:))

میگه زود میگذره یه چشم بخوره تموم میشه

فقط :))

دلت سخت است و پیمان اندکی سست
                        دگر در هر چه گویم بر کمالی


سعدی جان

این داستان کتک

تعریف میکرد که یارو نابغه بوده، استعداد درخشان بوده، نخبه بوده و خلاصه خیلی خفن بوده، بعد رفته آمریکا برای ادامه تحصیل و زندگی، همونجام با یکی آشنا شده، ازدواج کردن، ولی نه فقط بعد از ازدواج بلکه حتی توی همون دوران نامزدیشونم به دفعات مرده زنه رو میزده و یه بارم بالاخره انقدر بدجور زدتش که تا پلیس برسه دختره رفته توو کما و بعد هم فوت کرده. بعد خیلی ناراحت بود و سوأل براش پیش اومده بود که چطور میشه یه آدم عاقل باهوش مستقل و آزاد توو یه کشور آزاد! از کسی کتک بخوره و باهاش ادامه بده به زندگی مشترکشون؟! گفتم میشه، ضمن اینکه کتک که همیشه جسمی نیس! منظورمو فهمید. گفت ولش کن نمیخوام دیگه در موردش حرف بزنیم.

مال خودت مال چشات

گر سر ما  خواهی اینک جان  و سر     ور سر ما داری اینک مال و تن 
گر نوازی ور کشی فرمان تو راست     بنده‌ایم  اینک  سر و  تیغ  و کفن

سعدی

Rettungsgasse

آخر شب داشتم پیاده از سر کار برمیگشتم، خیابون خیلی شلوغ بود، صدای آژیر آمبولانس اومد، یهو انگار که موسی عصاشو تکون داده و دریا رو شکافته باشه، ماشینا همه منظم ردیف هم کشیدن کنار و راهو برای آمبولانس باز کردن. آمبولانس رسید، با سرعت از وسطشون رد شد و ماشینا دوباره به حالت عادیشون برگشتن و راه افتادن. یهو به خودم اومدم دیدم زل زدم به خیابون در حالیکه اشک صورتمو خیس کرده ... نمیدونم از خستگی زیاد بود یا هورمونام جابجا شده بودن، شایدم به خاطر این بود که یه روز دو ساعت به مغز از هم پاشیده‌ی پسر همسایه کف آسفالت زل زده بودم تا آمبولانس آخرشم نیادو چشاشو خودم ببندم. نه شاید به خاطر آقای شین بود که سکته کرد و آمبولانس انقدر دیر اومد که دیگه لازم نبود ببرنش بیمارستان. نه نه شایدم به خاطر مامان میم بود که قبل از رسیدن آمبولانس مرد و دختر کوچیکش هی مامانشو تکون میداد و میگفت چرا بیدار نمیشی. آخ نه حتما به خاطر ح.م. بود که تصادف کرد و انقدر آمبولانس نرسید که کنار جوب رو دست پسر کوچیکه و زنش جون داد. شایدم به خاطر دایی مامانم بود یا نه حتما به خاطر الف بود که سوخت و هیشکی خاموشش نکرد و تا سالها بعد حتی سوختیگیای دیوارشونم کسی رنگ نکرد... شایدم به خاطر عین بود که به خاطر یه تب و تشنج ساده جونش از تن کوچیکش برای همیشه در رف... نمیدونم شایدم کسخلم. به هر حال من ایران به دنیا اومدم و بزرگ شدم، چرا باید جون بی‌ارزش آدما برام مهم باشه؟ عجیبه!

