شرح وقایع اتفا...افتضاحیه

صبح دلم میخواس میشستم گریه میکردم و همونجوری با بغض میگفتم فلانیو میخوام. همینجوری واسه خودم. بعدشم اشکامو پاک میکردم میگرفتم می‌خوابیدم دوباره ولی هم گشنم بود هم حال و حوصله نداشتم بشینم گریه کنم بعد بگیرم بخوابم دیگه پاشدم حاضر شدم رفتم سر کار.

و در ادامه میفرماید که *

بگفتیم و دشمن بدانست و دوست
نمانـــد آن تحمل که سرپوش بود...

* ها؟ خب کی میفرماید در ادامه واقعاً ـ همچین چیزی الا حضرت شیخ اجل؟

به مناسبت روز بزرگداشت سعدی جان

البته که حضرت سعدی میفرماید ولیکن به قول عارف "ما چه هستیم‌*"  که بخوایم نه بیاریم؟ والا. 
بله زهر از کف دست تو نوش بود!

* از اتاق فرمان اشاره میکنن عارف نه حبیب :)) باید عرض کنم شعرش مال عارف قزوینیه جیگرا 


پ.ن. لینک یوتیوبه گفتم یه وخ نوستالژی خونتون نیفته :)) 
پ.ن.۲. هیچوخ فکر نمیکردم یه روز از مرد تنهای شب بخوام چیزی شر کنم :))
پ.ن.۳. ... ولش کن حوصله ندارم بنویسم.

🐾🐾

دیروز پریروزم حالم یه جور تخمی‌ای بود هی دلم میخواست صداش کنم، برگرده، بگم هیچی فقط میخواستم یه چیزی بگی. دستت درد نکنه. در واقع دوس داشتم مثل گربه‌ها عمل کنم وقتی که میخوان حواستو بدی بهشون و اول یه دونه با مکث بعد دوتا پش سر هم پنگول نرم سرعتی میزنن بهت که خب آپشنشو نداشتم.

حالا آدم الزاماً نه ولی گربه که میتونست باشه :))

نصف شبه و فلاسک خالی چایی رو میزمه. هر چن ثانیه یه بار یه صدایی میده آدم احساس میکنه یکی بغلش داره خرخر میکنه :| دفعه اول واقعا دور و برمو یه نگا کردم مطمئن شم هیشکی نیس. 

بی‌ادب

یه بارم خودمو خوشکل کرده بودم داشتم میرفتم تولد. پیرمرد همسایمون از در اومد بیرون سلام احوالپرسی کرد گف داری میری سر کار؟ گفتم نه گف آهان پس میری خرید :| دیگه وخ نداشتم وگرنه میرفتم همون شلوار لی پاره و پیرن یقه دارمو میپوشیدم :))

جواب قسمت دوم

نشستم فکر کردم دیدم متأسفانه بله من دارم. همچنان. دوسش.

جواب قسمت اول

میدونم اگه نگم فضولی میکشتتون ‌:)) 
در مورد یکیشون میتونم بگم با اطمینان میدونم که تمام تلاششو میکنه و در مورد اون یکی مطمئن نیستم با اینکه توو حرف بیشتر ابراز میکنه / میکرد ولی بیشتر احتمال میدادم که نع...
البته نکته‌ش اینه که از لحاظ شخصیتی توو واقعیت در همچون شرایطی من خودم محافظ و سپر همراهم خواهم بود و اصن اجازه نمیدم تا هستم خطری کسی که باهامه رو تهدید کنه یا به عبارتی کسی، علی‌الخصوص کسی که تعلق خاطریم بهش دارم خودشو به خاطر من در معرض خطر قرار بده ولی خب اینکه اگه من اینجوری نبودم اون حاضر می‌بود اینکارو بکنه یا نه شرط سؤال بود دیگه.

مسئلتن

مریضمون دانشجوی روانشناسیه ویه سری سؤال پخش کرده بین پرسنل و مریضا که اگه حوصله‌تون سر رفته بود و دوس داشتین برگه رو پر کنین بدین بهم برای تحقیقم لازم دارم و اینا.... برای من فقط سؤال اولش جالب بود که مینویسمش اینجا براتون:
اگه توو شرایط اضطراری قرار بگیرین ازتون محافظت میکنه؟ سپرتون میشه؟ براتون میجنگه؟ اگه نه لااقل توو حرف ادعاش میشه؟ اگه مطمئن نباشین یا اگه بدونین که نه بازم دوسش دارین؟

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد / از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

