دیدم راس میگه خیلی منطقیه !

گفت خام‌دکتر ما که سالهاست فقط با هم زندگی میکنیم و عشقی در کار نیس ولی کلا کسی که مث من اعتیادشو یه بار تونسته بذاره کنار، ترک کردن کسی رو که دوس داره براش هیچ کاری نداره!

سیگار؟ فندک؟

حیقتاً دلم براش پررر میکشه




دست خودم نیس دیگه. انقد دوسش دارم اصن یادش میفتم دلم آب میشه براش. 
دوسش دارم دیگه. مرسی. اه :))

سر صحبت خویشتن هم ندارم*

گفتم خوش بین باشی زودتر خوب میشی. گفت خوشم نمیاد خودمو گول بزنم. گفتم مسکنم مغزتو گول میزنه چرا اونو میخوری ولی حاضر نیستی به درست اینطور فکر کنی که قراره زود خوب شی؟ گفت نمیدونم. گفتم مثل گوشتخوارای حامی حیوونا واینا که فک میکنن فمینیستن ولی با افکار و رفتارای اشتباشون بیشتر زنها رو زیر سؤال میبرن// یه ذره با قیافه‌ای شبیه علامت سؤال نگام کرد بعد پرسید چی؟ گفتم نه من حوصله توضیح دارم نه تو تصمیم تجدید نظر پس بیخیال. در اتاقو پش سرم بستم و توو دلم گفتم انقد منفی‌بافی کن تا بمیری به من چه. ندارم نه. اعصاب ندارم.

*خاقانی

عیدتون مبارک

سر کار بودم. خونه نبودم. هفت سینم نداشتم. لحظه تحویل سال زنگ زدم خونه تبریک گفتم، خدافظی کردم و به کارم ادامه دادم. الان تازه اومدم خونه. غر نزنید. یا دوس دارید بزنید خب ولی بدونید که اوضاع از چه قرار بوده.

براتون پیش از هر چیز سلامتی آرزو میکنم. برای خودتون و همه عزیزاتون. بعدشم براتون آرزوی دلخوشی میکنم. دل آدم که خوش باشه همه چی راحتتر میگذره. در نهایت براتون آرزوی موفقیت میکنم. امیدوارم به چیزای خوبی که دوس دارید برسید.

حافظم پیشم نیست وگرنه براتون فال هم میگرفتم...

دوسِتون دارم. از دور میبوسمتون. 
به امید روزای بهتر و روشنتر.
نوروز خوش‌یمن، سال نو مبارک.  

ما از نور و بارون و آیینه‌ایم

+ سرنوشت / سیاوش قمیشی

بله

سر غصه بکوبیم غم از خانه بروبیم.

از دیوان شمس

کاین شیشه عمر ماست که مشتاق سنگ توست*

کشوی لوازم آرایشم شکسته بود، برای تعمیرش باید خالیش میکردم. بعد که درستش کردم موقع چیدن دوباره‌ش دیدم چقدر خیلی وقته از خیلی چیزایی که یه وخ با کلی ذوق و شوق برای خودم خریده بودم، استفاده نکردم. چقدر حیف. چقدر غمگین. چقدر بد. چقدر ناگزیر.
روزها به سرعت در گذر و گذارن و زمان برای ما لحظه‌ای هم مکث نخواهد کرد. سعی کنید قبل از مرگتون نمیرید. سعی کنید از شانسی که برای بودن دارید به بهترین نحو استفاده کنید. بخواهید و زندگی کنید حتی در روزهای بد.

*نجیب کاشانی

دو پنجره

برف میاد.
پنجره ها رو باز کردم چون خوشم نمیاد خونه بوی سیگار بگیره.
سرده. من هیچوقت سردم نیست. 
کلا به ندرت در دماهای خیلی خیلی پایین یا وقتی روزهای متوالی نخوابیدم یا وقتی ساعتهای طولانی چیزی نخوردم کمی سرما رو حس میکنم که اونم تازه اذیتم نمیکنه. 
گوله‌های برفو نگاه میکنم  و به این فکر میکنم که چرا وقتی میشد با یه جمله ساده جمعش کنی به خودت این زحمتو ندادی و جوابی منطقی تر به نظرم نمیرسه جز اینکه چون ارزششو نداشت. واقعا هم ارزششو نداشتم.
بذ ببندیم پنجره رو و بخوابیم.

