I'm damn drunk and here some home truth of lady Hicha

خیلی دوسش داشتم. خیلی. خیلی. خیلی. و خیلی تلاش کردم. تلاش کردم هیچی نگم، هیچی ناراحتم نکنه، هیچ غری نزنم، هیچ اعتراضی به هیچی نکنم، هیچ مخالفتی توو هیچی نکنم، هیچ کاری نکنم یا هیچ حرفی نزنم که ناراحت یا عصبانی شه، هیچ اصراری به هیچی نکنم، هیچ تصمیمی نگیرم بذارم خودش انتخاب کنه، هیچ نظر و پیشنهادی ندم تا مستقیماً ازم نپرسیده، هیچ درخواستی نکنم، هیچ توقعی نداشته باشم، هیچ سؤالی حتی نکنم، توی هیچ حال بد و حس منفی‌ای شریکش نکنم، هیچ... و خیلی هیچای دیگه. حالا نه اینکه خیلی کار سختی بوده باشه برام ولی خب سعی کردم واقعا هیچش شم و شدم.
واقعاً تلاش کردم از دستش ندم. چون هیچ چیزی برام بیشتر از خودش و داشتنش ارزش نداشت. هیچ چیزی. نه غرور بی‌انتهام، نه حتی عزت نفسم که خب واژه‌ی جایگزین محاوره‌ای نداره و همینه که هست.
خلاصه خیلی دوسش داشتم منتها هیچ اژدهایی رو نمیشه تا ابد به بند کشید. نشد. نتونستم و عهد و دل و خودمو یه جا شکستم و ترکش کردم. 
و اون حتی زیر لب هم نگفت نرو یا بمون.