عرضم خدمتتون که نمیدونم الان چون هنوز هنگ اُورم اینطوریم یا کلاً اینطوری شده ولی احساس میکنم یه کم حال به هم زن شده میزانِ ـ نه! میدونم ولی نمیخوام از اون لغت استفاده کنم‌ ـ میزان غرغرامو میگم از نداشتنش و نبودنش. عذر میخوام با اینکه مجبور نیستید بخونید ولی خب میدونم یه عده‌تون باز میخونید؛ به همین علت عذر منو بپذیرید ولی به هر حال یه چیزایی مثل چرکیه که باید از مغزخارج شه. از دل که نمیشه ولی نوشتن یکی از راه‌هاییه که مغزو سبک میکنه و من ترجیحم همین نوشتنه چون خوشم نمیاد توو دنیای واقعی کسی رو توو این مدل احساسات شریک کنم. البت آدم رندی که دیگه رسوا شده حقیقی و مجازی باکش نی ولی خب... اشکال نداره شمام نهایتاً موقع خوندن یه سطل بذارید کنارتون تا بگذره دیگه :))

Heart$hit

Once I said if you were Whisky, I'd be always damn drunk. Now you ain't here but I am so damn drunk babe and I wish you were here 'n you were mine. Wish I could die for you here 'n now on the spot and you would just watch me with your stoned eyes and a damn shot Raki in your hand

I'm damn drunk and here some home truth of lady Hicha

خیلی دوسش داشتم. خیلی. خیلی. خیلی. و خیلی تلاش کردم. تلاش کردم هیچی نگم، هیچی ناراحتم نکنه، هیچ غری نزنم، هیچ اعتراضی به هیچی نکنم، هیچ مخالفتی توو هیچی نکنم، هیچ کاری نکنم یا هیچ حرفی نزنم که ناراحت یا عصبانی شه، هیچ اصراری به هیچی نکنم، هیچ تصمیمی نگیرم بذارم خودش انتخاب کنه، هیچ نظر و پیشنهادی ندم تا مستقیماً ازم نپرسیده، هیچ درخواستی نکنم، هیچ توقعی نداشته باشم، هیچ سؤالی حتی نکنم، توی هیچ حال بد و حس منفی‌ای شریکش نکنم، هیچ... و خیلی هیچای دیگه. حالا نه اینکه خیلی کار سختی بوده باشه برام ولی خب سعی کردم واقعا هیچش شم و شدم.
واقعاً تلاش کردم از دستش ندم. چون هیچ چیزی برام بیشتر از خودش و داشتنش ارزش نداشت. هیچ چیزی. نه غرور بی‌انتهام، نه حتی عزت نفسم که خب واژه‌ی جایگزین محاوره‌ای نداره و همینه که هست.
خلاصه خیلی دوسش داشتم منتها هیچ اژدهایی رو نمیشه تا ابد به بند کشید. نشد. نتونستم و عهد و دل و خودمو یه جا شکستم و ترکش کردم. 
و اون حتی زیر لب هم نگفت نرو یا بمون.


حاضر شین میخوایم بریم عروسی

دوس داشتم بهش بگم بابانوی من میشی؟ تورو خدااا بیا بابانوی من شو :))



:)))

دا‌شتم سعی میکردم ازش بدم بیاد متأسفانه نتیجه نداد. البته شاید اینکه همزمانم داشتم به خوابیدن باهاش فکر میکردمم بی‌تأثیر نبود.
موهامم باید رنگ کنم چون دیگه یکی دو تا تار سفید نیس که بشه کند یا قایمشون کرد و گور بابای سن و سال و پیری و قر و فر ولی دست خودم نیس خیلی مشکل دارم با اینکه مجبورم شروع کنم به رنگ کردن موهام.

حالا بچه‌ از کجا بیارم جهت فرستادن به کانادا

مامانم بهم میگه وزارت امید واهی‌‌ :))
میگه هر کی افسرده و پژمرده و داغون و امیدلازمه میاد سراغت و راضی برمیگرده. میگم خب واهیش واس چیه؟ میگه یه روز در دسرس نباشی همه بیچاره میشن.
میدونم خنده‌دار ‌نیس ولی با یه نیم‌لبخند تمومش میکنم. میخوام برم یه نخ سیگار بکشم.

