Rettungsgasse

آخر شب داشتم پیاده از سر کار برمیگشتم، خیابون خیلی شلوغ بود، صدای آژیر آمبولانس اومد، یهو انگار که موسی عصاشو تکون داده و دریا رو شکافته باشه، ماشینا همه منظم ردیف هم کشیدن کنار و راهو برای آمبولانس باز کردن. آمبولانس رسید، با سرعت از وسطشون رد شد و ماشینا دوباره به حالت عادیشون برگشتن و راه افتادن. یهو به خودم اومدم دیدم زل زدم به خیابون در حالیکه اشک صورتمو خیس کرده ... نمیدونم از خستگی زیاد بود یا هورمونام جابجا شده بودن، شایدم به خاطر این بود که یه روز دو ساعت به مغز از هم پاشیده‌ی پسر همسایه کف آسفالت زل زده بودم تا آمبولانس آخرشم نیادو چشاشو خودم ببندم. نه شاید به خاطر آقای شین بود که سکته کرد و آمبولانس انقدر دیر اومد که دیگه لازم نبود ببرنش بیمارستان. نه نه شایدم به خاطر مامان میم بود که قبل از رسیدن آمبولانس مرد و دختر کوچیکش هی مامانشو تکون میداد و میگفت چرا بیدار نمیشی. آخ نه حتما به خاطر ح.م. بود که تصادف کرد و انقدر آمبولانس نرسید که کنار جوب رو دست پسر کوچیکه و زنش جون داد. شایدم به خاطر دایی مامانم بود یا نه حتما به خاطر الف بود که سوخت و هیشکی خاموشش نکرد و تا سالها بعد حتی سوختیگیای دیوارشونم کسی رنگ نکرد... شایدم به خاطر عین بود که به خاطر یه تب و تشنج ساده جونش از تن کوچیکش برای همیشه در رف... نمیدونم شایدم کسخلم. به هر حال من ایران به دنیا اومدم و بزرگ شدم، چرا باید جون بی‌ارزش آدما برام مهم باشه؟ عجیبه!