محکوم به زندگی

خیلی وقتا آرزوی مرگ و تجربه خوابی ابدی برام به طرز وصف ناپذیری تصوری لذتبخش و هوس انگیز بوده و همیشه غبطه خوردم به حال کسایی که انقدر رها، تنها، جسور یا حتی خودخواه بودن که تونستن تصمیم بگیرن بمیرن و با موفقیت مُردن. 
شاید چندان آدم مسئولیت‌پذیر و مسئولی نیستم ولی واقعیت اینه که بیشتر برای کسایی که دوستشون دارم و شاید دوستم دارن یا بعضا صرفا بهم نیاز دارن زنده ام تا خودم و این باعث میشه از لذت مرگ صرف نظر کنم و ادامه بدم.
گرچه نمیدونم چقدر و تا کجا انرژیم توانایی ادامه خواهد داشت ولی تا بحال دلم نیومده اینا رو بگذارم و بگذرم.
از تصور دنیاشون بعد از مرگم و بی من بودنشون ناراحت میشم. نه که واقعا انقدر مهم و کارساز باشم یا بودنم ارزش یا حتی کوچکترین ضرورتی داشته باشه ولی نباشم میدونم یه جاهایی یه کارایی یه چیزایی سختشون خواهد بود. سختتر از همینی که هس.
ولی اگه خودبخود یهو یه طوری شد که زودتر میتونستم بمیرم یا باید میمردم چی؟ اگه توی همین آینده خیلی نزدیک بفهمم که میشه یا قراره بمیرم چی؟ آیا میتونم از قرار مُردنم لذت ببرم و به استقبالش برم یا باید خودمو مجبور کنم که بجنگم در حالیکه حتی نمیدونم میشه اصلا توش پیروز شم یا نه؟