ربطی نداره ولی گوش کنید، گوگوش معمولاً جوابه

خیلی

آدمی کلاً موجود عجیبیه ولی منم خیلی عجیبم.

شیخ اجل & co

طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت 
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول
کسی‌ام نبود خودتونو بکنین مشغول

شاید سوأل شمام باشه یا شاید راه حلش به دردتون بخوره

گفتم من دارم پاره میشم از دلتنگیت، تو چطور میتونی؟ گفت سرش گرمه، به خودش وقت فکر کردن نمیده. 



نباشی

نباشی چیزی نمیشه. آره نباشی هیچی نمیشه. هیچ اتفاق خاص و عامی نمی‌افته. نه! منظورم اونی نیس که تو فکر میکنی، منظورم اینه که هیچی اونجوری که همیشه میشد یا باید بشه نمیشه. انگار که دنیا همچنان و با سرعت همیشگیش در گذر و جریانه درحالیکه من بی تو مثل عکسی در قاب از حرکت ‌ایستاده‌ام. آره نباشی چیزی نمیشه فقط دنیام هنگ میکنه. باید زودتر میگفتم هرچند که فرقی به حالمون نمیکرد.

یکی بود یکی نبود یکی که مث هیچکس نبود

شاید همزاد، شاید همذاتم بود
شاید بود، شاید نبود
شاید حتی فقط پرداخته ذهنم بود
ولی تجلی عشق در من بود
نهایت حس خواستن
نهایت دوست داشتن یک غریبه
تجربه حس کششی بی‌انتها و بی‌منطق 
به هوایش از مرزهای خودم گذشتم و چیزهایی در مورد خودم کشف کردم که حتی تصورش پیش از تجربه‌اش برایم غیرقابل باور بود.
برعکس اکثر آدمها که عاقبتِ حس امنیت و آرامش و انرژی‌های مثبت و دلخوشی‌های وصف ناپذیر در تعریف عشقشان میگنجد، نه تکیه‌گاه بود نه مأمن، نه آرام جان بود و نه دلیل خوشی‌های بی‌دلیلی که نداشتم. 
فقط با تمام ذرات وجودم میخواستمش. دیدنش جان خسته‌ام را بیدار نگه میداشت و تک‌تک خصوصیاتش هیجانم را به خروش میاورد. 
بی مرز، بی‌پروا، بی‌دلیل، بی‌شرط و بی‌ادعا دوستش داشتم.

وقتی میدیدمش چیزی در دلم فرو می‌ریخت و من سرشار میشدم از شور و حرارت و ذوقی کودکانه. حالا هم که یادش میفتم باز چیزی در دلم فرو می‌ریزد اما انگار که اینبار هربار چیزی از وجودم کم می‌شود.

هی دلم میخواد برم بش بگم من بی تو میمیرم ببین دارم میمیرم ولی خب همونجور که مستحضر هستید دروغه...

kill me

 یک پرتگاه بود و یک سایه.
سایه به من نزدیک میشد و من به لبه پرتگاه نزدیکتر.
سایه، ترس از دست دادن بود و سقوط، خود از دست دادن.
میدونستم سایه به من خواهد رسید و من خواهم افتاد. 
میدونستم بعد از سقوط چه اتفاقی خواهد افتاد و با این حال با تمام وجود میخواستم ریسک کنم. 
میترسیدم ولی نه از سقوط. میترسیدم باز زنده بمونم...





:|

پرسیدم چقدر حدوداً در 24 ساعت گذشته آب خوردی، گفت هیچی! گفتم چرا؟ گفت رژیم آب گرفتم! پرسیدم خب چرا همچین کار احمقانه‌ای کردی؟ گفت دوس دخترم بهم گفته تو اگه آب خوردنو بتونی ترک کنی سیگارتم میتونی ترک میکنی! منم با این ترفند که هر وقت تشنه‌م میشد به چیزای خوشمزه فکر میکردم تا بزاقم بیشتر ترشح بشه، تونستم آبو ترک کنم!
نتیجه‌ اخلاقی : با کسی که در درک طعنه و کنایه مشکل داره با ایهام حرف نزنین!

