یه مغازهی لوکسی هم سر راهم وقتی پیاده میرم بیمارستان هست، که انواع تاباک، سیگارای برگ، پیپ، زیپو و از این دست چیزا میفروشه. هر وقت از جلوش رد میشم یاد مجا میفتم. یه روز که داشتم طبق معمول از جلوی ویترینش رد میشدم، پیرمرد فروشندهش یهو پرید بیرون از مغازه و جلوی راهمو گرفت. بدون اینکه سرمو بلند کنم، راهمو کمی کج کردم که از کنارش رد شم ولی دیدم یهو گف ببخشید میتونم یه سوال ازتون بکنم؟ نگاش کردم، گفت من دقت کردم شما هر وقت از جلوی مغازهی من رد میشین یه لبخند میزنید. البته من از دیدن منظرهی یه لبخند رو صورت زیبای شما خیلیم لذت میبرم ولی کنجکاوم بدونم چرا؟ خندیدم گفتم جدی؟ خودم متوجه نشده بودم! لبخند زد. روز به خیر گفتم و به راهم ادامه دادم.