از این دیالوگای کیمیایی‌طور

من آدم این حرفها نیسـ... من آدم این بندها نیسـ... نبودم. من... خلاصه‌ی من تنهایی و غرور و منطق و سکوته// ببخشید خلاصه‌ی من تنهایی و غرور و منطق و سکوت بود، غرق در آرامشی خودپرداخته. خلاصه‌م این بود؟ این خواهد بود؟ این خواهد موند؟ حالا چی؟ عاشقم و بیقرار؟ نع. حالا در جنگم. با کی؟ با چی؟ با خودم و چیزی که نیستم و شدم. در عین حال اسیرم. اسیر عشقشم. میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای جنگو ببری؟ آزاد؟ آزاد واس چی؟ من دوووووسش دارم. من عشق میکنم که افتادم توو دامش. پس برنامه‌ت چیه؟ میخوام شهیدش شم. چجوری؟ باید منتظر بمونم. انقد که تا همه فشنگاش تموم شه و بعد در حالیکه جونم داره از آخرین قطره‌های خونم خالی میشه، ازش بخوام مستقیم توو چشام نگام کنه و تیر خلاص... فقط کاش میتونستم بعد از مرگمم نوکریشو کنم. تن خون‌آلودمو از جلوی چشاش دور کنم زمینو براش از خون تمیز کنم. دستاشو ببوسم. براش چای ترش بریزم. سیگارشو براش آتیش کنم. برای آخرین بار یه دل سیر نگاش کنم. و بعد مثل سیگار دود شم توو هواش یا حتی بشم فداش...