زنگار دل

دخترش بهش زنگ زده بود باهاش شببخیر کنه. با پروژه‌های هنری دانشجوییش که مادرش گاهی بهم نشون میداد یا بعضا نظرمو در موردشون میپرسید میشناختمش. گفتم بهش سلام برسون و وقتی قطع کرد گفت بچه‌مم بهت سلام رسوند. 
من چیزی نپرسیدم چون به نظرم چندان هم غیرعادی نبود ولی خودش همینجور که داشت سیگارشو روشن میکرد گفت به دخترم میگم بچه‌م چون دخترم حس میکنه نیاز داره تغییر جنسیت بده و دوس نداره با ضمیر مؤنث خطاب بشه یا حتی با اسم دخترونه‌ش صداش کنن.
گفت وقتی مشکلشو برام اعتراف کرد نشستم باهاش دنبال یه تراپیست متخصص این مورد گشتم، براش وقت گرفتم و بهش گفتم همه ما فقط یک بار زندگی می‌کنیم و باید در این زندگی احساس رضایت و خوشبختی رو تجربه کنیم! بعد با عجله و شاید برای اطمینان از اعتمادش به من اضافه کرد ولی هنوز به جز من و برادرش کسی نمیدونه. 
اینکه آدما همینطوری یهویی یه چیزای فوق‌العاده شخصی و خصوصیشونو شروع میکنن برام تعریف کردن، زیاد چیز عجیبی نیست چون زیاد برام اتفاق میفته ولی اعتراف میکنم هربار از نو خوشحال میشم که اون آدم منو به عنوان یه محرم برای فاش کردن رازی از زندگیش انتخاب کرده. 
بهش گفتم ممنونم که بهم اعتماد کردی و باید بگم که به نظرم بدون شک بهترین و قشنگترین حرف ممکن رو بهش زدی و چقدر خوب که همچین مادری هستی.
چشمای سبزش برق زد، حس کردم چقدر به همچین تأییدی از طرف یه شخص سوم نیاز داشت، لبخندی صورت خسته‌شو آراست و با حالتی آمیخته از خوشحالی‌ای شیطنت‌آمیز  و شرمی کودکانه گفت بچه‌هامم همینو میگن...
همینطور که داشتم ستاره‌ها رو توو آسمون قرمز و از میون دونه‌های برف نگاه میکردم به این فکر میکردم که چقدر مهمه آدمها رو هرگز از روی ظاهر، سطح تحصیلات، مدرک، شغل و جایگاه اجتماعی یا اقتصادیشون قضاوت نکنیم. و اینکه وسعت روح و بزرگی دل، سطح شعور و درک بالای آدمها مثل درجه انسانیتشون موهبتی کم نظیره و در عین حال بی‌نهایت ارزشمند.
دنیا بی‌تعصب، بی نفرت، بی خشم، با کمی عشق خیلی ساده میتونه جای بهتری بشه.
اینکه باید از خودمون شروع کنیم. امروز چقدر انسانیم؟ و فردا برای بهتر شدن خودمون و دنیای اطرافمون چه خواهیم کرد؟
آیا هم قد ادعاهامون بزرگ و خوبیم؟ آیا حداقل برای نزدیک شدن و شبیه شدن به لافها و توهمات خودخوب‌پندارانه‌مون قدمی هم برمیداریم؟
توو شیشه‌ی در عکس خودمو نگاه کردم. انگار رو موهام اکلیل نقره‌ای پاشیده بودن. توو همین چند دیقه دونه‌های برف مثل دونه‌های درخشان الماس زیر نور سفید ویترینای جواهر فروشیها موهامو مثل موهای عروسی رویایی آرایش کرده بودن.
تصور میکنم همین میتونه گواه طبیعت باشه محض یاداوری اینکه برای زیبا شدن، برای خوب شدن، برای جلای جان، برای زدودن دل، برای پاک شدن، برای سپید شدن، برای نزدیک شدن به روشنایی و برای درخشیدن هیچ وقت دیر نیست.