قصه‌ی پرغصه Felix

تقریبا سه هفته‌ی پیش نزدیکای غروب در حالیکه ظرفیت روحیمو تا آخرین قطره مصرف کرده بودم و از شدت فشاری که روم بود داشتم منفجر میشدم، فرصتی پیدا کردم که برم پایین یه نفسی بکشم. نشستم رو زمین یه گوشه‌ای بغل دیوار توو خلوتترین و بی‌رفت و آمدترین جایی که توو حیاط بیمارستان میشد پیدا کرد. نیاز داشتم چن دیقه از آدما دور باشم. چشامو بسته بودم، سرمو تکیه داده بودم به دیوار پشت سرم و سعی میکردم به جای گریه کردن نفس عمیق بکشم. یهو یه چیز نرم رو صورتم احساس کردم. چشمامو باز کردم دیدم دستای یه پسر کوچولوعه که از زیر کاپشنش لباس بیمارستان پیداست. ناخوداگاه لبخند زدم. با دستای کوچیکش اشکامو پاک کرد و بهم گفت اشکال نداره آدم گاهی گریه کنه. حتی فرشته‌هام گاهی گریه میکنن! در حالیکه به خاطر این حرفش یه جوری تحت تأثیر قرار گرفتم که بیشتر دلم میخواس بزنم زیر گریه، خودمو کنترل کردم و گفتم تو از کجا میدونی؟ و اون مثل یک جنتلمن واقعی در حالی که با دست کوچیکش دستمو گرفته بود ازم پرسید: اجازه دارم پیشت بشینم؟ گفتم زمین سرده بشین رو پای من. اینطوری روبه رومم هستی و بهتر میتونم ببینمت. چشاش ذوق کرد و نشست. نمیدنم چرا احساس کردم انگار هیچ وزنی نداره... گفتم خب حالا بگو ببینم از کجا میدونی؟ گفت وقتی خانوم فلانی که توو بخش کودکان کار میکنه اینو به همه پدر و مادرایی که بچه‌هاشون قراره به زودی برن بهشت و گاهیم به بچه‌هایی که از مرگ میترسن میگه، شنیدم!
گفتم راستی اسمت چیه؟ مثل مردای کوچولو دستشو آورد جلو وگفت من فلیکس هستم. منم دستمو سمتش دراز کردم گفتم خوشوقتم فلیکس. منم شری هستم. یهو با ذوق داد زد گف میدووووونم ما هممممون تو رو میشناسیم. بعد انگار که رازی از دهنش در رفته باشه دستشو گرفت جلوی صورتش و سکوت کرد. همینطور که خنده‌م گرفته بود گفتم تو و کیا، منو از کجا میشناسین؟ 
گفت من و دوستام. گفتم خب از کجا؟ صورتشو به گوشم نزدیک کرد و آروم گفت ما میدونیم که تو یه پری هستی :))))) با قیافه متعجبانه‌ نگاش کردم و گفتم از کجا فهمیدین؟ گفت مثلا به خاطر موهای جادوئیت! همیشه وقتی میای موهات صافه ولی وقتی میری فرفریه (راس میگفت چون من موهامو اتو میکنم ولی سر کار چون فعالیت میکنم بر اثر رطوبت هوا و... موقع رفتن معمولا موهام دوباره فر شده). اگه بالهات خیس شن مرئی میشن، برای همین سعی میکنی زیاد زیر بارون واینستی (درسته ولی خب حیقتش چون نمیخوام موهام دوباره فر شه زیر بارون واینمیستم). صدات خیلی مهربونه، هیکلت از آدما کوچولوتره و با اینکه آدم بزرگی همیشه مثل بچه‌ها کوله پشتی میندازی که احتمالا جای بالهاتو زیرش قایم کنی! تازه ما از خیلیا پرسیدیم همه گفتن تو بلدی همه رو خوب کنی. ضمناً تینا یه دفه وقتی داشتی میخندیدی مستقیم توو چشات نگاه کرده بود و یه چیز آبی دیده بود که اومده سمتش و باعث شده بود که سه رووووووووز تموم نفس کم نیاره و بتونه با ما توو سالن بازی کنه! (شاید تصور کودکانه‌ی هیجان‌انگیز و سحرآمیزش وامدار رنگ آبی شیشه‌های آنتی رفلکس عینکمه). من و سه تا از دوستام شب کریسمس به بابانوئل گفتیم که تو رو بیاره توو بخش ما تا یوناس که چن روز بود همش درد داشت و حالش خیلی بد بود خوب کنی ولی بابانوئل گفت خدا منتظر یوناسه و درست نیست که خدا رو منتظر بذاریم، بعدشم شب وقتی ما خوابیدیم یوناسو با خودش برد... 
