چیکار کنیم حالا خیلی حالمون تخمیه که.

لالا دارم

گرمه واقعا نمیشه انتظار داشت وگرنه میخواستم بگم یه هودی بپوشه من برم تو کلاهش گوله شم شاید یه دو ساعت تونستم بخوابم :|

آره خدائیمو زیر سؤال بردم و این بده

توو مسیر پیاده‌م تا بیمارستان یه لباس‌عروس‌فروشیه. من البته توو پنج سالگی یه سری عکس با لباس عروس دارم که خب خیلیم گوگولی مگولی و خوشکله ولی یادم نیست جریانشو. فقط میدونم برام مث باقی لباس قشنگام بود نه خیلی بیشتر یا خاصتر وگرنه چیزای بیشتری ازش در خاطرم میموند. و دروغ چرا هیچوقت یادم نمیاد خودمو توو لباس عروس تصور کرده بوده باشم. من ازنوجوونی تصمیممو گرفته بودم و میدونستم که نمی‌خوام ازدواج کنم. و خب طبیعتاً به عروس شدنمم فکر نکرده بودم. ولی خب یهو یکی اومد توو زندگیم که گفت من حتماً میخوام باهات عروسی کنم، میدونم بچه‌م نمی‌خوای، منم نمیخوام ولی میخوام کنارت زندگی کنم، میخوام برات یه مزرعه رؤیایی بسازم، میخوام باهات پیر شم و... حالا من حتی بدون ازدواجم قصد پیر شدن با کسی رو نداشتم :)) آدم این حرفا نیستم آخه اصن. ولی خب انقدر گفت و گفت و گفت با اینکه واقعاً و بی‌اغراق و ادا اصول برام سخت بود اما گفتم باشه و بعدش برای اولین بار توو عمرم به زندگی مشترک به عنوان یه گزینه‌ به صورت جدی فکر کردم. برای اولین بار به زندگی با کسی زیر یه سقف! برای اولین بار به عروس شدنم و... بعد دیگه هر وقت از جلوی اون مغازه هم رد میشدم، از پشت ویترین یه نگاهیم به لباساش مینداختم. الانم گاهی باز پیاده میرم از جلوش رد میشم ولی الان دیگه لباسارو نگا نمیکنم. به خودم میگم هی توی مدعی بر اینکه هرگز در مورد شناخت آدما اشتباه نمی‌کنی، آره با خودتم. چطور تونستی انقدر در موردش اشتباه کنی؟ جان؟ تو اشتباه نکردی، اون عوض شد؟ خجالت نمی‌کشی؟ مگه من غریبه‌ام که گولتو بخورم. تو با اینهمه ادعات باید عوض شدنشم پیشبینی می‌کردی وگرنه چه فرقی با بقیه داری؟ و همینجور که دیگه مزونو رد میکنم با خودم ادامه میدم حالا اشکال نداره. پیش میاد دیگه. اتفاق جبران‌ناپذیری که نیفتاده. 
ولی خب ادعام نقض شده و این باعث شده به غرورم بر بخوره. حالا همه دنیام بیان بگن اشتباه تو نبوده.

:(

آره به درک که رفت ولی من فقط و هنوز ناراحتم که در موردش اشتباه کرده بودم.

