دختردار شدن

طبق نتیجه‌ی یک پژوهش جامعه‌شناسانه اغلب مردایی که دختر دارن آدمای "خوبیَن" ! 
حالا صرفنظر از اینکه "خوبی" خودش مطلق نیست و نیاز به چارچوب تعریف داره و غیره؛ فرض بر اینکه نکته‌ی بالا واقعا صحت داشته باشه یا فرض بر اینکه منظور پژوهشگر این بوده باشه که مردای دختردارا "بهتر" از باقی مردان، سؤال مهمتر من اینه که چون دختردار شدن مردای "خوبی" شدن یا چون خوب بودن دختردار شدن یا هر دو؟
نظر شما چیه؟ عه نمیشه کامنت گذاش اینجا نه؟ یوهاهاهاااا :))


میخوامت

نیمه‌های شب، رانندگی‌های بی هدف و آهنگای خوب
رانندگی توو اوتوبانای خلوت
رانندگی زیر بارون
آهنگای داریوش قبل از ترکش
قدم زدن زیر بارونای تند و تماشا کردن مردمی که با چتر و بی چتر دیوانه‌وار میدوئن تا به یه سقف برسن و از خیس شدن در امون بمونن 
برف‌بازی
تیله‌بازی
نورای رنگی
آبتنی توو آب یخ
دریا وسط زمستون
آتیش لب دریا
پاییز توو جنگل
گربه‌ها و بقیه‌ی حیوونای پشمالو
دلفینا و نهنگا
گنجیشکا و دوستاشون
آب بازی
لبه‌ی دیوار راه رفتن
کوه
تله‌کابین‌سواری
بانجی جامپینگ
ترن هوایی
سقوط آزاد
هدیه خریدن
شعرخوانی
کتاب
بازی با اعداد
سکوت و تنهایی
سکوت با رفیق 
عطر نو
ساعتای عجیب
گل یاس
گل نرگس
بوی خاک بارون خورده
خالی خالی یخ خوردن
آبلیموی یک و یک با کلّی نمک
آلبالوهای یخ زده 
لواشک و آلوچه‌های غیربهداشتی
توت تمشک شاتوت زغال‌اخته توت‌فرنگی گوجه‌سبز چاقاله‌بادوم ریواس
پاستیل چیپس تخمه ژاپنی
 بلال
پنیرپیتزا
دوغ آبعلی
فالوده شیرازی یخ‌دربهشت 
گلاب 
پشمک
مربای خونگی گل/ به / آلبالو
کرفس
قهوه ترک 
تو

