Merry Christmas

 

Mariah Carey/All I Want for Christmas Is You +

بد از دست رفته‌ایم...

فقط سریع چند خط میخواستم براش بنویسم در حد دو سه جمله. نمیدونم چن تا کاغذ حروم شد انقد یا دستم خط خورد یا کاغذ تکون خورد یا میز لق خورد یا شاید زمین لرزید، قائدتاً دیگه! چون من که پارکینسون ندارم. خلاصه یا کاغذ خیس شد، کثیف شد، خط خورد، چروک شد، کج شد یا نوک خودکار شکست! آئا نوک خودکار میشکنه مگه؟ نوک خودکار نازنینم شکست. بعد هر یه کلمه‌ای که می‌نوشتم انگار برای اولین باره دارم فارسی مینویسم. به املای کلمه «میکنم» بعد از نوشتنش شک کردم!!! تمام دندونه‌ها و نقطه‌ها و هر پیچ و تابی که خط داشت به نظرم عجیب میومد. شاید اتاق تاریک بود، شاید شیشه‌ی عینکم  کثیف بود، شاید چشمم خسته بود. انگار درست نمی‌دیدم. آخرشم نگا کردم دیدم انگار اصن این خط من نیس. هوا خوب نبود. احساس تنگی نفس می‌کردم، تپش قلب داشتم، قفسه سینه‌م درد می‌کرد. هوا... هوام خوب نبود... 


یلداتون مبارک 💫

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم

با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم

دستش از گل ، چشمش از خورشید سنگین...

داشتم با رفیقم یاشار توو ترکیه تلفنی صحبت میکردم. ایران که بود عاشق دختر یکی از همکارای پدرش که برای دیداری کاری از ترکیه به ایران اومده بودن شده بود، سالها با هم از دور در تماس بودن تا اینکه این یه روز دلشو زد به دریا و بیخیال همه چیز بساطشو جمع کرد رفت ترکیه، با وجود مخالفت خونواده‌ی هر دو طرف ازدواج کردن. به سختی ولی با هم یه کافه‌ی کوچولوی خوشکل ساختن که طبقه بالاشم خودشون زندگی میکردن تا اینکه دنیز تصادف کرد و مرد. از اون به بعد طبقه بالا رو با کمی تغییر مثل یه مسافرخونه کرده و اتاقای نقلیشو اجاره میده. خودش میگه اینجا مسافرخونه نیس جانپناهه! برای کسایی که از یه جایی یا یه چیزی فرار کردن به اینجا پناه میارن... قبلترها بهش گفته بودم حواست باشه سر زمستون امسال یه اتاقتو واسه من خالی نگه داری میخوام با یکی از بقیه دنیا فرار کنم و پناه بیاریم اونجا. گفته بودم میخوام تولدشو براش توو کافه بگیریم و چند روزی دور از آدما کنار هم باشیم. حالا زنگ زده بود که تاریخ دقیق رفتنمونو بپرسه. داشتم بهش میگفتم دیگه نیس که بخوام باهاش به جایی پناه ببرم و ترجیجاً روزگارمو بی پناه میگذرونم شاید آرپی‌جی زندگی یه جایی زودتر بخوره توو فرق سرم تا تمام شم... یهو صداش پیچید توو گوشم: خواهد آمد خواهد آمد... یه لحظه قفل کردم. تو اونجا چیکار میکنی؟ یاشارو از کجا میشناسی؟ اومدی که برم گردونی؟ اومدی که غافلگیرم کنی؟؟؟ هه چه توهم خوشایندی، چه حال ناخوشایندی ...
گوشه شالم خورده بود به دکمه هندزفری جدیدم و به عجیبترین دلیل ناشناخته‌ی دنیا میون این همه ویس و آهنگ که توو گوشیمه صدای ضبط شده‌ی اونو در حال شعر خوندن، برای پلی کردن بی هوا وسط تماس تلفنیم انتخاب کرده بود!