بره دیگه لطفاً

به نظرتون بمیریم خستگیامون در میره؟

u were the one

یادم افتاد قدیم یه نفرو داشتم که وقتی می‌پرسید چطوری راحت میتونستم بهش بگم خوب نیستم. بعدنام یه مدت هنوز داشتمش ولی دیگه به اونم نمیتونستم بگم چون یا انقدر ناراحت میشد که از ناراحتیش دوباره خودم بیشتر ناراحت میشدم یا انقدر ناراحت میشد که با خودم دعوا میکرد یا انقدر ناراحت میشد که داد و بیداد میکرد شاکی میشد که چرا مثلاً فلان بلا سرت اومده، چرا مواظب نبودی، چرا اینکارو نکردی که اینجوری نشه یا چرا اونکارو کردی که اینجوری بشه. بهش نمیگفتم که ناراحت نشه. و نمیخواستم ناراحت شه چون خاطرش برام عزیز بود و حقیقتاً نمیخواستم اذیت شه، بعدشم میترسیدم از دست بدمش و نمیخواستم از دست بدمش. نمیخواستم از دست بدمش چون همون صِرف بودنشم خوب بود. همینکه نگاش میکردم یا صداشو میشنیدم خوب بود. کافی بود. اصن عالی بود. حالا ولی دیگه کلاً ندارمش. خِلاص. خسته نباشم نه؟ یه کف مرتب برام بزنید تا باز از دسته گلای به آب داده‌م براتون بگم :)))

+ Billy Joel_You were the One

به دیرم که گیرم یا برعکس

باورش احتمالاً سخته ولی الان اوکیم. میزونِ میزون نیستم ولی واقعاً اوکیم. مسئله اینه که فقط استرس و فشار روحی نیس. حال جسمیمم احیاناً یه مشکلاتی داره. ولی حیقتش چون نمیخوام مطمئن شم که حدسیاتم درسته نمیرم عکس و آزمایش و دکتر... واقعا آمادگیشو ندارم و نمیخوام رسماً بدونم مریضم. میرم حالا. یا وقتی مجبور شم یا وقتی انرژیشو داشته باشم. دیرم شد شد فدای سر هممون.
اه اه چقدر حالم خوب نیس و دلم میخواد بمیرم و نمیتونم بمیرم چون چیزایی که به خاطرش میخوام بمیرم با نبودنم بدتر میشه. چه تناقضیه! بود و نبودم جفتش واسه اطرافیانم بده. یکی از اون یکی بدتر. حالا تو همین وضع یکیم اضافه شده به دلایل اجبارم به زندگی. فاک. واقعا حالم بده. 
باشه. یه دیقه حرف نزنین الان خوب میشم. خوب میشم...
/ چن لحظه/
پ.ن. خب ... خوب شدم. 

No chance to die

یه چیزیم میدونین؟ آدم یه وقت محتاج یه چیزی یا چیزاییه ولی مجبور باشه بدون اون احتیاجاتشم میتونه ادامه بده. مثلاً آدم برای ادامه زندگی محتاج کلیه‌هاشه ولی خب بدون یه کلیه هم میشه زنده موند. بدون جفتشون حتی. یا مثلاً آدم وقتی بچه‌س محتاج پدر مادرشه ولی خب... و این در مورد خیلی چیزای دیگه هم صدق میکنه. میدونم کشف جدیدی نیست ولی خواستم بگم میشه. سخته، گاهی غیر قابل تحمل یا دردناکه ولی مجبور باشی میشه دیگه. شدنشم اثبات اینکه دیگه محتاج اون چیز نیستی نیست ولی خب سام تایمز دِ شو ماست جاست گو آن، نو مَتر وات...

 
جدیداً این مرضو گرفتم دوس دارم یعنی خوش دارم بعضی وقتا سعی کنم با لهجه کردی حرف بزنم :)) خیلی خوبه. حیف که درست حسابی بلد نیستم. واقعاً حیف.

آئاااا خب من که صد دفعه گفتم اگه احتیاج به اطلاعات کرونولوجیکی دارین از پایین به بالا بخونین. باز برعکس میخونین بعد غرم میزنید :| گرفتار شدما از دستتان :)) 

ماه من

اونروز در مورد میرزاده عشقی صحبتی پیش اومد، بعد یاد کتاب ماه غمگین، ماه سرخ جولایی افتادم. خواستم سرچش کنم، اون وسطا دیدم یکی به نام آقای نوری این شعر کوتاهو با عنوان "ماه غمگین من" توو وبلاگش نوشته. نمیدونم شاعرش خودشه یا کیه ولی کوتاه و قشنگ بود. دلم خواست برای گنجیشکام بخونمش. دیگه ایشالا اگه بفهمه از دستم عصبانی نشه. یه وخ اگه حالتون گرفته بود نمیتونستید بیاین پیشم گوشش کنین شاید صدام خوبتون کنه 😉

میبینی؟ بیا اعتراف کن اگه میبینی جیگر :)))

ها اینم میخواستم بنویسم: باز دیشب خواب لیلیو دیدم. لیلیو نه. لیلیمو. با هم بودیم. توی خونه من داشتیم شام میخوردیم و حرف میزدیم. البته من داشتم میخوردم اون داشت راه میرفت و حرف میزد. فضا یه جوری بود که انگار هیچوقت از هم دور نبودیم. خیلی جالبه. چرا خوابشو میبینم؟ و کجای ذهنمه که میاد توو خوابم؟ اونم خواب منو میبینه؟ 