بس عزیزی که بناز آشکار شد /// چون شکارت شد بر تو خوار شد

داره یه چیزیو تعریف میکنه وسطش میگه دختره زیر بار نمیره و فلان
به شوخی در جواب حرفش یه چیزی بهش میگم 
مکث کوتاهی میکنه بعد میگه معلومه نوشته‌های بچه‌های ایرانو خوب دنبال میکنیا
میگم چه ربطی داره
میگه تیکه‌ی سنگینی بود گفتم حتما از اونا یاد گرفتی!
حسم یه مخلوطی بود از تعجب و عصبانیت و خشم و غم و تاسف و همه چی با هم که به کمک خستگی و فشار بی‌خوابی و دوس داشتن مخاطبم با یه به تخمم خاصی سر تهشو هم اوردم.
حالا من و اون دیالوگا و حسای منم اون لحظه به کنار. اینکه این داستان مطمئنا مختص اون یه مخاطب منم نیس و من با هر چی که دارم و ندارم، هر کی که هستم و یا با چقدرش که شما میدونید، واسه خیلی از شماهام عادی شدم به کنار. مهم نیس اصلا ینی. کمی غمگینه ولی مهم نیس. خودم خواستم و خواهم خواست.
باری کلا عرض میکنم و علی الخصوص رونوشت به دو تا از متولدین ماه مهر که جزو عزیزترین موجودات زندگی منن. شمایی که لااقل در قیاس با معشوق و معشوقه‌ت بی شک حکم فرشته رو دارید و گرچه مخاطب خاصتون انقدر پست و بیشعوره که نه تنها ارزش و قدر شما رو ندونسته بلکه به غایت در حقتونم جفا کرده و شما هم انقدر خوبید که هنوز عاشقشونید:
واقعیت اینه که آدم هر کی ام که باشه، هر چقدر امتیازات منحصر به فرد و بی‌نظیرهم که داشته باشه، اصلا در نوع خودش بی‌همتا هم که باشه، برات دست‌نیافتنی‌ترین آدم دنیام که باشه، اگه اجازه بده بهش نزدیک شی، خیلی زودتر از چیزی که تصور کنی، برات عادی میشه. 
گدایی که ازخوان هف پادشا رد شده که بتونه دختر پادشاهو بگیره، یا پسر معمولی‌ای که دوس پسر یه سوپرمدل شده هر صبح که بغل دوس دخترش از خواب بیدار میشه یا هر بار که دوس دخترشو میبینه به این فکر نمیکنه که wow این دختر پادشاهه یا این همون دختریه که همه مردا خوابشو میبینن ولی دوس دختر منه یا زن منه و من فقط اجازه دارم باهاش باشم فلان.
نه! روزای اول شاید. باورش حتی نمیشه. فک میکنه خواب میبینه. بعد که کمی باورش شد میگه چه شانسی اوردم. چه خوب که منو انتخاب کرده. چه عجیب که به من پا داده و ...  بعدش ولی همه اینا خیلی زود تبدیل میشه به یه کم هیجان، مدتیم برای پز دادن و فخر فروختن به درد میخوره، بعدترش تبدیل میشه به اعتماد به نفس کاذب حتی! "ببین من کیَم که این دوسم داره".
بعدشم میفته رو سر پایینی و عادی شدن طرف تا جایی که یهو دعواشون شه ممکنه یارو رو به گه بکشه در صورتی که یه روز واسه همین آدم بال بال میزده‌ یا حتی به جایی میرسه که توو یه موقعیت مناسب با خیال راحت بهش خیانت کنه! 
همه چی و همه همینطورن. میخواد طرف معروف‌ترین ستاره‌ی سینمایی باشه یا ماهرترین و موفق‌ترین جراح دنیا، دو روز بگی بخندی باهاش، عادی میشه برات. یهو ممکنه عملم لازم داشته باشی بهش نگی چون به خاطر نزدیکیش بهت، لیاقت و شایستگیش در کارش هم برات عادی و بی معنی میشه و تو ترجیح میدی به کس دیگه‌ای مراجعه کنی. ممکنه حتی به جایی برسی که نه تنها امتیازات و برتریاشو دیگه نمیبینی بلکه حتی وقتی کسی برات چیزی ازشون تعریف هم کنه، نقل قولی ازشون بشنوی یا توو یه موقعیت تعریف تمجیدی هم ازش قرار بگیری، اصلا باااااااااااورت نشه اینا حقیقت داره!
نمود این مسئله توو روابط پدر مادر و بچه‌شون وجود داره تاااااااااااااااااااااااااااا رفیقا و عشاق و همکارا و ...
در نهایت اینکه این خود مائیم که تصمیم میگیریم رویایی یا رویای کسی باقی بمونیم، یا اینکه خاکی شیم و اجازه بدیم خاکیمون کنن/کنه!

*پروسه‌ی عادی شدن هم البته دلایل خاص خودشو داره که ربطی به حرف من الان نداره و نیازی به شرحش نیس. 

باید یادت نگه داریش همیشه

آدم خاصه وقتی عاشقه، خاصه در بهار... 
آدم خره، یادش میره چرا یکیو ترک کرده ولی نباید یادش بره.

