صبح زود از سر کار برگشته بودم و از شدت خستگی جنازه بودم. خانوم همسایه توو کوچه بود، همون در حال راه رفتن بهش سلام کردم و پامو گذاشتم رو پله که برم سمت در. باورتون نمیشه من خودمم اگه راوی نبودم باورم نمیشد ولی همونجور که من یه پا رو پله یه پا توو کوچه واستاده بودم کل داستان زندگیشو به همراه پکیج کامل مشکلات جسمی، روحی و روانیش از کودکی تا الان برام تعریف کرد لابهلای حرفاش خندید، بغض کرد، آسمونو نگاه کرد، گریه کرد، آروم شد و در نهایت گفت ببخشیدا میدونستم خستهای ولی...