یادم افتاد قدیم یه نفرو داشتم که وقتی میپرسید چطوری راحت میتونستم بهش بگم خوب نیستم. بعدنام یه مدت هنوز داشتمش ولی دیگه به اونم نمیتونستم بگم چون یا انقدر ناراحت میشد که از ناراحتیش دوباره خودم بیشتر ناراحت میشدم یا انقدر ناراحت میشد که با خودم دعوا میکرد یا انقدر ناراحت میشد که داد و بیداد میکرد شاکی میشد که چرا مثلاً فلان بلا سرت اومده، چرا مواظب نبودی، چرا اینکارو نکردی که اینجوری نشه یا چرا اونکارو کردی که اینجوری بشه. بهش نمیگفتم که ناراحت نشه. و نمیخواستم ناراحت شه چون خاطرش برام عزیز بود و حقیقتاً نمیخواستم اذیت شه، بعدشم میترسیدم از دست بدمش و نمیخواستم از دست بدمش. نمیخواستم از دست بدمش چون همون صِرف بودنشم خوب بود. همینکه نگاش میکردم یا صداشو میشنیدم خوب بود. کافی بود. اصن عالی بود. حالا ولی دیگه کلاً ندارمش. خِلاص. خسته نباشم نه؟ یه کف مرتب برام بزنید تا باز از دسته گلای به آب دادهم براتون بگم :)))