ما که هر کسی نیستیم

فروغ یه شعری داره به اسم رویا که اولش میگه:
"با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤیائی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهائی
بیگمان روزی ز راهی دور..."
میخوام از رویا بگم چون رویا چیز مهمیه و خصوصیات سحرآمیزی داره. منم چیزای سحرآمیزو البته به جز خودم- دوس دارم. چیزای سحرآمیز مثل عشق، امید، نور، انرژی، پره‌های تیله‌ یا حتی چشمای بعضی از آدما... و رویا. 
رویا خوانده میشود چون واقعی نیست.  یک چیزی هست که نیست. نیست چون ساخته و پرورده ذهن توست و نه هیچ کس دیگر. تو خالق او و تو تنها قدرت مطلق اویی! هر آنچه و همانگونه که میخواهی‌اش. و چرا هست؟ چون تو خواستی که باشد. و اما چطور چیزی که نیست میتواند باشد؟ به باور! باورش که بکنی ماورای طبیعی به نظر میرسد - اما حقیقت میشود! گفتنش ساده‌ست تحققش اما جرأت میخواد. جرأت خواستن، جرأت پذیرفتن، جرأت اعتماد کردن و جرأت خطر کردن. این مرحله را که بگذرانی رویایت به حقیقت خواهد پیوست و این برای هر کسی به ضرس خواستن، شدنی‌ست.
رویاها ولی شخصی‌ و انحصاری‌اند. از رویایی به رویای دیگر رفتن، از رویایت به رویای دیگری پا نهادن، دیگری را به رویای خود راه دادن، رویای خویش را به اشتراک گذاشتن، در رویای دیگری شریک شدن و قدم به رویایش گذاشتن کار هر کسی نیست.
به جز جرأت چیز دیگری میخواهد که اسمش زیاد به کار میاید. آنقدر زیاد و آنقدر نا به جا که هرزه قلمداد میشود، اما نیست. از عشق حرف میزنم. چیزی که هست ولی هر جایی و هرجایی نیست.
باید حتماً عشقی در کار باشد تا درِ رویای کسی به روی دیگری باز شود. جادوی عشق را باید باور کرد تا رخصت ورود به رویای دیگری را به دست آوری.
و این تمام کار نیست. در آن رویا تو دیگر خالق نیستی، تو قدرت مطلق نیستی. تو برای ماندن حق شک نداری. و ناگزیری. ناگزیر از آن که قوانین صاحب رویا را بی‌قید و شرط بپذیری و در هیچش شک نکنی که ستون رویا باور سازنده‌ی آنست و غریبه‌ای در رویای دیگری اگر به ساختارش شک کند، دنیای آن رویا فرو میریزد. چون که تو با شکّت باور خالقش را مخدوش میکنی و این همه‌ی رویا را متزلزل میکند، ستون‌هایش در هم می‌شکند و درهایش بسته خواهند شد، تو برای همیشه و به دور دستهای دست‌نیافتنی تبعید خواهی شد و از آن رویا برای صاحبش تا ابد ویرانه‌ای بیش باقی نخواهد ماند.
و همینست که ماجرای ما مثال مشابه کم دارد یا شاید حتی ندارد. آسان نیست. هر کسی شایسته‌ی تجربه‌اش نیست. و برای همین گفتم کار هر کسی نیست!

پ.ن. متن ادامه داره منتها چون مخاطب خاص داره تا همین قسمتو باهاتون همخوان میکنم. بقیه‌ش دست صاحابشه دیگه. تولدشم مبارکه. بلی.

HappyBirthday Lil Bro

آدم وقتی یکیو واقعا دوس داره کاری که اون آدم دوس داره حتی اگه به نظر خودش کار کوچیکیه، بی‌اهمیت یا حتی مسخره‌س، ولی سعی میکنه اونو برای طرفش انجام بده تا مخاطبش خوشحال شه و در عین حال خودشم از خوشحالی مخاطبش خوشحال میشه.
آدم برای اینکه بتونه همچین کارایی برای کسی که دوسش داره بکنه، باید به طرف مقابلش توجه کنه، حرفاشو بشنوه فقط گوش نکنه و در کل سعی کنه و بخواد که مخاطبشو بشناسه تا توو موقعیت مناسب با یه حرکت کوچیک، یه حرف کوچیک یا هدیه‌ی کوچیک کسی رو که ادعا میکنه دوس داره غافلگیر و خوشحال کنه.
من مثلاً فقط یه بار اونم بنا به موضوعی که لابه‌لای حرفامون پیش اومده بود، خیلی گذرا از علاقه‌م به اعداد و کلاً ریاضیات گفتم و اینکه چقدر به نظرم سکسیه اینکه کسی بتونه زبان ریاضی رو توو مکالمات روزمره پیاده یا اینتگریت کنه.
باور کنید اغراق نمیکنم که بعد از اون قشنگترین تبریکای تولد و بقیه ابراز علاقه‌ها یا دلتنگیاشو چنااان بی‌نظیر با یه مثال یا مبحث ریاضی برام مینویسه که اصلا نمیتوم لذتمو در موردش توصیف کنم!
بله آدم بسیار باهوشیه، اتفاقاً فامیلیشم بر این امر گواهه :)) ولی هوشش فقط مختص iq نمیشه eq یا هوش احساسیشم همونقدر بالاس.
و در نهایت بوس به خودم که توو انتخاب رفیقام انقدر خووووبم. نه. بوس به اونی که دلتنگیش برام مث تابع نماییه و با انتگرال، نقطه عطف، عدد آی، پی، نپر، معادله اویلر و... از فلسفه حرف میزنه تا تبریک تولد.
حالا امروز تولد خودشه و من میخوام اینجام بهش یادآوری کنم که خیلی دوسش دارم و خیلی خوشحالم که هست.
برات اندازه یه تریلی شانس خوب آرزو میکنم و این که به هر چی دلت میخواد برسی داداش. بغل بوس جیغ دست کف هورا. چه خوب که رفیقمی. پویا و پایا باشی.