دلم میخواس از خجالت بمیرم. دلم میخواست نابود شم از شرم چیزی که نبودم و رویایی که چارتا بچه فرشته‌ی طفلکی که خدا میدونه چند وقته توو بخش سرطان کودکان بسترین، از من ساخته بودن. داشتم فکر میکردم کاش واقعی بود و قدرتشو داشتم که همه بچه‌ها رو خوب کنم. 
دیدم از دور یکی از پرستارای بخش کودکان (از رو رنگ روپوشش مشخص بود که از بچه‌های بخش اطفاله) داره مستأصل اینور اونورو نگاه میکنه و احتمالا دنبال فلیکس میگرده. بهش گفتم فکرمیکنم دیگه وقتشه برگردیم توو بخش وگرنه بقیه میفهمن که بی‌اجازه اومدی بیرون. گفت آره ولی وقتی از پنجره اتاقم دیدمت به خودم گفتم نباید تنهات بذارم.
از رو پام بلند شد که بریم اما یهو تعادلشو از دست داد جوری که داشت میفتاد و من که هنوز نشسته بودم خیلی راحت گرفتمش. و این براش یه نشونه‌ی دیگه ساخت از اینکه من یه پری واقعی هستم. 
خواست دوباره بلند شه که بهش گفتم اجازه بده بغلش کنم و با هم بریم. فک نمیکردم ولی از خداخواسته مححححکم خودشو چسبوند بهم دستاشو دور گردنم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت بریم.
رسیدیم و موقع خداحافظی وقتی میخواستم صورتشو ببوسم بهم گفت میشه وقتی خدا منتظر منه که برم پیشش یه کاری کنی که مثل یوناس درد نداشته باشم. من دلم میخواد با خوشحالی برم پیش خدا.
بهش گفتم کار سختیه ولی ببینم چیکار میتونم بکنم و بوسیدمش. وقتی داشتم میرفتم دوباره صدام کرد و گفت یه آرزوی دیگه‌م دارم گفتم بگو. گفت ولنتاین من باش :)) بهش یه چشمک زدم و گفتم باید به پیشنهادت فکر کنم...
یکشنبه چهاردهم وقتی صبح داشتم میرفتم بیمارستان گردنبند دونه برفمو انداختم گردنم، گوشواره‌ها، دستبند، انگشترا و سنجاقای سرسفید و اکلیلی‌ام رو همراه پیراهن سفید کوتاهم و نیم‌چکمه‌های سفید پاشنه‌دارم گذاشتم توو کوله‌م، سر راه یه بطری کوچیک سودای توت فرنگی هم بعنوان جایگزین شامپاین :)) خریدم و با خودم بردم.
به سرایدار ساختمون روبه‌رویی که بخش کودکان طبقه دومش بود، جریان را گفتم و خواهش کردم ساعت هفت بعد از ظهر میزی رو گوشه رستوران بیمارستان که به خاطر کرونا بسته‌ست برامون آماده کنه و او قبول کرد.