دختره‌ هم خودش اسم دختره

یه دردیم هس توو کتابا زیاد ازش ننوشتن. میخوام معرفیش کنم امشب خدمتتون. به این قرار که شما یه خاطره‌ای، یه کسشری، یه کسکلک‌ بازی‌ای، یه آهنگی یا یه چیزیو که شاید همینجوری به تنهایی یا برای عموم خیلی عادیه یا بی‌معناست بین خودت و یکی دیگه داری که خاصه یا معنای متفاوتی داره یا اصن برای شما یه مفهومی داره که برای بقیه نداره. پیچیده شد میدونم خنگای عزیزم، الان با مثال توضیح میدم: مثلا یه بار تو پیش رفیقت به جای اینکه بگی خودکار ندارم اشتباهی گفتی فندک ندارم. از اون به بعد هر وقت خودکار لازم داری به رفیقت میگی فندکتو بده و اونم میخنده و میدونه تو منظورت خودکاره. حالا این یه مثال چرت ساده بود ولی مطمئناً همتون از این کسشرا حداقل با یکی از رفیقاتون دارین.
حالا درده چیه؟ درده اینه که یه بار یهو شما به همون رفیقت که همیشه باهاش میخندیدی میگی فندکتو بده و اون یا مثل بز کوهی نگات میکنه که فندک میخوای چیکار یا یهو برمیگرده میگه من که سیگاری نیستم فندکم کجا بود... . بله این اون درده. یه درد بدیم هس که داروش فقط گم شدن در افق و هرگز بازنگشتنه. 
نه به خاطر اون لفظ یا کار یا موضوع مسخره‌ها. بحث یا درد سر دور شدن اون آدم از شماست. حالا یا دور شدن دلش یا فکرش یا کل وجودش.
ایشالا که پیش نیاد برا هیشکی.

یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا /هزهز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا*

به قول شهریار، که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ ...
# تسلیت مژگان/ تسلیت همایون
عکس: افسانه شجریان


* مولانا

دردا

یارو رفته جلو در بیمارستانی که شجریان بستریه فیلم گرفته میگه فعلا خبری نیس نگران نباشین خبری شد خودم بهتون میگم. 
عه دیوث! عین کرکس رفتی وایسادی دم در بیمارستان که تا مُرد خبرشو بدی به بقیه بعد خودتم طرفدار و مرید "استاد" میدونی؟ 
فرق نداره همونایین که میرن لب مرز جنگ آذربایجان و ارمنستانو نگا میکنن، چایی میخورن و فیلم میگیرن یا کله سحر میرن اعداما رو تماشا میکنن کفاره میدن، تصادف میشه، دعوا میشه، جایی آتیش میگیره، کسی داره غرق میشه، کسی رو میان به ناحق میگیرن میبرن، مردی به زنی اهانت یا دس درازی میکنه، بزرگی بچه‌ای رو میزنه یا به کسی تجاوز میشه، دزدی میشه، ظلم میشه، خونی ریخته میشه و هر اتفاق دیگه‌ای که میفته وامیستن بر و بر نگا میکنن، شاید فیلمم بگیرن، شایدم خمار باشن و وسطاش چرتشونم ببره. جوگیر. خوابزده. لمپن، بی‌غیرت. بی‌شعور. بی‌فرهنگ. از دست رفته. نابود...