برق میزنیم چون الماسیم :))

داشتم صبح برمیگشتم خونه. قبلش بچه‌ها دم در داشتن حرف میزدن و سیگار میکشیدن وایستادم یه ذره پیششون. بعد یه آقای غریبه‌ای‌ام با قهوه‌ش اومد کنارمون شروع کرد خودشو قاطی حرفای ما کردن. یواش از یکی پرسیدم کیه بهم گفتن از تیم فیلمبرداریه. اومده بودن برای تبلیغات از بیمارستان فیلم بگیرن. از دیروز ظاهراً اینجا پلاسن. اینم نگو دستیار کارگردانه. ظاهراً قهوه‌شو آورده بود بیرون بخوره که بتونه سیگار بکشه. ولی در واقع برا فضولی اومده بود :)) بعد که یه کم حرف زد، من حس کردم کم‌کم داره تلاش میکنه با من لاس بزنه ولی در عین حال میخواد همچین کلاسشم حفظ کنه :)) همینجور که داشت قهوه‌شو میخورد برگشت به من گفت شما تاحالا به بازیگری فکر نکردین؟ انتظار داشت احتمالاً یهو ذوق کنم و علاقه نشون بدم. منم خیلی بی‌تفاوت گفتم نع. گفت ولی میتونستیا چهره‌ی خوبی داری، منم میتونم کمکت کنم اگه بخوای :)) گفتم مرسی من از کارم راضیم. بعد گفت بذا یه تست ازت بگیرم اصن بدون دوربین! بعد خیلی با هیجان گفت تصور کن من الان از این در میام توو میشینم اینجا، هیچیم نمی‌گم، هیچ کاریم نمی‌کنم. تو چیکار میکنی؟ چی میگی بهم؟ یه چیزی بگو. هر چی به فکرت میرسه! به بچه‌ها و اطرافم یه نگاهی کرد که مثلا تأیید بگیره پیشنهاد جالب و سرگرم‌کننده‌ای کرده :)) بچه‌هام همه ساکت شدن واستاده بودن ببینن من چی میگم. گفتم من فقط ازت میپرسم طوری شده؟ مشکلی داری؟ گفت نه. بازی کن اینجوری نگو. یه منولوگ واسه خودت درست کن بگو. بازی کن بازی کن :)) درست بگو! ۱۲۳ برو بببینم چیکار میکنی:)) دوباره گفتم چی شده داداش؟ خوبی؟ گفت آره خوبم. گفتم مطمئنی؟ گفت آره چرا فکر میکنی خوب نیستم؟ دستاشو اینجوری دور هم پیچوند که ینی ادامه بده ادامه بده :)) گفتم والا چون بار اوله منو میبینی ولی بدون هیچ عکس‌العملی داری به بودنت ادامه میدی. گفت چی؟ و دوباره اون حرکتو با دستاش کرد که ینی ادامه بده. منم شروع کردم اینجوری مسلسلی که حرف میزنم یهو. منتها یه کم با سرعت آروم‌تر گفتم حالا انتظارنداشتم مثل بقیه سرخ شی، چشات برق بزنه، ضربان قلبت از فاصله دو متری‌ام شنیده شه، در حد ذوق‌مرگی نیشت وا شه، از شدت هیجان، احساساتی یا بغضی شی، یا مات و مبهوت و محوم شی، از خوشالی پر دراری، معنی لذتو دوباره کشف کنی یا حتی بی‌اختیار ارضا شی و اینا ولی دیگه یه ذره هیجان، یه ذره ذوق، یه ذره احساس، یه ذره یه چیزی اصن... والا هیچ دختری هم حتی از دیدن من لااقل بار اول انقد بی‌ری‌اکشن نبوده! :))) 
انقدرررررررر خندید داشت میشاشید به خودش دیگه :)) بعد که خودشو جمع کرد گفت دقیقاً برا همین گفتم چهره‌ت به درد بازیگری میخوره دیگه :)) گفتم عزیزم برو با همسنای خودت بازی کن. عه.
بعد همینو خدافظی کردم از در اومدم بیرون دیدم ماشین آشغالی راهو بسته داره آشغال جمع میکنه. میشد از اون گوشه مو‌شه‌ها رد شم برم منتها چون عجله‌ای نداشتم واستادم تا یارو کارشو بکنه رد شه بعد من برم. یهو دیدم آقای آشغالی عزیز اومد سمتم و گفت شما دارید می‌درخشید :)))))))))))))))))))))) گفتم عجب اونم درحالی که دارم از شیفت شب و کلی گرفتاری برمیگردم :)) گفت ببین دیگه اگه اینجوری نبود چقدر میدرخشیدی :)))))))))))))))))))


چقدر این مرد نازنینه. میگه:

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش /// بد از منست که گویم نکو نمی‌آید

سعدی

تلاطمِ تجلی آرامش در قالب بشر

آئا من هنوز گاهی یهو تپش قلب میگیرم، نفس کشیدنم سخت میشه و حالم بد میشه که خب زیاد اشکالی نداره چون میتونم کنترلش کنم ولی نفْس قصه حیقتا‌ً غمگینم میکنه وقتی به این فکر میکنم که چقدررررر به کودک عاقل و هوشیار و مهربون و آروم درونم فشار اومده و چقدررررر اذیت شده که هنوز تنمو گاهی اینجوری درگیر میکنه.