از رنجی که میبریم

حق داره و کوفت 
بله به درد خودتم حتی نمیخوره

چتونه

همه عصبانی، مدعی، طلبکار، بداخلاق، شاکی، ناراضی . . .
خجالت بکشین دیگه عه. نشستید توو خونه‌هاتون امن و راحت، عصر تکنولوژی، تلفن، دوربین، لپتاپ، اینترنت، موبایل، اینستاگرام، تلگرام، اسکایپ، گیم، پلی‌استیشن، ایکس باکس، اینهمه سرگرمی، اینهمه کتاب نخونده، کار نکرده توو خونه، امکان خرید مجازی، یخچالا ماشالا پر، آب و شوینده در دسترس، مهمتر از همه کسایی که دوسشون دارین دوروبرتون خداروشکرصحیح و سالم، بعد همه چی در دسترس، اونوخ هی غرم می‌زنید. اگه جزو آدمایی بودید که مجبورن توو این شرایطم هر روز برن سر کار چون کارشون برای چرخیدن چرخ زندگی جامعه ضروریه و اگه نرن یه ملت لنگ میمونه یا اگه نرن زندگیشون نمیگذره، کسایی که مجبورن از وسایل نقلیه‌ی عمومی توو این وضع استفاده کنن، کسایی که مریض دارن، اونایی که مجبورن توو این روزا هم به دلایل ضروری دائم توو مطب دکترا و بیمارستانا وکلینیکا رفت و آمد کنن، اونایی که هزارتا بدبختی دارن، کسایی که یه سقف درست حسابی حتی رو سرشون ندارن، کسایی که عزیزاشونو به خاطر کرونا از دس دادن، کسایی که از عزیزاشون دورن و میدونن عزیزاشون شاید در شرایط امنی نیستن، کسایی که زندونی دارن، کسایی که بی‌سرپرستن، بدبختن و حالا بدبختر از همیشه، اگه جزو اینا بودین چه میکردید؟ 
همه در حالت عادی گشاد، آرزوی موندن توو خونه و خوردن و خوابیدن کونتونو پاره کرده بود، هی هر شنبه یا غربت نشینا هر دوشنبه غرغر غرغر که اول هفته‌ی لعنتی فلان. خب حالا خونه‌اید دیگه. روحیه‌تون خرابه؟ به کسایی که بالا اشاره کردم فکر کنید، به خودتون و پدر و مادرتون تلنگر بزنید و بیدار شید. 
ناشکری نکنید. همیشه وقتی فکر میکنید بدتر از این دیگه نمیشه یه طوری میشه که میبینید اضاعتون چقدر بدتر از قبل شده. طاقت. شعور. آرامش. میگذره. همه چی میگذره.

به اعتماد چشم تو

اما 
ولی
دیدی که رسوا شد دلم؟
رسوا بود البته. 
ولی دیدی با تو چقدر خندیدم؟ 
مثل بچه‌ی کتک خورده‌ای که وسط گریه‌هاش اسباب بازی مورد علاقه‌شو میدن دستش.
انگار که دنیا تصمیم گرفته باشد با همه‌ی شرّ و شورش لحظه‌ای به ترحم من، گوشه‌ای بایستد تا من یک بار دیگر بعد از سالها با صدای بلند بخندم. درهمین روزهای تلخ و تاریک. با دلی که خوش نیست و دلیلی که برای خنده نیست!

اینکه میخندم سردرد میگیرمم نکته‌ی قابل توجه دیگه‌ایه
اینکه اگر چیز خنده‌داریم باشه، توی این اوضاع خنده نداره، یه نکته‌
اینکه سالهاست چیز خنده‌داری هم وجود نداره، یک نکته‌س
اینکه سالهاست حوصله خنده ندارم یک نکته‌س
خواهی نخواهی سیگار را برداشتم آتش زدم، چرا سیگار میکشم؟ خودم هم نمیدانم! دو انگشت دست چپ را که لای آن سیگار است به لب میگذارم، دود آن را در هوا فوت میکنم// اینهم یک ناخوشی است . . .

صادق هدایت
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت ...


وقتی تکیه‌مون به باده...

همونقد گم و گیج و تلخ و بی‌گذشته

چه زود دیر شد و پیر شدیم. 
ما که بچه‌ایم هنوز، چرا پس موهامون داره سفید میشه؟ چرا سنمون یهو انقد رف بالا؟ تیکه‌های وسط پازل زندگیمون کجا گم شدن؟

بعد حسسسسسسسسسسسسسسوده ها

در حدی که به خودشم حسودی کرده.
طبق اعترافات خودش.

