وای مادربزرگ . . .

پنج سالم که بود پنج روز رفتی سفر. تب کردم و همه فکر کردند بی‌دلیل است. خوب که نشدم نگران و ترسان شدند. کسی نمیدانست جان کوچکم چنان بسته به آغوش گرم توست! همه بی‌تدبیر مانده بودند که چرا؟ تا که دکتر گمانه زد و گفت نکند کسی را که خیلی دوست می‌دارد از پیشش رفته است! و پرده‎‌ای که از اولین راز دلم برافتاد...
مامانی‌جان من که با وعده‌ی یک چمدان سوغاتی و تعداد روزهایی که با انگشتان یک دستم میتوانستم بشمرم، تاب دور‌ی‌ات را نیاوردم، حالا که نه سوغاتی در کارست و نه حتی عددی برای برگشتنت، بگو چه کنم؟
و اگر هیچوقت هیچکس نفهمد از وقتی که رفتی تب کردم ...

پ.ن. ۲ سال گذشت...