çünkü

حیقتش من خیلی مواظب بودم ناراحتش نکنم اگه‌م خودم از چیزی ناراحت میشدم بی‌تأمل و بی‌شرط بیخیال میشدم چون به هیچ عنوان نمیخواستم ریسک کنم مبادا که از دست بدمش ولی خب آدم علی‌الخصوص یه آدم مغرور بیشعور مث من تا یه جایی میتونه آگاهانه غرورشو سرکوب کنه از یه جایی به بعد دیگه از دستش در میره و میره. البته در بهترین حالت فقط میره. منم رفتم.

یه همچین وضعی

یه بارم خیلی میخواستم براش بنویسم دلم برات تنگ شده، دارم میمیرم از نداشتنت، دوسِت دارم، میخوامت و اینا... ولی به جاش نوشتم خوبی؟ اونم نوشت خوبه و بعد پرسید تو خوبی منم گفتم خوبم.

حدّ

وسط خوابش پیغوم گذاشته بود و خب من فی‌الواقع داشتم ذوب میشدم براش و واقعا دوس داشتم خیلی چیزا بش بگم ولی بیش از هر چیز دوس داشتم بگم بیا بغلم به خوابت ادامه بده ماه من. منتها به جاش خندیدم چون خنده‌دار هم بود البته و فقط نوشتم چرا الان بیدار شدی آخه... 

پیشرفت روانپریشی‌ یا روانپریشی پیشرفته ...

خواب دیدم توو خونه‌ی ایرانمونم. خواب دیدم از پنجره دارم میبینم پلیسا ریختن توو کوچه. خواب دیدم مادر ستارو دارن کشون کشون میبرن. خواب دیدم لبخند امیر یه گوشه داره زارزار گریه میکنه. کاسپین ندا هم. پروین، مادر سهراب داشت فریاد میزد و مادر ندا هم. خواب دیدم زمین کوچه پر از جنازه‌های لت و پاره. صورت تک تک کسایی که توو این سالا کشته بودن و من از اینجا فقط به تماشای خبراش نشسته بودم و بغضمو فرو خورده بودم با کلوزآپ کف کوچه میدیدم. عزت، فرشته، ندا، رامین، فرزاد، امیر، اشکان، سهراب، ترانه، صانع، محمد، ستار، کیانوش، آتنا، زهرا، اکبر، کامران، کسری، نیکیتا، امیررضا، ساسان، آرمین، آرین... احساس میکردم نفسم گرفته، بوی خونو توو مشامم احساس میکردم. میخواستم حرکت کنم ولی نمیتونستم. میخواستم حرف بزنم یا فریاد بزنم ولی صدام در نمیومد. تمام انرژیمو جمع کردم که دستمو بیارم بالا و بکوبم رو شیشه پنجره که موفق شدم و در نهایت بیدار شدم. فقط متأسفانه به جای پنجره توو واقعیت کوبیده بودمش لبه تخت و دردش داشت جرم میداد. بلند شدم توو جام نشستم دیدم دماغم داره چه خونی میاد و لباس و تخت و تنم خونیه. از بیرون صدای ماشین پلیس میومد. چن تا دسمالو مچاله کردم گرفتم جلوی دماغم رفتم از لای پرده نگا کردم دیدم توو کوچه تصادف شده خبر خاصی نیست... ذهنم مریضه. خوابام مریضن. خاطراتم مریضن. روز تعطیلم مریضه. کارم با مریضه. زندگیم مریضه. تنم مریضه. وطنم مریضه. دنیام مریضه. ففف...

بی‌اختیاری ادرا... اِ احساسی آقا عه :| بی ادبا

دس خودم نیس دیگه ناخودآگاهم همینجوری ناخودآگاه و غیرارادی میخوادش و البته که لعنت به من و ناخودآگاهم :)))

نسخ

هان؟ آره بعضی وقتام نصف شبا یا سر صبا علی‌الخصوص نسخش میشم. انگار یه نیروی نامرئی فوق‌العاده قوی تمام ذرات وجودمو میکشه سمت خودش... 

روانپریشی صبحگاهی به این صورت که‌‌ :

نمیدونی دلم چقدر برات تنگ شده و نمیدونی چقدر دلم میخوادت. میخوامت. لنتی میخوااامت... دیوووث میخوامت... کسکششششش دلم برات تنگ شده... و تمام ذرات وجودم میخوانت. میخوامت... می...خواااااااا...مت. میخوامت...