خوبِ بد / بدِ خوب

یه مرضی‌ام دارم موهامو گوجه میکنم زیر سرم یا یه چیز سفت مث توپ تنیس میذارم زیر گردنم وقتی دراز کشیدم بعد به یه حالت بد خوبی میرسم بعد از یه مدت، که شبیه یه چی توو مایه‌های اینه که مغزم خواب میره. کار درستی نیس ولی حس خوبیه.

بدینش بهم

دلم میخواد عین بچه ها پاهامو هی بکوبم زمین و بهانه بگیرم بگم من اونو میخوام. میخوام میخوام میخوام عهع عهع عهع


:|

به خانومه گفتم متاسفانه جواب تست کروناتون مثبته. گفت عه من بیرون کار دارم نمیشه مثل معتادا که یه کاری میکنن جواب تستشون اشتباهی منفی شه یه کاری کنی جواب تست کرونای منم منفی شه؟!

from Sherry with love

 تقدیم به همه دخترا ی سرزمینم 
+ روز جهانی زن مبارک

به نظر من این آقایون از لحاظ ضریب هوشی با گیاهان واقعا سخت در رقابتن :))

کیف خانومشو ازش گرفت که جلوی دست و پاشو نگیره و راحتتر کارشو انجام بده، بعد که کیفو گرفت همونجا گذاشتش زمین بغل پاش :))))) شاید فک کرده بود زنه خودش عقلش نمیرسه که به جای اینکه کیفو دست خودش نگه داره یا بده دست مرده میتونه بذارتش زمین.

شور زندگی

نه قدرتشو دارم نه انگیزشو
فقط دلم میخواد بخوابم یا بهتر از اون بمیرم.
یه چیزی در من هست که نیست
یا یه چیزی در من نیست که نیست
نه که ناسپاس باشم
فقط خسته‌ام
همه عمر خسته بودم
و حالا تمام استخونای بدنم از خستگی درد میکنن
امیدوارم هیچوقت هیچکدومتون از خودتون بدتون نیاد
گاهیم فک میکنم بشینم دو دیقه زارزار گریه کنم ولی به نظرم کار خنده‌دار و بیهوده‌ایه.
چه تناقض عجیبی.

هنوز

هنوز حرف می زنم، هنوز راه می روم
به سمت جای خالیت، به اشتباه می روم
. . .

بهمن محمدزاده

مثل دفعه‌های قبل

امروز باز خیلی احتیاجت داشتم ولی باز نبودی و خب امروزم گذشت. 
به خیر گذشت ولی خب نبودی دیگه.

