بعد از ظهر یه روز پاییزی قشنگ به دنیا و به دنیام اومد. و خنده، روشنی، صدا و رنگین کمونو برام به ارمغان آورد. من اسم عروسکمو روش گذاشتم. باهاش بازی کردم، براش شعر و کتاب خوندم، از ادب و آداب و رسم زندگی گفتم، سوألای ریاضی و فلسفیشو براش حل کردم، بهش گفتم مثلاً یکشنبه چند شنبهس و حالا که شبه کی قراره صبح شه وقتی سوأل براش پیش اومده بود. براش قصه گفتم، براش بستنی خریدم، باهاش حرف زدم و به حرفاش گوش دادم، بهش گفتم که باید بخواد و اگه بخواد میتونه و تونست. و بالاخره یه روز وقتش که رسید سمت جادهی عشق بدرقهش کردم. بهش گفتم نترسه و هر وقت دستشو دراز کنه یا بلغزه من هستم. البته یه بارم وسط سیاه زمستون جلوی در خونهای که رفته بود پارتی تا صبح خیابونا رو متر کردم تا برگرده. ولی در نهایت اون جسور و هنرمند و طناز و شیرینزبون و مهربونترین آدم دنیا شد. دختری که موهاشو پیش آقا " فهراد" پسرونه کوتاه میکرد و میخواست " شوتبالیست" بشه ولی به آمپولزنی که بهش گفته بود پسر شجاع به شدت اعتراض کرده بود و گفته بود من دختر شجاعم، به هر حال از آمپولم نمیترسید و عاشق توپ بود، قرار بود دامپزشک شه چون عاشق حیووناست ولی حالا دندونپزشکه و خیلی چیزای جالبانگیز دیگه که اگه بخوام ازش بگم یه طومار میشه. خلاصهش: گنجیشکیه که با وجودش، انرژیای مثبتش و بقیهی قشنگیاش نه فقط زندگی منو که زندگی همهی کسایی که اطرافش بودنو به مراتب قابل تحملتر و قشنگتر کرده.
فقط بعضی وقتا، گاه و بیگاه از همون بچگی یه کم ترسناک میشه. مثلاً وقتایی که اون تلفن قدیمیای بیدیسپلی سیم فرفری توو خونه زنگ میخورد و اون میدونست که دقیقاً کی پشت خطه، یا مثلاً وقتی برای اینکه مادربزرگ شب پیشمون بمونه و به بهونهی زنگ زدن به خیاط لباساش نره خونه خودشون، شروع میکرد یهو شمارهی کبری خانوم خیاطو از حفظ بهش گفتن، یا مثلاً وقتی که خواب دیده بود پدر دوستش بعد از سالها بیخبری داره از افغانستان برمیگرده و به خونوادهش میپیونده و چند روز بعد دوستش شیرینی برگشتن پدرشو داد یا مثلاً روزی که من مجبور شدم باور کنم به زبان روسی واقعا و جدی جدی مسلطه، در حالیکه تا اونروز فکر میکردم تمام ترجمههای روسیای که همیشه تحویلم میداده جزو شوخی و مسخره بازیاش بوده و نه واقعی! ووووو خیلی چیزای دیگه که هیچ دلیل منطقیای برای توجیهش پیدا نمیکنی و بعداً بهت ثابت میشه که حسش درست بوده ... در مورد شمّ کاراگاهیشم ترجیح میدم دیگه چیزی نگم چون نمیخوام پشماتون بیش از این بریزه، حوصله جاروکردن ندارم، مستخدممون رفته مرخصی مثلا :))
تولدت مثل وجودت و بودنت مبارکه گنجیشک ریزم. امیدوارم به همهی آرزوهات برسی