راز مگو

اصولا اینجوریه که آدما وقتی عاشقن خوبن ینی خوب میشن، انگار مشکلاتشون توو هیچی حل میشه. پر میشن از فوران انرژی و شوووور و شوق بودن، پر از نیرو برای مبارزه و اشتیاق بُرد. من اما عاشق و فارغ همیشه و همچنان و همچنان مثل همیشه یک درد بی‌درمانی دارم که دواش دیدار و شنیدار و داشتار و حتی خود یار هم نیست. حیقتش فقط مشتاقم به نیستی. اگه میتونستم همه رو یه جا خوشحال و رستگار کنم این کارو میکردم و بعد میرفتم میکپیدم توو یه قایقی وسط یه اقیانوسی و همونجا انقدر میموندم تا بمیرم. یا حتی زیر آفتابش کباب شم. آخرین آرزومم این میبود که دوباره و هرگز گرفتار دور تناسخ نشم. کلا نابود شم برای همیشه و همه ادوار و از همه دنیاها. ولی خب نمیشه دیگه. فعلا که محکومم به تحمل این توده خسته و تاریک و پر از کوتاهی و غفلت و دوست نداشتنی هستی‌ام که ظاهراً در عین بیهودگی چندان بی‌مصرف هم نیست و باید باشد چون نبودنش آزاردهنده‌تر ازبودنش ست.