ساعتهاست که خورشید طلوع کرده و من تمام شب را کنارش و به تماشایش بیدار بودم. من دوستش دارم. من دیوانه وار دوستش دارم. و از تماشای آرامشش در خواب لذت میبرم. به موج قشنگ موهایش، به چشمان بستهاش و به تنش نگاه میکنم. شبیه فرشتههاست. همانقدر دلنشین، خوش، دوستداشتنی و بیآزار؛ خوبی که بدی نمیتواند... . خواستنیست و من میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخواهمش.
من خیلی دوستش دارم.
من خیلی دوستش دارم.
گاهی چنان وسوسهای تمام وجودم را تسخیر میکند که اگر کمی کمتر مقاومت کنم، بیدارش خواهم کرد و از او خواهم خواست که جان کوچکم را در آغوشش پناه دهد و بگذارد نفسش را روی تنم احساس کنم.
به هیچ کس دیگری در زندگی همچین حسی را نداشتهام. اینطور با تمام وجود و از ته دل کسی را خواستن احساس بینظیر و به طرز وصفناپذیری خوشایندست. برای هر کسی در زندگیاش پیش نمیآید و اگر پیش بیاید باید که قدرش را بداند. قدر لحظه لحظهاش را. لحظاتی ناب و خاطراتی فاب و جانی که از خوشی بیتابست! بایستی خوشحال میبودم اما حقیقتش ناراحتم! از اینکه میخواهم و نمیخواهم که بیدارش کنم، اینکه میترسم اگر بیدارش کنم بدخواب شود، بترسد یا خشم کند و خشمش را فرو بخورد اما چیزی نگوید که مرا بیازارد، اینکه نمیخواهم خاطرش را حتی لحظهای بیازارم اما سراپا آزارم و از این حس خروشان نیازم که بیزارم. اینکه دوست دارم دوستم بدارد و نباید. و اینکه حتی دوست دارم ملتمسانه از او بخواهم که دوستم بدارد و میدانم که نباید. اینکه اینکه اینکه میخواهمش اما نباید. اینکه من خسته و ویرانم و یارای خاستن و خواستن و سازش و ساختنم نیست، اما میخواهمش. اینکه همه شوق مرگم اما باز با بندبند وجودم میخواهمش، اینکه در برابرش اینچنین بیاختیار و بیسپرم و باکیام نیست در حالیکه باید. و اینکه میدانم هر لحظه که اراده کند میتواند تا جایی که بخواهد تلخ و تاریک و سرد و بیرحم شود و میدانم که اگر بخواهد میتواند در آنی تا ابد و تا بینهایت از من دور شود... اینکه میدانم اما باز دوستم خواهد داشت، حتی اگر بد باشم... اینکه نمیتوانم بخواهم که دوستم بدارد... . دوستش دارم. دوستش دارم. دوستش دارم. من بیانتهاااا دوستش دارم اما
دوست داشتنش
درد
دارد...
.