دچار اختلال "که چی" شدم. الان انقدر نوشته دارم ولی فکر میکنم که چی پستشون کنم. انقدر ننوشته هم دارم بازم فکر میکنم که چی بنویسمشون. خستهم. خوب نیستم. سر شب خیلی بدتر بودم. یه چی توو مایههای اینکه:حالم بده. اصن نمیدونم چیکار دارم میکنم یا چیکار باید بکنم. واقعا دلم نمیخواد ادامه بدم. همه چی انگار مفهومشو از دست داده. چیکار کردم؟ این چه زندگیایه واسه خودم ساختم. حالا چه کنیم؟ آشغالامونو بریزیم دور بریم بخوابیم توو قبر. اشتبا کردیم دیگه. اشکال نداره. شرّمونو کم کنیم شاید درست شه، ها؟ من زورم نمیرسه ديگه چیزیو درست کنم یا از نو بسازم. چیو اصلاً؟ و که چی؟ وقتی انقدر همه چی آشفته و پریشونه، وقتی انقدر همه چی غلط و خراب و داغون و ویرانه، وقتی هر طرفو نگا میکنی انقدر بیعدالتی و نابرابری و بدبختی و کثافت و رنج و درد و گرههای کور و گرفتاریای بیدرمونه، وقتی انقدر همه جا همه چی اشششتباهه، وقتی هیچ کاری، هیچ کمکی نمیشه کرد، وقتی هیچ تغییری نمیشه ایجاد کرد، وقتی هیچ التیامی نیست، وقتی انقدر همه چی بیهودهس، و وقتی همه همینجوری خوشحال و راضی و پر از ذوق و اشتیاق و امید به زندگین، وقتی همه همینجوری با همه چی کنار اومدن و هر کی به فکر تلاشه واسه بقای باکیفیتتر خودش، وقتی مشکلی با مشکلات ندارن، وقتی پر از شور زندگین... لابد پس غلط منم. اشتباه منم. من عوضیام. خستهم. تسلیم...