. . . خواهد آمد ، خواهد آمد آری، امّا گر نیاید باز سقف آسمان امروز پایین خواهد
                                                                                                                              آمد .

اعتراف

یه وقتائیم دلم براش انقدر تنگ میشه میرم نگا میکنم آخرین بار کی آنلاین بوده و چه خوب که اون موقع وقتی بش گفتم یاروشو جوری تنظیم کرد که بتونم ببینم کی آنلاین بوده... 

چه باااارونی داره میاد...

اعتراف میکنم بعضی کارارم جز تنهایی دوس داشتم فقط با تو... مثلا فقط با تو دوس داشتم زیر بارون خیس شم...

البت که زهی خیال باطل ولی خب خیال شیرین مالیات نداره

الان این قبلی رو تعریف کردم یادم افتاد بگم اخیراً یه جوری همش یه اتفاقا و موقعیتایی پیش میاد که یه جوری دارم هدیه‌پراکنی میکنم، تو گویی که روزای آخر عمرمه و دیگه وقتی برای خوشحال کردن آدما یا حتی بودن نخواهم داشت. 

همین شری خیلیم خوبه مگه نیس؟

برای دوستم یه هدیه بامزه خریده بودم و البته که خودش میدونست چرا، با این وجود در کنار هدیه‌ش متن کوتاه نیمه طنزی هم نوشته بودم در وصف  اینکه چرا این هدیه مسلماً متعلق به اوست... و بسی لذت بردم از اینکه موقع خوندنش از شدت خنده اشک میریخت و جیشش گرفته بود  :))
از اون شب تا حالا شاید چهل دفعه بهم گفته تو باید نویسنده میشدی و پرسیده چرا دارم عمرمو توو بیمارستان تلف میکنم و من هر بار فقط بهش میگم تلف نمیکنم.
شاید توی یه دنیای دیگه

هعی

ولی من واقعا خیلی سعی کردم. خیلی.

وطن پرنده‌ی پر در خون...

رفته بودم اداره‌ی پست. بسته رو گذاشتم جلوی یارو. به آدرسش نگاه کرد و گفت اوه ایرانِ زیبایِ دوسداشتنی با خوشمزه‌ترین خوراکیا و مهربونترین مردم دنیا و مسلما زیباترین دخترای روی کره زمین. بعدم با همون ذوق با لهجه آلمانیش روشو کرد بهم و گفت سلَـــم :)))  گفتم سلام. پولشو حساب کردم تشکر کردم گفتم عصربخیر. پشت سرم داد زد خودا حافیظ :)) ازش فاصله گرفته بودم لازم نبود ولی دست خودم نبود زیر لب جوابشو دادم گفتم خداحافظ. 

شریولوژی/ دارک ساید

آئا من یه عصبانیم. عـ صـ باااا نی! مخلوطی از خشم و عصیان توو وجودم دائم قل قل میکنه. اگه میبینید مهربون و آروم به نظر میرسم چون مادام و پیوسته، اتوماتیک وار در حال فروخوردن این خشما هستم. کرم نریزید. فکر می‌کنید شوخی میکنم بعد ولی وقتی عصباتیتمو می‌بینید جا می‌خورید. خب نکنید دیگه. 

سیگار؟


اینم نمی‌دونم کی و کجا خونده ولی فکر میکنم عرفان طهماسبی نیست با اینکه یه جورایی شاید به خاطر لهجه یا غم صداش صدای اونو تداعی میکنه. آهنگشم نصفه‌س ولی همینشم خیلی خَشه. یه چن ثانیه‌ای هم بیشتر از این ادامه داره ولی جسارتاً به نظر من تا همینجاش دیگه دمش گرم و غمش کم...

پ.ن. عذر میخوام تصحیح میکنم نسخه کاملشو شنیدم و خود عرفان طهماسبی خونده اسم آهنگشم مترسکه.

