یکی بود یکی نبود یکی که مث هیچکس نبود

شاید همزاد، شاید همذاتم بود
شاید بود، شاید نبود
شاید حتی فقط پرداخته ذهنم بود
ولی تجلی عشق در من بود
نهایت حس خواستن
نهایت دوست داشتن یک غریبه
تجربه حس کششی بی‌انتها و بی‌منطق 
به هوایش از مرزهای خودم گذشتم و چیزهایی در مورد خودم کشف کردم که حتی تصورش پیش از تجربه‌اش برایم غیرقابل باور بود.
برعکس اکثر آدمها که عاقبتِ حس امنیت و آرامش و انرژی‌های مثبت و دلخوشی‌های وصف ناپذیر در تعریف عشقشان میگنجد، نه تکیه‌گاه بود نه مأمن، نه آرام جان بود و نه دلیل خوشی‌های بی‌دلیلی که نداشتم. 
فقط با تمام ذرات وجودم میخواستمش. دیدنش جان خسته‌ام را بیدار نگه میداشت و تک‌تک خصوصیاتش هیجانم را به خروش میاورد. 
بی مرز، بی‌پروا، بی‌دلیل، بی‌شرط و بی‌ادعا دوستش داشتم.

وقتی میدیدمش چیزی در دلم فرو می‌ریخت و من سرشار میشدم از شور و حرارت و ذوقی کودکانه. حالا هم که یادش میفتم باز چیزی در دلم فرو می‌ریزد اما انگار که اینبار هربار چیزی از وجودم کم می‌شود.