باباجون من هنوزم همونقدر دوسِت دارم تو چی؟

 توو تلگرام یه چیزی خوندم الان براتون کپی پیست میکنم. بعد اونو خوندم یاد یه چیز دیگه افتادم که اونم در ادامه‌ش براتون مینویسم الان. 
نقل کرده بود: « روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه‌ی سکه‌ی مردی غافل را دزدید.هنگامی که به خانه رسید، کیسه را باز کرد و دید روی سکه‌ها کاغذیست که بر آن نوشته است: خدایا به برکت این دعا سکه‌های مرا محفاظت بفرما! اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش بازگرداند. دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست دادی. دزد کیسه در پاسخ گفت: صاحب کیسه باور داشت که دعا، داراییِ او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است. قرار من دزدیدن دارایی او بود نه دزدیدن ایمان او. اگر کیسه او را پس نمی‌دادم، باورش بر دعا و خدا سست می‌شد. آنگاه من دزدِ باورهای او می‌بودم واین دور از انصاف است.»
امروز سالگرد پدربزرگم بود... بچه که بودم به گواه همه از همه بیشتر دوسش داشتم و یادمه که اونم منو. اون موقع دوربین فیلمبرداری هنوز برای مصارف شخصی در دسترس نبود. به جاش آپارات بود که به نظر من خیلیم باحالتر بود. با آپارت ازم کلی فیلم گرفته بود. اغلب خودشم تو فیلما کنارم بود و این خیلی خوب بود. یه دلگرمی بود انگار. یه حس خوب که بودنشو یادم میاورد. روزای بی دغدغه‌ی کودکی. روزایی که بچه اول دختر و پسر بزرگ خونواده بودم، نوه اول پدر بزرگ و مادربزرگ مادریم بودم، همه کنار هم بودیم، همه حالشون خوب بود، یه توپ قرمز بزرگ داشتم. یه دوچرخه طلایی بی‌نظیر داشتم، میتونستم توو کوچه با شلوار کوتاه و بدون حجاب و بدون ترس دوچرخه‌سواری کنم، میتونستم وقتی پدر و مادرم سر کار بودن جیم شم توو کوچه و تا دم غروب با بچه‌ها گل کوچیک و لی‌لی بازی کنم، میتونستم بعدش بیام خونه با شلنگ باغچه آب بخورم، لباسامو بکنم و بپرم توو استخر تا خنک شم، پفک نمکی و آلوچه ۵ تومن بود، بستنی قیفی سی تومن بود، گربه‌مو هنوز کسی با ماشین زیر نگرفته بود، با معنی مرگ آشنا نشده بودم، دلم میخواست روزا زودتر بگذرن تا بزرگ شم و برم مدرسه! و تنها استرسی که بود صدای آژیر خطر بود که با هیجان دویدن سمت زیرزمین خونه و جمع شدن همه کسایی که دوستشون داشتم توو یه اتاق تاریک و کوچیک، کم و بیش خنثی میشد...
یه روز رفتم سراغ مادربزرگ و گفتم فیلما رو بیار ببرم تبدیلشون کنم که بتونیم توو تلویزیون ببینیمشون و نیازی به دنگ و فنگ پرده آپارات و دم دسگاش نباشه. متأسفانه متوجه شدیم فیلما که همیشه کنار آلبوما سر جای امن خودشون بودن، دیگه نیستن، گم شدن و هیچوقتم معلوم نشد غریبه دزدیدتشون یا آشنا! و چجوری؟ یا کِی اصلا؟ چرا حتی؟ 
به هر حال اون متن بالا رو خوندم یاد این داستان افتادم و اینکه حالا هر کی بودی دزدی کردی فیلما رو ورداشتی هر چی، به جهنم. مادربزرگ که اهل آبروریزی و شکایت نبود، با هر چی که داشت و نداشت همیشه در حال بذل و بخشش بود. بعدشم حالا عیب نداره دزدیدی، اشتباه کردی هر چی. اون فیلما آخه به چه درد تو میخورد؟ اونا خاطرات من بود. اونا کودکی من ... اونا گنج من بود! اونا صدای گرم و صورت مهربون بابابزرگم بود. من اونا رو میخواااستم...
مال رو از سر ناچاری یا به هر دلیلی میبری ببر ولی دزدی خاطره روا نیست انصافاً. هر کی بودی کاش پسشون میاوردی... و خب زهی خیال باطل. 

اینطوریاس دیگه

دیگه وقتی از کسی که سی سال پیش فوت کرده خاطره داری ینی خودتم پیر شدی دیگه. واسه باورش تعداد موهای سفید شده‌ات هم لازم نیس حتی. 

