یکی از نامه‌های شاملو به آیداش

آیدای خودم!
چه قدر تو را دوست دارم!
چه قدر به نفس تو در کنارم خودم احتیاج دارم! 
چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! 
اما افسوس! همه حرف‌های ما این شده است که تو به من بگویی: امروز خسته هستی یا چه عجب که امروز شادی؟
و من به تو بگویم که: دیگر کی میتوانم ببینمت؟
و یا تو بگویی: میخواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی... من بگویم: دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگر هم بنشین!
و همین...! 
همین و تمام آن حرف‌ها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف‌ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد: وحشت از این‌که، رفته رفته، تو از این دیدارها و حرف‌ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.