خلاصه

یه بارم داشتیم در مورد کتاب و کتابخونه و کتاب خوندن و اینا حرف میزدیم؛ بهش گفتم من غالبا جوری کتابامو ورق میزنم و ازشون مراقبت میکنم که بعد از اینکه تموم شدن، هنوزم نو و کماکان دست نخورده به نظر میرسن! گفت یه بار با رفیقم رفته بودیم خونه‌ی یه دختره که خیلی در مورد شناخت ادبیات فلان آمریکا ادعاش میشد، بعد من قفسه‌ی کتاباشو وقتی توو اتاق نبود، نگاه کردم دیدم همه کتاباش نوئه. به رفیقم گفتم این دختره اصلا این کتابارو نخونده فقط اداشو درمیاره و ...
من خب مثل همیشه به دو دلیل اول اینکه به خودم شک نداشتم و دوم اینکه دوسش داشتم، اون موقع حتی فکر اینم نکردم که شاید منظورش از تعریف اون داستان طعنه زدن یا تیکه انداختن به من بوده باشه. 
/ کات/
صابخونه‌م قبل از اینکه هفته‌ی گذشته بره سفر، ازم خواهش کرده بود، روزنامه‌های این هفته  رو براش نگه دارم. امروز که برگشته بود؛ وقتی روزنامه‌ها رو جمع کردم بردم براش قبل از تشکر ازم پرسید خودت نخوندیشون؟ خندیدم گفتم چرا و بعد از اونجایی که ذهن آدمی پدیده‌ی بسیار پیچیده‌ایه، یاد صحبتای اونروزمون در مورد کتاب و کتاب خوندن با ب افتادم و به این فکر کردم که شاید با تعریف اون داستان بعد از اون حرف من منظوری داشته. حالا شایدم نداشته ولی من به هر حال بعد از بیش از پنج سال یاد حرفش افتادم و احتمال دادم که بله ممکنه :))

پ.ن. نوشته مال سه چار سال پیشه.
پ.پ.ن. پی‌نوشت اول خودش الان مال چن سال پیشه :)))