بند بند تنم انگار دارد تا مرز از هم گسیختگی کشیده میشود اما . . .
مثل عطسهای که نیامده،
مثل لحظهای که باید میآمدی و نیامده،
مثل کام آخری که ناکام ماند و نگرفتی،
مثل خارش حساسیتهای دستت که جلوی خودت را گرفتی،
مثل جانم که برایت خود به خود در میرود،
چیزی از تار و پود وجودم مدام انگار میرود.
جان از سر شیشه عمرم بی تو بسیار تندتر میپرد.
چیزی در عمق وجودم انگاربرایت ضعف میرود.
وای چقدر دوستت دارم،
چقدر دلم میخواهدت،
و چقدر محتاج تو ام.
منِ بی نیاز از همه عالم و آدم
چنین تا سر حد مرگ بیچاره و خراب تو ام
که خودم هم نمیدانستم اینقدر محتاج تو ام.
اعتراف سنگینی ست
اما جای انکار ندارد
دست خودم نیست
من با تمام وجود
محتاج توام.