توو تلگرام یه چیزی خوندم الان براتون کپی پیست میکنم. بعد اونو خوندم یاد یه چیز دیگه افتادم که اونم در ادامهش براتون مینویسم الان.
نقل کرده بود: « روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسهی سکهی مردی غافل را دزدید.هنگامی که به خانه رسید، کیسه را باز کرد و دید روی سکهها کاغذیست که بر آن نوشته است: خدایا به برکت این دعا سکههای مرا محفاظت بفرما! اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش بازگرداند. دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست دادی. دزد کیسه در پاسخ گفت: صاحب کیسه باور داشت که دعا، داراییِ او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است. قرار من دزدیدن دارایی او بود نه دزدیدن ایمان او. اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست میشد. آنگاه من دزدِ باورهای او میبودم واین دور از انصاف است.»
امروز سالگرد پدربزرگم بود... بچه که بودم به گواه همه از همه بیشتر دوسش داشتم و یادمه که اونم منو. اون موقع دوربین فیلمبرداری هنوز برای مصارف شخصی در دسترس نبود. به جاش آپارات بود که به نظر من خیلیم باحالتر بود. با آپارت ازم کلی فیلم گرفته بود. اغلب خودشم تو فیلما کنارم بود و این خیلی خوب بود. یه دلگرمی بود انگار. یه حس خوب که بودنشو یادم میاورد. روزای بی دغدغهی کودکی. روزایی که بچه اول دختر و پسر بزرگ خونواده بودم، نوه اول پدر بزرگ و مادربزرگ مادریم بودم، همه کنار هم بودیم، همه حالشون خوب بود، یه توپ قرمز بزرگ داشتم. یه دوچرخه طلایی بینظیر داشتم، میتونستم توو کوچه با شلوار کوتاه و بدون حجاب و بدون ترس دوچرخهسواری کنم، میتونستم وقتی پدر و مادرم سر کار بودن جیم شم توو کوچه و تا دم غروب با بچهها گل کوچیک و لیلی بازی کنم، میتونستم بعدش بیام خونه با شلنگ باغچه آب بخورم، لباسامو بکنم و بپرم توو استخر تا خنک شم، پفک نمکی و آلوچه ۵ تومن بود، بستنی قیفی سی تومن بود، گربهمو هنوز کسی با ماشین زیر نگرفته بود، با معنی مرگ آشنا نشده بودم، دلم میخواست روزا زودتر بگذرن تا بزرگ شم و برم مدرسه! و تنها استرسی که بود صدای آژیر خطر بود که با هیجان دویدن سمت زیرزمین خونه و جمع شدن همه کسایی که دوستشون داشتم توو یه اتاق تاریک و کوچیک، کم و بیش خنثی میشد...
یه روز رفتم سراغ مادربزرگ و گفتم فیلما رو بیار ببرم تبدیلشون کنم که بتونیم توو تلویزیون ببینیمشون و نیازی به دنگ و فنگ پرده آپارات و دم دسگاش نباشه. متأسفانه متوجه شدیم فیلما که همیشه کنار آلبوما سر جای امن خودشون بودن، دیگه نیستن، گم شدن و هیچوقتم معلوم نشد غریبه دزدیدتشون یا آشنا! و چجوری؟ یا کِی اصلا؟ چرا حتی؟
به هر حال اون متن بالا رو خوندم یاد این داستان افتادم و اینکه حالا هر کی بودی دزدی کردی فیلما رو ورداشتی هر چی، به جهنم. مادربزرگ که اهل آبروریزی و شکایت نبود، با هر چی که داشت و نداشت همیشه در حال بذل و بخشش بود. بعدشم حالا عیب نداره دزدیدی، اشتباه کردی هر چی. اون فیلما آخه به چه درد تو میخورد؟ اونا خاطرات من بود. اونا کودکی من ... اونا گنج من بود! اونا صدای گرم و صورت مهربون بابابزرگم بود. من اونا رو میخواااستم...
مال رو از سر ناچاری یا به هر دلیلی میبری ببر ولی دزدی خاطره روا نیست انصافاً. هر کی بودی کاش پسشون میاوردی... و خب زهی خیال باطل.
یه روز رفتم سراغ مادربزرگ و گفتم فیلما رو بیار ببرم تبدیلشون کنم که بتونیم توو تلویزیون ببینیمشون و نیازی به دنگ و فنگ پرده آپارات و دم دسگاش نباشه. متأسفانه متوجه شدیم فیلما که همیشه کنار آلبوما سر جای امن خودشون بودن، دیگه نیستن، گم شدن و هیچوقتم معلوم نشد غریبه دزدیدتشون یا آشنا! و چجوری؟ یا کِی اصلا؟ چرا حتی؟
به هر حال اون متن بالا رو خوندم یاد این داستان افتادم و اینکه حالا هر کی بودی دزدی کردی فیلما رو ورداشتی هر چی، به جهنم. مادربزرگ که اهل آبروریزی و شکایت نبود، با هر چی که داشت و نداشت همیشه در حال بذل و بخشش بود. بعدشم حالا عیب نداره دزدیدی، اشتباه کردی هر چی. اون فیلما آخه به چه درد تو میخورد؟ اونا خاطرات من بود. اونا کودکی من ... اونا گنج من بود! اونا صدای گرم و صورت مهربون بابابزرگم بود. من اونا رو میخواااستم...
مال رو از سر ناچاری یا به هر دلیلی میبری ببر ولی دزدی خاطره روا نیست انصافاً. هر کی بودی کاش پسشون میاوردی... و خب زهی خیال باطل.