قصه‌ی پرغصه Felix

تقریبا سه هفته‌ی پیش نزدیکای غروب در حالیکه ظرفیت روحیمو تا آخرین قطره مصرف کرده بودم و از شدت فشاری که روم بود داشتم منفجر میشدم، فرصتی پیدا کردم که برم پایین یه نفسی بکشم. نشستم رو زمین یه گوشه‌ای بغل دیوار توو خلوتترین و بی‌رفت و آمدترین جایی که توو حیاط بیمارستان میشد پیدا کرد. نیاز داشتم چن دیقه از آدما دور باشم. چشامو بسته بودم، سرمو تکیه داده بودم به دیوار پشت سرم و سعی میکردم به جای گریه کردن نفس عمیق بکشم. یهو یه چیز نرم رو صورتم احساس کردم. چشمامو باز کردم دیدم دستای یه پسر کوچولوعه که از زیر کاپشنش لباس بیمارستان پیداست. ناخوداگاه لبخند زدم. با دستای کوچیکش اشکامو پاک کرد و بهم گفت اشکال نداره آدم گاهی گریه کنه. حتی فرشته‌هام گاهی گریه میکنن! در حالیکه به خاطر این حرفش یه جوری تحت تأثیر قرار گرفتم که بیشتر دلم میخواس بزنم زیر گریه، خودمو کنترل کردم و گفتم تو از کجا میدونی؟ و اون مثل یک جنتلمن واقعی در حالی که با دست کوچیکش دستمو گرفته بود ازم پرسید: اجازه دارم پیشت بشینم؟ گفتم زمین سرده بشین رو پای من. اینطوری روبه رومم هستی و بهتر میتونم ببینمت. چشاش ذوق کرد و نشست. نمیدنم چرا احساس کردم انگار هیچ وزنی نداره... گفتم خب حالا بگو ببینم از کجا میدونی؟ گفت وقتی خانوم فلانی که توو بخش کودکان کار میکنه اینو به همه پدر و مادرایی که بچه‌هاشون قراره به زودی برن بهشت و گاهیم به بچه‌هایی که از مرگ میترسن میگه، شنیدم!
گفتم راستی اسمت چیه؟ مثل مردای کوچولو دستشو آورد جلو وگفت من فلیکس هستم. منم دستمو سمتش دراز کردم گفتم خوشوقتم فلیکس. منم شری هستم. یهو با ذوق داد زد گف میدووووونم ما هممممون تو رو میشناسیم. بعد انگار که رازی از دهنش در رفته باشه دستشو گرفت جلوی صورتش و سکوت کرد. همینطور که خنده‌م گرفته بود گفتم تو و کیا، منو از کجا میشناسین؟ 
گفت من و دوستام. گفتم خب از کجا؟ صورتشو به گوشم نزدیک کرد و آروم گفت ما میدونیم که تو یه پری هستی :))))) با قیافه متعجبانه‌ نگاش کردم و گفتم از کجا فهمیدین؟ گفت مثلا به خاطر موهای جادوئیت! همیشه وقتی میای موهات صافه ولی وقتی میری فرفریه (راس میگفت چون من موهامو اتو میکنم ولی سر کار چون فعالیت میکنم بر اثر رطوبت هوا و... موقع رفتن معمولا موهام دوباره فر شده). اگه بالهات خیس شن مرئی میشن، برای همین سعی میکنی زیاد زیر بارون واینستی (درسته ولی خب حیقتش چون نمیخوام موهام دوباره فر شه زیر بارون واینمیستم). صدات خیلی مهربونه، هیکلت از آدما کوچولوتره و با اینکه آدم بزرگی همیشه مثل بچه‌ها کوله پشتی میندازی که احتمالا جای بالهاتو زیرش قایم کنی! تازه ما از خیلیا پرسیدیم همه گفتن تو بلدی همه رو خوب کنی. ضمناً تینا یه دفه وقتی داشتی میخندیدی مستقیم توو چشات نگاه کرده بود و یه چیز آبی دیده بود که اومده سمتش و باعث شده بود که سه رووووووووز تموم نفس کم نیاره و بتونه با ما توو سالن بازی کنه! (شاید تصور کودکانه‌ی هیجان‌انگیز و سحرآمیزش وامدار رنگ آبی شیشه‌های آنتی رفلکس عینکمه). من و سه تا از دوستام شب کریسمس به بابانوئل گفتیم که تو رو بیاره توو بخش ما تا یوناس که چن روز بود همش درد داشت و حالش خیلی بد بود خوب کنی ولی بابانوئل گفت خدا منتظر یوناسه و درست نیست که خدا رو منتظر بذاریم، بعدشم شب وقتی ما خوابیدیم یوناسو با خودش برد... 
دلم میخواس از خجالت بمیرم. دلم میخواست نابود شم از شرم چیزی که نبودم و رویایی که چارتا بچه فرشته‌ی طفلکی که خدا میدونه چند وقته توو بخش سرطان کودکان بسترین، از من ساخته بودن. داشتم فکر میکردم کاش واقعی بود و قدرتشو داشتم که همه بچه‌ها رو خوب کنم. 
دیدم از دور یکی از پرستارای بخش کودکان (از رو رنگ روپوشش مشخص بود که از بچه‌های بخش اطفاله) داره مستأصل اینور اونورو نگاه میکنه و احتمالا دنبال فلیکس میگرده. بهش گفتم فکرمیکنم دیگه وقتشه برگردیم توو بخش وگرنه بقیه میفهمن که بی‌اجازه اومدی بیرون. گفت آره ولی وقتی از پنجره اتاقم دیدمت به خودم گفتم نباید تنهات بذارم.
از رو پام بلند شد که بریم اما یهو تعادلشو از دست داد جوری که داشت میفتاد و من که هنوز نشسته بودم خیلی راحت گرفتمش. و این براش یه نشونه‌ی دیگه ساخت از اینکه من یه پری واقعی هستم. 