خرمالو

فصل خرمالوئه منم خرمالو خیلی دوس دارم منتها اغلب حوصله خوردنشو ندارم. البته درستش اینه که بحث حوصله خوردن نیس حوصله لذت بردن ندارم ولی خب الان دچار توفیق اجباری شدیم و چون تکخوری حال نمیده از همین دور دعوتتون میکنم به خرمالوخوری باهم.

^_^
گفتم خرمالو یادم افتاد اینم بگم در ستایش تناقضات: یکی بود بهم میگف تو مث خرمالویی چون خرمالو خیلی دوس داشت. یکیم بود که خرمالو دوس نداشت اونم میگف مث خرمالویی، چون وقتی آدم خرمالو میخوره دهنش جمع میشه، توئم وقتی نیستی دل آدم اونجوری میشه :))

لیلی با من است

قضیه‌ی چند وقت پیشه، برای همین جزئیاتش دیگه زیاد یادم نیست ولی خواب دیدم یکی اومده سراغم داره میگه لیلی داره میره افغانستان! برا چیشو متأسفانه یادم نیست! احیاناً برای تهیه خبری، گزارشی، پروژه‌ی فرهنگی‌ای یا حالا یه همچین کسشرای قابل تصوری. و در واقع اونی که اومده بود سراغم ضمن اطلاع خبر سؤالش ازم این بود که آیا منم باهاش یا باهاشون میرم یا نه؟ و من در حین اینکه داشتم به این فکر میکردم که آخه الان در این وضعیت بحرانی چه وقتشه و حالا واقعاً زمان مناسبی برای سفر به افغانستانِ تخت تسخیر طالبانا نیست و به محض اینکه پامونو بذاریم توو خاکشون هیچ تضمینی برای حداقل امنیت که هیچی، کلاً هیچ تضمینی برای هیچی وجود نخواهد داشت، به یارو میگفتم باشه دیگه معلومه که منم میام. بیچاره‌ام دیگه. آدم کلاً وقتی یکیو دوس داره بیچاره‌س. نمیتونم نیام که. من باید بیام مواظبش باشم :))) حالا توو خوابم همین یه لا قبایی بودم که توو بیداریم هستما، ولی نمیدونم چرا فکر میکردم یا اون یارو حتی و بقیه لابد فکر میکردن من با بودنم می‌تونم از لیلی محافظت کنم :)))) البته دروغ چرا اگه توو واقعیتم اتفاق میفتاد تنهاش نمیذاشتم انصافاً، امّا خود این فکتم از عجیب بودن و خنده‌دار بودن داستان کم نمی‌کنه :))) 
پ.ن. لیلی جان خیلی وقته ازت خبر ندارم ولی هر کاری داری میکنی، هر جایی هستی مواظب خودت باش عزیزم. حدالمقدور افغانستان و کلاً سفرای این شکلیم فعلاً بی‌خیال شو، اگه‌م مقدور نبود زحمت بکش خودت دوباره پیدام کن دیگه چاره‌ای نباشه لااقل باهم میریم :)) داداش در اینکه رفیق بیشعوریم شکی نیست ولی در عین حال دوسِت دارم در اینم شکی نباشه.
+ فریدون/ آی لیلی ماشالا واسه اسمتم خداتا آهنگ خوندن یکی از یکی عاشقانه‌تر :)) منم که به قول سعدی دوست دارم کست دوست ندارد جز من/حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی/ ولی خب نهایتاً باید پذیرفت که ما که باشیم این وسط؟ هویجی زیر خاک :)) 

مغز عاشق؟ داشتیم مگه؟

پشت ساعدم از آرنج تا مچش با بخار یه جوری سوخته که تاول زده. هر بادی که بهش میخوره میسوکه و من ناخودآگاه یاد تو می‌افتم و اینکه نیستی که باهام دعوا کنی و بگی چرا دستت سوخت :)) اعجاب‌انگیز نیست؟