:))

اومدم بگم نوید ممدزاده بازی کرده گفتم نوید ممدبازه زاده کرده

من شکستگی و لب‌پریدگی دندون خرگوشیاشم حتی دوس دارم

آدم وقتی یکیو واقعا دوس داره حتی ایراداشم دوس داره. چطور ادعای عشق می‌کنید وقتی دائم در حال ایراد گرفتن از مخاطبتونید؟ یا حتی تلاش میکنید طبق ایده‌آل توی تصورتون تغییرش بدین؟

مثنوی

دستمزدی می نخواهیم از کسی
دستمزد ما رسد از حق بســــی

حالا از حقم نرسید بسی، باز ما نخواهیم چیزی از کسی
والا 

عب نداره

فقط حالتون به کسی بسته نباشه صلوات وگرنه جون و نون و کون و دل و دولتون حتی، به کسی‌ بسته شد زیادم عب نداره

کره


تمام حقوق این دابسمش محفوظ بوده و انحصاراً به من تعلق دارد


^_^

دچار سندروم ماچ بیقراره :)) 

:)))

وسط دعوا به ثبت احوال گفته ثبت اطفال 

نکن

تو گریه میکنی
اشکات فردا خشک میشه 
یه تیکه از من ولی هر بار
با اشکات بخار میشه 
یه روزم که حواست نیس تموم میشم 
بی هوا توو هوات گم میشم

پ.ن. عرض به حضورت که بعد، به جز با من که اصلا هیچوقت و هرگز فکرشم نکن

. . .

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هـیهـــات کـه رنج تو ز قـانون شـفــا رفت

surrender

اینکه باید بپذیریم حالا دیگه بعد از مادربزرگا و پدربزرگامون داره کم‌کم نوبت رفتن نسل پدر مادرامون میشه خیلی وحشتناکه.
خدا، طبیعت یا هر چی که بهش اعتقاد دارین اگه هنوز هستن سایه‌شونو بالا سرتون/ بالا سرمون نگه داره، اگه‌م زودتر از دست دادینشون بهتون طاقت و قدرت تحملشو بده. 

محکوم به زندگی

خیلی وقتا آرزوی مرگ و تجربه خوابی ابدی برام به طرز وصف ناپذیری تصوری لذتبخش و هوس انگیز بوده و همیشه غبطه خوردم به حال کسایی که انقدر رها، تنها، جسور یا حتی خودخواه بودن که تونستن تصمیم بگیرن بمیرن و با موفقیت مُردن. 
شاید چندان آدم مسئولیت‌پذیر و مسئولی نیستم ولی واقعیت اینه که بیشتر برای کسایی که دوستشون دارم و شاید دوستم دارن یا بعضا صرفا بهم نیاز دارن زنده ام تا خودم و این باعث میشه از لذت مرگ صرف نظر کنم و ادامه بدم.
گرچه نمیدونم چقدر و تا کجا انرژیم توانایی ادامه خواهد داشت ولی تا بحال دلم نیومده اینا رو بگذارم و بگذرم.
از تصور دنیاشون بعد از مرگم و بی من بودنشون ناراحت میشم. نه که واقعا انقدر مهم و کارساز باشم یا بودنم ارزش یا حتی کوچکترین ضرورتی داشته باشه ولی نباشم میدونم یه جاهایی یه کارایی یه چیزایی سختشون خواهد بود. سختتر از همینی که هس.
ولی اگه خودبخود یهو یه طوری شد که زودتر میتونستم بمیرم یا باید میمردم چی؟ اگه توی همین آینده خیلی نزدیک بفهمم که میشه یا قراره بمیرم چی؟ آیا میتونم از قرار مُردنم لذت ببرم و به استقبالش برم یا باید خودمو مجبور کنم که بجنگم در حالیکه حتی نمیدونم میشه اصلا توش پیروز شم یا نه؟