خواست دوباره بلند شه که بهش گفتم اجازه بده بغلش کنم و با هم بریم. فک نمیکردم ولی از خداخواسته مححححکم خودشو چسبوند بهم دستاشو دور گردنم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت بریم.
رسیدیم و موقع خداحافظی وقتی میخواستم صورتشو ببوسم بهم گفت میشه وقتی خدا منتظر منه که برم پیشش یه کاری کنی که مثل یوناس درد نداشته باشم. من دلم میخواد با خوشحالی برم پیش خدا.
بهش گفتم کار سختیه ولی ببینم چیکار میتونم بکنم و بوسیدمش. وقتی داشتم میرفتم دوباره صدام کرد و گفت یه آرزوی دیگه‌م دارم گفتم بگو. گفت ولنتاین من باش :)) بهش یه چشمک زدم و گفتم باید به پیشنهادت فکر کنم...
یکشنبه چهاردهم وقتی صبح داشتم میرفتم بیمارستان گردنبند دونه برفمو انداختم گردنم، گوشواره‌ها، دستبند، انگشترا و سنجاقای سرسفید و اکلیلی‌ام رو همراه پیراهن سفید کوتاهم و نیم‌چکمه‌های سفید پاشنه‌دارم گذاشتم توو کوله‌م، سر راه یه بطری کوچیک سودای توت فرنگی هم بعنوان جایگزین شامپاین :)) خریدم و با خودم بردم.
به سرایدار ساختمون روبه‌رویی که بخش کودکان طبقه دومش بود، جریان را گفتم و خواهش کردم ساعت هفت بعد از ظهر میزی رو گوشه رستوران بیمارستان که به خاطر کرونا بسته‌ست برامون آماده کنه و او قبول کرد.
‌کارامو را کمی زودتر کردم، نامه‌ها و پرونده‌ها و یادداشتای رو میزمو جمع و جور کردم و به بچه‌ها گفتم که حدود یک ساعتی بیرون کار دارم و سپردم که همین نزدیکی‌ها هستم واگر کار ضروری‌ای بود بهم زنگ بزنن. 
لباسامو عوض کردم، موهامو درست کردم، کمی آرایش کردم، گوشواره‌ها و دستبندمو انداختم. جعبه‌ی کوچکی که یه گردنبند با یک سنگ جادویی توش بود گرفتم دستم و رفتم سر قرارم. 
با دکترش قبلا صحبت کرده بودم که از اوضاعش با خبر باشم و اون به پرستاری که یکشنبه شیفت بود جریانو گفته بود که همه چیز مهیا شه... 
دم در منتظرم بود. من که رسیدم بهیاری که از دور میپائیدش دکمه آسانسورو فشار داد و رفت. 
فلیکس با همون قد کوتاهش ولی مثل یه مینی‌جنتلمن دستمو گرفت تا به میز رسیدیم، بعد صندلی رو برام عقب کشید و منتظر شد بشینم و بعد خودش پرید روی صندلی روبه‌روم...
جای شما خالی ماکارونی خوردیم، سودای توت فرنگی نوشیدیم، حرف زدیم و بعد از بستنی به هم هدیه دادیم. 
من به اون گردنبندشو دادم و گفتم این کمکت میکنه که وقتی داری میری پیش خدا حالت خوب باشه و بتونی قوی بمونی. و اون به من یک پاکت داد که باید قول میدادم روز مرگش بازش کنم!
لپشو بوسیدم و از هم خداحافظی کردیم. پنج دیقه بعد زنگ زدم به بخش که بپرسم به سلامت رسیده بالا و خیالم راحت بشه که پرستار بخش با مهربونی گفت اومده بالا و همه رو دور خودش جمع کرده و داره براشون تعریف میکنه....
🖤🖤🖤    
فلیکس امروز صبح به قول خودش رفت پیش خدا و من پاکتی که بهم داده بود رو طبق قولی که بهش داده بودم باز کردم. دیدم توش (با ترجمه دقیق) نوشته:
تو زیباترین دختری هستی که توو زندگیم دیدم و با اینکه میدونم کار بدی کردم که بهت واقعیتو نگفتم ولی اعتراف میکنم که بر خلاف بقیه بچه‌ها من از اولشم میدونستم که تو یه پری واقعی نیستی!
من میدونم که تو یه فرشته‌ای و برای همین هیچ ناراحت نیستم که امروز داری اینو میخونی و مطمئنم که وقتی پیش خدا باشم هر وقت بخوای و بخوام بازم میتونیم همو ببینیم ولی از اونجایی که آدما روی زمین الان تو رو بیشتر احتیاج دارن ممکنه کمی طول بکشه تا بتونی بازم بیای سراغم. خواستم بدونی که من اینو میدونم و از دستت ناراحت نمیشم. عجله نکن و به کسایی که باید کمک کنی کمک کن چون اونا مطمئنا خیلی بیشتر به تو احتیاج دارن تا کسی که مثل من توو بهشته. توی این فرصت منم میخوام با خدا صحبت کنم و ازش بخوام که حال چند تا از دوستامو زودتر خوب کنه، یکی رو بفرسته که در نبود من مواظب پدر و مادرم باشه و بعدشم باید دنبال یوناس و چن تا دیگه از دوستام بگردم که دیگه تنها نباشن. 
در مورد هدیه روز ولنتاین باید بهت بگم که شنیده‌م آخرین آرزویی که آدما قبل از مرگ میکنن بی برو برگرد برآورده میشه. من آخرین آرزومو به تو هدیه کردم. آخرین آرزوی من اینه که تو به همممه‌ی آرزوهات برسی. امیدوارم که جواب بده.
خب دیگه میبوسمت. تا به زودی. 
فلیکس‌ ِ تو.