with love to ma lil sis

بعد از ظهر یه روز پاییزی قشنگ به دنیا و به دنیام اومد. و خنده، روشنی، صدا و رنگین کمونو برام به ارمغان آورد. من اسم عروسکمو روش گذاشتم. باهاش بازی کردم، براش شعر و کتاب خوندم، از ادب و آداب و رسم زندگی گفتم، سوألای ریاضی و فلسفیشو براش حل کردم، بهش گفتم مثلاً یکشنبه چند شنبه‌س و حالا که شبه کی قراره صبح شه وقتی سوأل براش پیش اومده بود. براش قصه گفتم، براش بستنی خریدم، باهاش حرف زدم و به حرفاش گوش دادم، بهش گفتم که باید بخواد و اگه بخواد میتونه و تونست. و بالاخره یه روز وقتش که رسید سمت جاده‌ی عشق بدرقه‌ش کردم. بهش گفتم نترسه و هر وقت دستشو دراز کنه یا بلغزه من هستم. البته یه بارم وسط سیاه زمستون جلوی در خونه‌ای که رفته بود پارتی تا صبح خیابونا رو متر کردم تا برگرده. ولی در نهایت اون جسور و هنرمند و طناز و شیرین‌زبون و مهربونترین آدم دنیا شد. دختری که موهاشو پیش آقا " فهراد" پسرونه کوتاه میکرد و میخواست " شوتبالیست" بشه ولی به آمپول‌زنی که بهش گفته بود پسر شجاع به شدت اعتراض کرده بود و گفته بود من دختر شجاعم، به هر حال از آمپولم نمیترسید و عاشق توپ بود، قرار بود دامپزشک شه چون عاشق حیووناست ولی حالا دندون‌پزشکه و خیلی چیزای جالب‌انگیز دیگه که اگه بخوام ازش بگم یه طومار میشه. خلاصه‌ش: گنجیشکیه که با وجودش، انرژیای مثبتش و بقیه‌ی قشنگیاش نه فقط زندگی منو که زندگی همه‌ی کسایی که اطرافش بودنو به مراتب قابل تحمل‌تر و قشنگتر کرده.
فقط بعضی وقتا، گاه و بیگاه از همون بچگی یه کم ترسناک میشه. مثلاً وقتایی که اون تلفن قدیمیای بی‌دیسپلی سیم فرفری توو خونه زنگ میخورد و اون میدونست که دقیقاً کی پشت خطه، یا مثلاً وقتی برای اینکه مادربزرگ شب پیشمون بمونه و به بهونه‌ی زنگ زدن به خیاط لباساش نره خونه خودشون، شروع میکرد یهو شماره‌ی کبری خانوم خیاطو از حفظ بهش گفتن، یا مثلاً وقتی که خواب دیده بود پدر دوستش بعد از سالها بی‌خبری داره از افغانستان برمیگرده و به خونواده‌ش میپیونده و چند روز بعد دوستش شیرینی برگشتن پدرشو داد یا مثلاً روزی که من مجبور شدم باور کنم به زبان روسی واقعا و جدی جدی مسلطه، در حالیکه تا اونروز فکر میکردم تمام ترجمه‌های روسی‌ای که همیشه تحویلم میداده جزو شوخی و مسخره بازیاش بوده و نه واقعی! ووووو خیلی چیزای دیگه که هیچ دلیل منطقی‌ای برای توجیه‌ش پیدا نمیکنی و بعداً بهت ثابت میشه که حسش درست بوده ... در مورد شمّ کاراگاهیشم ترجیح میدم دیگه چیزی نگم چون نمیخوام پشماتون بیش از این بریزه، حوصله جاروکردن ندارم، مستخدممون رفته مرخصی مثلا :))

تولدت مثل وجودت و بودنت مبارکه گنجیشک ریزم. امیدوارم به همه‌ی آرزوهات برسی

life task

بچه‌های بزرگتر خونواده (اکثریت قریب به اتفاقشون)، قبل از اینکه بخوان یا بتونن هر شغل دیگه‌ای رو توو زندگیشون انتخاب کنن، سرنوشت* مهمترین و شاید سختترین وظیفه‌ی دنیا رو براشون از پیش برگزیده! اونا قبل از هر چیزی و هر کس دیگه‌ای توو زندگیشون، حامی و محافظ خواهر/ برادر کوچیکترشونن. 
* با وجودی که اکثر والدین نه تنها ناخوداگاه چنین انتظاری از فرزند ارشد خود دارن، بلکه حتی ناگفته هم از اونها انتظار دونستن و پذیرفتن این وظیفه رو دارن! در عین حال اغلبشون برای محکم‌کاری، تلویحی، ضمنی و یا به طور مستقیم این توقع از آنها رو بیان و بهشون گوشزد هم میکنن. اما! 
امّا از این لحاظ عرض میکنم سرنوشت چون اغلب، اساساً هیچ نیازی به واگذاری علنی این وظیفه‌ از طریق پدر و مادر به عهده فرزند بزرگتر نیست! این حس ذاتاً، شاید حتی به گونه‌ای غریزی در اونها وجود داره و اونها ناگزیر همیشه خودشونو مسئول خواهر/ برادر کوچیکترشون میدونن.
اینکه رابطه‌ی این خواهر/ برادرا با هم در طول زندگیشون چطور تکامل پیدا میکنه، نسبت مستقیم داره با دوست داشتن یا بیزار بودن بچه‌های بزرگتر از اولین و سختترین شغل زندگیشون. مقایسه کنید با میزان شوق وعلاقه‌ی بادیگاردی که شخص مورد حفاظتشو دوس داره، نسبت بهش بی‌تفاوته یا چش دیدنشو نداره ولی چون کارشه، قبول مسئولیت کرده!
و بله مثل هر وظیفه‌ی دیگه‌ای میشه از این مورد هم سر باز زد یا مثل هر شغلی میشه ازش استعفا داد ولی مختار بودن به این امر، ربطی به نفس قضیه نداره. به طور مثال شما به عنوان یک پزشک، مختاری هر زمان و به هر دلیلی از شغلت استعفا بدی ولی شما نمیتونی مدعی بشی که دیگه پزشک نیستی. شما فقط تصمیم گرفتی که طبابت نکنی! 
شما میتونی تصمیم بگیری دیگه هوای خواهر یا داداش کوچیکتو نداشته باشی و ولش کنی به امون خدا یا خودش ولی این دلیل نمیشه که شما تا ابد اولین، قویترین و بهترین حامی و حافظ اونا نباشی.


