همه با عجله یا هیجان، هر کس به دنبال کاری، همه در تکاپو و حرکت بودن. تنها گدایی که کنار در فروشگاه زنجیرهای روی یه تیکه مقوا خودشو جمع کرده بود، با شنیدن صدای ناقوس دستشو به رسم مسیحیان هنگام دعا به حالت کشیدن صلیب جلوی سینهش تکون میداد.
با خودم فکر میکردم چون بدبخت بود متوصل به مذهبش شده بود یا چون به مذهب معتقد بود بدبخت شده بود؟ به هر حال باگ عجیبی بود.