مثل سمورآبی اعصاب آدمو میجوئن

هی گف چه خبرا و من هی گفتم خبر خاصی نیس. بعد دوباره گف چه خبرا و انقدرررر گف چه خبرا که گفتم خبر مرض، خبر درد بی درمان، خبر مررررگ. گفتم انقدر که توی این یک سال گواهی فوت امضا کردم جمعا توو ده سال گذشته نکرده بودم. دیگه خفه شد ماسکشو کشید رو دماغش راهشو کشید رفت. چی میخواستی بشنوی آخه زن حسابی. برو کشکتو بساب دیگه. من چه خبری میخوام داشته باشم برای تو آخه. 
یه سری هنوز تا برای خودشون یا نزدیکاشون اتفاقی نیفته باورشون نمیشه چه خبره. والا لااقل توو جنگ یه بار گردان میره نفر برمیگرده و تمام. ما الان بیشتر از یه ساله هر روز همین کابوسو داریم هی تکرار میکنیم ...

بدقلق

یکشنبه ساعت یازده شبه. هیچجا باز نیست جز یه فست فود که فقط کباب ترکی میفروشه و پیتزافروشی روبه‌روش که مسلما فقط پیتزا میفروشه. میگه گشنمه چی بخورم به نظرتون؟ همه یک صدا: کباب ترکی! نه نه خسته شدم انقد کباب ترکی خوردم. همه باز یک صدا پس پیتزا. هیوق اگه بدونین چقد ضرر داره این پیتزاهای بیرون! همه یک صدا ولی این دفه همچین زیر لب و یخده نامفهوم: پس اینو و قاه قاه‌های بدجنسانه.
با دلخوری و اخم صحنه را ترک میکند و زیر لب فحش میدهد :))
واقعا نمیدونم اینا که خودشونم نمیدونن چی میخوان چطور به یه مراحلی از زندگیشون میرسن اصلا. چطوری پیش میرن واقعا؟ 

^_^

گف صدات بوی بهارنارنج میده :)