مادر خرگوشای دو عالم

یه عکس‌نوشته واسش فرستادم که توش چن تا جمله‌ بود که اینجوری شروع میشد: آدمی که خواهر نداشته باشه انگار... بعد نوشته بود مثلا انگار ماکارونی ته‌دیگ نداره، پیتزا پنیر نداره و...
توو جوابش در ادامه‌ش برام نوشته بود انگار هاپو دماغ نداره :)))

حیوونارو دوس داره دیگه بچه‌م

یه بارم اون موقع‌ها که دانشجو بودم هنوز، یکی از بچه‌های بیمارستانمون زنگ زده بود خونه‌، یاسی گوشیو ورداشته بود. اصولا کارش بود دوستامم زنگ میزدن خونه اول یه ساعت و نیم با این حرف میزدن بعد پنج دیقه با من کارشونو میگفتن خدافظی میکردن :)) به هر حال طبق عادت شروع کرده بود با یارو گرم گرفتن و حرف زدن، وسطای حرفش نمیدونم اون چی گف، این یهو گف شما چقد بانمکین آدم عاشقتون میشه دقیقا مثل یه توله سگ! :))))))))))) عه! بعد از چن لحظه و دیدن صحنه چنگ انداختن من رو صورتم فهمید چه گندی زده اومد درستش کنه، برگشت گفت منظورم این بود که آخه من عاشق همه‌ی حیوونام :))))))))))) و این روند همینجور انقدر ادامه پیدا کرد تا خودش گف ببخشید من دیگه باید برم گوشیو میدم به خواهرم :)))))

میبخشید دیگه :))

