دوس دارن همراه مسیحیا کریسمسو جشن بگیرن، لزوما ریشه در بی هویتی و غربزدگی و تقلا برای ادای روشنفکری و مدرنیته و... نداره. شاید نوعی عکس‌العمل طبیعی دفاعیه! مردمی که رژیم از دنیا جداشون کرده و باعث شده دنیا و رسانه‌ها بهشون برچسب عقب ماندگی و تحجر و دگماتیسم و تروریسم و خشونت طلبی و دشمنی بزنه، طبیعیه که با هر روشی که به نظرش میرسه دوس داره به دنیای بیرون نشون بده اینطوریام نیست و مام مثل شمائیم و مام از اینکارا بلدیم یا مام هستیم اصلا و مارو هم ببینید و.... مردم ما به همدلی‌های بین‌المللی اینجوری نیاز دارن و این طبیعیه.
با هم مهربون باشیم دیگه. همدیگه رو مسخره نکنیم. برای هر کاری دلیلی وجود داره. به جای عصبانی و خشمگین بودن، به جای تعصب و سرزنش های عجولانه، مسائلو ریشه‌یابی کنیم، خودمونو جای دیگران بذاریم، زاویه دیدمونو کمی تغییر بدیم؛ کمی، فقط کمی مهربونتر باشیم. کمی کمتر خشمگین و عبوس باشیم.
حالا بعدا ایشالا یه بارم یه مطلب تکمیلی در همین مورد براتون مینویسم. 

شکن شکن

یادش بخیر، هـ یه زمان میخواس باهام سلام احوالپرسی کنه،  توو جمله دومش میپرسید دست و پات خوبه؟ باز نزدی یه جاییتو بشکونی؟ و خب کاملا حق داشت :))

بازم یه جام شکست

انگشت بغل انگشت کوچیکه‌ی پامو تاحالا موفق نشده بودم بشکونم که بحمدلاه این توفیق هم حاصل شد ‌‌:)) گفتم در جریان امر باشید به هر حال.

شریولوژی واحد دورخوانی

عموما فایلهای صوتی رو میذارم رو دور تند، نه به خاطر بی‌اهمیت یا آزاردهنده بودن محتوا یا صدای گویندشون و مطمئنا نه از سر عجله و استرس، صرفا به خاطر دور کندشون. پادکست‌ها، کتابای صوتی، شعرخوانی‌ها، بعضا حتی آهنگارو... حتی بعضی موارد هم هستن که وقتی میذارمشون رو دور دوبرابر تازه به نظرم به سرعت معمولی میرسن، بنابراین اگه امکانشو داشته باشم حتما میذارمش رو دور تندتر. 
حافظه‌م یه طوریه که اگه اطلاعات واقعا مهم و قابل سیو شدن رو از باقی اطلاعات جدا نکنم، حجم اطلاعات، خاطرات و افکارم انقدر زیاد خواهد شد که نمیتونم به زندگی عادیم ادامه بدم. پس  نیازی ندارم کتابی یا مطلبی رو دوباربخونم، فیلمی یا تصویری رو دو بار ببینم، حرفی رو بیش از یکبار بشنوم و کسی چیزی رو برام تکرار کنه یا لازم باشه خودم چیزیو برای خودم تکرار کنم. اگه چیزی برام اهمیت داشته باشه همون بار اول توو ذهنم میمونه و هرگز نیازی به یاداوری نخواهد بود. اگه هم به اندازه‌ای که بخوام به خاطر بسپرمش برام مهم نباشه که یاداوری‌های روزانه هم کمکی به اهمیت پیداکردنش نخواهد کرد. 
با وجود ظرفیت شگفت‌انگیزی که در نوشیدن الکل دارم، مشروبم به ندرت و به جز توو مناسبتا نمیخورم چون معتقدم بستن چشما باعث نمیشه واقعیات به نفع من ادیت یا دلیت شن. 
تنهایی و سکوت شرایط ایده‌آلمه و ترجیح میدم از یه دردی بمیرم ولی از کسی درخواست کمک نکنم. اینکه هر وقتم حتی بعضا به خاطر دل طرف مقابلم خلاف این قانون رفتار کردم، نتیجه خوشایندی نگرفتم، مسلما بی‌تأثیر نیست. 
اگه کسی ازم در هر مورد و نسبت به هر چیز- انتظار بیشتری داشته باشه، میتونه مطمئن باشه که منو برای همیشه از دست داده.
در مورد احساستم هرگز دروغ نمی‌گم.   
اگه به صحت چیزی اعتقاد داشته باشم، حتی اگه همه دنیا هم گواهی بده که نع، من باز سر حرفم خواهم بود.
یه زمانی ایمان داشتم آدم هر کاری بخواد میتونه بکنه و من میخواستم و میکردم ... الان ولی زیاد در موردش مطمئن نیستم.
 

خیالتو خام خام

میگه نسبت به قبل خیلی بهتر شدی قبلنا خیلی حالت بدتر میشد و اینا. دیگه از دهنم پرید گفتم من بهتر نشدم تو کمتر در جریانی.

+ توجه کردم دیدم هیچ دوستی ندارم.
- مریضی دیگه!
+ من که ادعای سلامتی نکردم ولی تو که دکتری چه گهی میتونی برام بخوری؟
- خب حیقتش همونطور که خودت گفتی من دکترم نه گه‌خور. 
+ ای بابا راس میگن آدم با تو نباید بحث کنه، آدم با خودشم نباید بحث کنه، تو ام که اصن آدم نیستی. 
- خب بیا بریم دوست پیدا کنیم، میخوای؟ 
+ نه نمیخوام. واقعا با تنهاییم راضیم. گه خوردم دوست میخوام چیکار؟ 
- چمیدونم، خودت شروع کردی!