خواب دیدم توو خونهی ایرانمونم. خواب دیدم از پنجره دارم میبینم پلیسا ریختن توو کوچه. خواب دیدم مادر ستارو دارن کشون کشون میبرن. خواب دیدم لبخند امیر یه گوشه داره زارزار گریه میکنه. کاسپین ندا هم. پروین، مادر سهراب داشت فریاد میزد و مادر ندا هم. خواب دیدم زمین کوچه پر از جنازههای لت و پاره. صورت تک تک کسایی که توو این سالا کشته بودن و من از اینجا فقط به تماشای خبراش نشسته بودم و بغضمو فرو خورده بودم با کلوزآپ کف کوچه میدیدم. عزت، فرشته، ندا، رامین، فرزاد، امیر، اشکان، سهراب، ترانه، صانع، محمد، ستار، کیانوش، آتنا، زهرا، اکبر، کامران، کسری، نیکیتا، امیررضا، ساسان، آرمین، آرین... احساس میکردم نفسم گرفته، بوی خونو توو مشامم احساس میکردم. میخواستم حرکت کنم ولی نمیتونستم. میخواستم حرف بزنم یا فریاد بزنم ولی صدام در نمیومد. تمام انرژیمو جمع کردم که دستمو بیارم بالا و بکوبم رو شیشه پنجره که موفق شدم و در نهایت بیدار شدم. فقط متأسفانه به جای پنجره توو واقعیت کوبیده بودمش لبه تخت و دردش داشت جرم میداد. بلند شدم توو جام نشستم دیدم دماغم داره چه خونی میاد و لباس و تخت و تنم خونیه. از بیرون صدای ماشین پلیس میومد. چن تا دسمالو مچاله کردم گرفتم جلوی دماغم رفتم از لای پرده نگا کردم دیدم توو کوچه تصادف شده خبر خاصی نیست... ذهنم مریضه. خوابام مریضن. خاطراتم مریضن. روز تعطیلم مریضه. کارم با مریضه. زندگیم مریضه. تنم مریضه. وطنم مریضه. دنیام مریضه. ففف...