انصافا انسانی راحت الحقوم تر از من کجا دیدید؟ نه چیزی بهم برمیخوره، نه از چیزی ناراحت میشم، نه حساسم، نه نازک نارنجیم، نه ناز دارم، نه لوسم، نه ادا اطوارا و حرکات پیچیده دارم، نه احساس شاهزادگی و از کون آسمون افتادگی دارم، نه در لفافه حرف میزنم، نه به در میگم دیوار بشنوه، نه با نیش و طعنه و کنایه و اشاره برخورد میکنم، نه میگم نع که معنیش آره باشه یا برعکس، نه چس کنم به برقه، نه حسودم، نه بدجنسم، نه بی‌انصافم، نه خرجی دارم، نه توقعی دارم، نه سؤال جواب زیادی میکنم، نه پرحرفم، نه جیغ و پرسروصدا و اعصاب خردکنم، نه دروغگوام، نه لجبازم، نه انتقامجو و تلافی کارم، نه استرسی و عصبی‌ام، نه بی‌ثباتی روحی دارم، نه مزاحمم، نه درد و غصه‌هامو با کسی قسمت میکنم، نه حال بدمو به کسی منتقل میکنم، نه اعصاب خردیای بیرونو سر کس دیگه‌ای خالی میکنم، نه غرغرو ام، نه نفهمم، آرومم، سرم توو کار خودمه، ادعایی ندارم، مهربونم، به حرف آدما گوش میکنم، آرومشون میکنم، به هر زبونی حرف بزنین میفهمم، به هر سازی بزنین میرقصم، هر دردی داشته باشین درمون میکنم، هر کمبودی داشته باشین جبرون میکنم، هر چی بتونم براتون فراهم میکنم، عجیب و غریبترین سؤالاتتونو جواب میدم، همیشه همه جوره پایه‌م، اگه بخواین با کمال میل و به بهترین نحو مشورت، کمک، راهنمایی، حمایت، تشویق و حتی ترغیبتون میکنم، با همه چی همه جوره کنار میام، تازه دوستتونم دارم بی هیچ انتظاری.
بعد اگه سالی ماهیم یه طوری شد اتفاقی اخمام رف توو هم یا غصه‌م گرف با دلیل یا اصن فرض بر محال بی‌دلیل، با یه گل از باغچه سر کوچه، با یه اریگامی از کاغذای مچاله‌ی باطله، با یه جوک بیمزه، من با حرفای خیلی ساده، خیلی زود، خیلی آسون اوکی میشم. من نه بدقلقم نه پیچیده. ولی خب آدمم دیگه. بالاخره یه وقتایی یه حسا و نیازایی دارم. 
نوشابه خانواده میل ندارید؟ :))
اینجوریا که گفتم نیس. اغلب جوری که آدم در مورد خودش فکر میکنه با جوری که دیگران میبیننش فرق داره. برای مثال من کسی رو میشناسم که با اینکه دوسمم داره ـ ینی از روی لج و نفرت نیس که اینجور فکر میکنه ـ ولی یه وقتایی اتفاقی یه چیزایی در مورد یه چیزایی میگه که در من میبینه که بعدش من فقط دلم میخواد با بالاترین سرعت و شدیدترین حالت ممکن با کله برم توو دیوار.
غرض اینکه همه فک میکنن خوبن منتها متأسفانه فقط از دید خودشون. فرضاً که شما یه خصوصیت بدی رو هم که دیگران فکر میکنن یا میگن دارین، اصن ندارین! یک رفتار و گفتاری از شما سرزده یا میزنه دائم که باعث شده آدمای دور و برتون اونجوری در موردتون فکر کنن (حتی اگه به غلط)! پس در نهایت مقصر خودتونید و حق با اطرافیانتونه.  
منم خیلی بدم. خیلی. 
مع الاسف. 

آزموده را از یاد بردن اصل خطاس

آدم یه حسایی رو، یه چیزایی رو گاهی یادش میره و در نتیجه یه اشتباهاتی رو دوباره انجام میده که بعدش وقتی یادش میفته، دلش میخواد بنزین بریزه رو خودش و کبریتو بزنه. 

چرا ینی؟

میگم من که تو هر چی بگی قبول میکنم میگه به ظاهر شاید، ولی منطقت قبول نمیکنه.





                                                به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن      کجا برم گله از دست پادشاه ولایت/ سعدی

هیعچ

من البته پاره پاره شکر پاره میخورم کلاً از کسی توقعی داشته باشما، علی الخصوص که از دلبر.
ولی خب گاهی دوس دارم... چه اهمیتی داره چی دوس دارم/


 

من بی قلق

بعد همونجوری که داشت تند تند پلک میزد گف قلق منو نم‌دونه و نم‌دونه چیکار باید بکنه. من میدونستما ولی بش نگفتم. راستیتش خودم از آدمای بد قلق خیلی بدم میاد و هيچوقت فکر نمیکردم یکی فکر کنه منم همینطوریم. به دو دلیل بش نگفتم اول اینکه بغضم گرفت و دوم اینکه غرورم درد میگرف اگه میگفتم و خب جون تحملشو نداشتم.

اگه بتونم

میتونم جوابشو بدم و قانعش کنم ولی چون میترسم بیشتر ناراحتش کنم، ترجیح میدم به جاش ازش عذر بخوام و سعی کنم یه مدت ینی تا وقتی که بتونم، خفه شم.

زار و بیزار

اعتراف میکنم باعث میشه بدترین حس در مورد خودم بهم دست بده. به یه انزجار از خویشی دچارم میکنه با درجات بالا. شبیه آینه‌ای عمل میکنه که سر راه یه هیولای وحشتناک بدترکیب و وحشی قرار گرفته.

و دور خواهد موند

آدم وقتی یکیو در حد پرستش دوست داره و تا ورای مرزهای وجودش بهش احساس نزدیکی میکنه، سختشه یهو در عرض چن تا جمله بفمه اون چقدر ازش دوره.