خداروشکْ اقلاً من و مامانم شغلمون یکی نیس وگرنه مام احتمالا از این داستانا میداشتیم

 یه بارم بعد از دو سه سال رفتم مطب یکی از بچه‌هامون و چون میخواستم غافلگیرش کنم به منشیشم نگفتم که رفیقشم که اونم به این نگه رفیقت منتظرته. خلاصه نشسته بودم توی اتاق تا بیاد که اومد و متأسفانه اون نه تنها با دیدن من غافلگیر نشد بلکه هیچ عکس‌العمل خاصی هم از خودش نشون نداد. ولی برعکس من با دیدن قیافه‌ی اون چنان تشتکم پرید که لِول غافلگیری رو کلاً رد کردم! خودش بودااا ولی انگار توو این دو سال که ندیده بودمش چهل سااااال پیر شده بود. با خودم داشتم فک میکردم ینی چه بلایی ممکنه سرش اومده بوده باشه که اینطوری شده و چرا و چه جوری و کِی و... همینجور که مخم با اینجور محاسبات درگیر بود، جوری که انگار وحشت و تعجب و تأثر توأمان رو در چهره و چشمام دیده و حس کرده باشه، یه لبخند ملیح زد و گفت: من مادرش هستم. ماریا! منم پزشکم ولی خودمو بازنشسته کردم و حالا اوقات آزادمو توی مطب دخترم بهش کمک میکنم...
هیچی دیگه. این بود خاطره‌ی من از سورپریز کردن دوستام :))