گاهی انقدر آدما بد و آزاردهندهن که احساس بیزاری میکنم ازشون. با حیوانات بدن، با خودشون بدن، با خونوادهشون، بچههاشون، پدر مادرشون، با کسی که داره بهشون خدمت میکنه حتی بدن! با بالادستشون، با زیردستشون، با طبیعت حتی بدن. در مورد بیشعوری و نفهمی و بیملاحظگی و بیاحساسی و اینا حرف نمیزنما. بدی. در مورد بدی دارم میگم. انگار چیز تاریک کثیفی در درونشون دارن که با رفتارشون بروز پیدا میکنه.
من خودم تا کسی باهام کاری نداشته باشه کاری با کسی ندارم و انقدر ژرف نسبت به همه موجودات و رفتاراشون نگاه میکنم که معمولاً با سختترین و بدرفتارترینهام کنار میام، با آدمای بزهکار، پرخاشگر، بداخلاق، بدقلق، دگم، بدبین، تلخ، کسایی که مشکلات جدی حاد یا مزمن روانی دارن، کسایی که از شدت دردهای پنهان یا آشکار جسمی و روحی طاقتشون طاق شده و کنترل درستی روی رفتارشون ندارن، حتی کسایی که اختلال حواس شدید دارن و چیز زیادی غیر از غرایز دیگه توی مغزشون باقی نمونده بهتر و راحتتر از بقیه کنار میام. سنسورای منطق و احساسمم جوری تحت کنترل دارم که به جز موارد نادری آسیبپذیر نیستم اما با این وجود وقتهایی هست که دلم میخواد از دست این موجودات بدذات و بدجنس فرار کنم یا بشینم یه گوشه گریه کنم...
با خودم فکر میکنم چقدر مگه یه آدم میتونه بد باشه؟ و متاسفانه جوابش بدون حدّه.