‌کارامو را کمی زودتر کردم، نامه‌ها و پرونده‌ها و یادداشتای رو میزمو جمع و جور کردم و به بچه‌ها گفتم که حدود یک ساعتی بیرون کار دارم و سپردم که همین نزدیکی‌ها هستم واگر کار ضروری‌ای بود بهم زنگ بزنن. 
لباسامو عوض کردم، موهامو درست کردم، کمی آرایش کردم، گوشواره‌ها و دستبندمو انداختم. جعبه‌ی کوچکی که یه گردنبند با یک سنگ جادویی توش بود گرفتم دستم و رفتم سر قرارم. 
با دکترش قبلا صحبت کرده بودم که از اوضاعش با خبر باشم و اون به پرستاری که یکشنبه شیفت بود جریانو گفته بود که همه چیز مهیا شه... 
دم در منتظرم بود. من که رسیدم بهیاری که از دور میپائیدش دکمه آسانسورو فشار داد و رفت. 
فلیکس با همون قد کوتاهش ولی مثل یه مینی‌جنتلمن دستمو گرفت تا به میز رسیدیم، بعد صندلی رو برام عقب کشید و منتظر شد بشینم و بعد خودش پرید روی صندلی روبه‌روم...
جای شما خالی ماکارونی خوردیم، سودای توت فرنگی نوشیدیم، حرف زدیم و بعد از بستنی به هم هدیه دادیم. 
من به اون گردنبندشو دادم و گفتم این کمکت میکنه که وقتی داری میری پیش خدا حالت خوب باشه و بتونی قوی بمونی. و اون به من یک پاکت داد که باید قول میدادم روز مرگش بازش کنم!
لپشو بوسیدم و از هم خداحافظی کردیم. پنج دیقه بعد زنگ زدم به بخش که بپرسم به سلامت رسیده بالا و خیالم راحت بشه که پرستار بخش با مهربونی گفت اومده بالا و همه رو دور خودش جمع کرده و داره براشون تعریف میکنه....
🖤🖤🖤    
فلیکس امروز صبح به قول خودش رفت پیش خدا و من پاکتی که بهم داده بود رو طبق قولی که بهش داده بودم باز کردم. دیدم توش (با ترجمه دقیق) نوشته:
تو زیباترین دختری هستی که توو زندگیم دیدم و با اینکه میدونم کار بدی کردم که بهت واقعیتو نگفتم ولی اعتراف میکنم که بر خلاف بقیه بچه‌ها من از اولشم میدونستم که تو یه پری واقعی نیستی!
من میدونم که تو یه فرشته‌ای و برای همین هیچ ناراحت نیستم که امروز داری اینو میخونی و مطمئنم که وقتی پیش خدا باشم هر وقت بخوای و بخوام بازم میتونیم همو ببینیم ولی از اونجایی که آدما روی زمین الان تو رو بیشتر احتیاج دارن ممکنه کمی طول بکشه تا بتونی بازم بیای سراغم. خواستم بدونی که من اینو میدونم و از دستت ناراحت نمیشم. عجله نکن و به کسایی که باید کمک کنی کمک کن چون اونا مطمئنا خیلی بیشتر به تو احتیاج دارن تا کسی که مثل من توو بهشته. توی این فرصت منم میخوام با خدا صحبت کنم و ازش بخوام که حال چند تا از دوستامو زودتر خوب کنه، یکی رو بفرسته که در نبود من مواظب پدر و مادرم باشه و بعدشم باید دنبال یوناس و چن تا دیگه از دوستام بگردم که دیگه تنها نباشن. 
در مورد هدیه روز ولنتاین باید بهت بگم که شنیده‌م آخرین آرزویی که آدما قبل از مرگ میکنن بی برو برگرد برآورده میشه. من آخرین آرزومو به تو هدیه کردم. آخرین آرزوی من اینه که تو به همممه‌ی آرزوهات برسی. امیدوارم که جواب بده.
خب دیگه میبوسمت. تا به زودی. 
فلیکس‌ ِ تو.