یک پرتگاه بود و یک سایه.
سایه به من نزدیک میشد و من به لبه پرتگاه نزدیکتر.
سایه، ترس از دست دادن بود و سقوط، خود از دست دادن.
میدونستم سایه به من خواهد رسید و من خواهم افتاد.
میدونستم بعد از سقوط چه اتفاقی خواهد افتاد و با این حال با تمام وجود میخواستم ریسک کنم.
میترسیدم ولی نه از سقوط. میترسیدم باز زنده بمونم...