دستش از گل ، چشمش از خورشید سنگین...

داشتم با رفیقم یاشار توو ترکیه تلفنی صحبت میکردم. ایران که بود عاشق دختر یکی از همکارای پدرش که برای دیداری کاری از ترکیه به ایران اومده بودن شده بود، سالها با هم از دور در تماس بودن تا اینکه این یه روز دلشو زد به دریا و بیخیال همه چیز بساطشو جمع کرد رفت ترکیه، با وجود مخالفت خونواده‌ی هر دو طرف ازدواج کردن. به سختی ولی با هم یه کافه‌ی کوچولوی خوشکل ساختن که طبقه بالاشم خودشون زندگی میکردن تا اینکه دنیز تصادف کرد و مرد. از اون به بعد طبقه بالا رو با کمی تغییر مثل یه مسافرخونه کرده و اتاقای نقلیشو اجاره میده. خودش میگه اینجا مسافرخونه نیس جانپناهه! برای کسایی که از یه جایی یا یه چیزی فرار کردن به اینجا پناه میارن... قبلترها بهش گفته بودم حواست باشه سر زمستون امسال یه اتاقتو واسه من خالی نگه داری میخوام با یکی از بقیه دنیا فرار کنم و پناه بیاریم اونجا. گفته بودم میخوام تولدشو براش توو کافه بگیریم و چند روزی دور از آدما کنار هم باشیم. حالا زنگ زده بود که تاریخ دقیق رفتنمونو بپرسه. داشتم بهش میگفتم دیگه نیس که بخوام باهاش به جایی پناه ببرم و ترجیجاً روزگارمو بی پناه میگذرونم شاید آرپی‌جی زندگی یه جایی زودتر بخوره توو فرق سرم تا تمام شم... یهو صداش پیچید توو گوشم: خواهد آمد خواهد آمد... یه لحظه قفل کردم. تو اونجا چیکار میکنی؟ یاشارو از کجا میشناسی؟ اومدی که برم گردونی؟ اومدی که غافلگیرم کنی؟؟؟ هه چه توهم خوشایندی، چه حال ناخوشایندی ...
گوشه شالم خورده بود به دکمه هندزفری جدیدم و به عجیبترین دلیل ناشناخته‌ی دنیا میون این همه ویس و آهنگ که توو گوشیمه صدای ضبط شده‌ی اونو در حال شعر خوندن، برای پلی کردن بی هوا وسط تماس تلفنیم انتخاب کرده بود!

. . . خواهد آمد ، خواهد آمد آری، امّا گر نیاید باز سقف آسمان امروز پایین خواهد
                                                                                                                              آمد .