کاش زندگی‌ هم مث فیلما آسون و قابل کردن بود.

در نهایت زندگی هر کی به خودش مربوطه

کسی که وقتی درد داره نمیتونه یه روز مرخصی بگیره استراحت کنه چون بدهی داره و نمی‌تونه از حقوق حتی یک روزش بگذره، چرا باید قصد کنه آخرین مدل و گرونترین ورژن آیفونو برا خودش بگیره و برای سفر توریستی به اروپا دنبال دعوتنامه بگرده؟ بد نیستا! شاید حتی خیلیم خوبه. چیزی که خوب نیست قانع و بی‌توقع بودنه. ولی من اینجوری نیستم و نکته‌ی غمگین ماجرا اینه که فقط در مورد مادیات و مسائل مالی و داشتن یا به دست آوردن چیزی نیس که انقدر بی‌تفاوتم. در مورد تجربه تفریح و تفنن، عشق و حال، معاشرت‌ها، موقعیت‌ها، دوستیا و محبت‌ها و حتی خوراکیا و نوشیدنیام همینجوریم. ینی بود، بود نبود خیلیم فرقی نداره، فکر نمی‌کنم مثلاً که کاش فلان چیز یا فلان کار یا فلان تفریحو میکردم یا چون در دسترسم نبوده یا نکردم حس کمبودی بکنم. شایدم این معلول همون نداشتن کمبوده. نمیدونم ولی دلیل اینکه عموماً انتظار خاصی از روابطم و مخاطبینم هم ندارم همینه. از پدر و مادر گرفته تا پارتنر و بچه و دوست و همکار و غریبه.

حالاع

داشت میگفت وااای چرا اینجوری شد؟ چطوری؟ مگه داریم؟ مگه ممکنه؟ اینا... :)) گفتم عیزم زیاد اذیت نباش طبیعیه، پیش میاد. از مهارتهای irresistible دارک پنهانم که زیادم adjustable نیس بخوام برات بگم با تنها صدای چیپس خوردنم یا از پشت خط در حالیکه یارو وسط اوتوبان دستاش به فرمونه یا وقتی برای کار اداری رسمی و جدی زنگ زدم جایی خاطره هست تا مسائل عجیب غریبتری که در موردشون حرف نزنیم بهتره و تازه این فقط افکت صوتیمه :)) حضورم خودش مقوله‌ی جداگانه‌ایه که داستانش فرق داره. 

بنفشه

جداً چرا جناب شفیعی کدکنی، فرهاد یا همه‌ی بقیه فکر کردن بنفشه‌ها رو میشه با خود برد به هر کجا که خواست؟ یا بنفشه‌ها میتونن وطنشونو با خود ببرن به هر کجا که خواستن؟
فکر کردن اون جعبه‌های چوبی کوچیکِ خاک، وطن بنفشه‌هاس! ولی اگه از خود بنفشه می‌پرسیدند متوجه میشدن که خاک توی اون جعبه‌ها تمام اون چیزیه که بنفشه با تمام ظرافت و کوچیکیش تونسته موقع بیرون کردنش از باغ با خودش ورداره بیاره. شاید نسبت به جثه‌اش انقد زیاده که تصور شده کل این جعبه وطنشه. غافل از اینکه روح پیک پیام‌آور بهار خیلی بزرگتر از جثه‌ی ظریفشه و وطنش نه یه جعبه‌ی کوچیک خاک، بلکه همممه‌ی اون خاک و متعلقاتیشه که هر سال خبر اومدن بهارو براش میاره، گل میده، مژده میده، زمستونو میشکنه و میره. 
بهش گفتم حالم تخمیه گف این روزا همه همینن هیچکی حالش خَش نی. گفتم همه توو ایران حالشون خوش نیس. من که اینهمه ساله اینجام و همینجا دارم پیر و چروکیده میشم واقعا منَه نه. ولی خب. یه چیزایی در آدمی ریشه داره دیگه. و ای کاش آدمی وطنش را... ها؟
حالا دلیل حال منم شاید اصن وطن نباشه. کسی چه میدونه :)) منظورم اینه که جواب حالم بده، همه حالشون بده نیس در هر حال. 

بیخیال

خواب دیدم گرفتنم. بردنم توو اتاق بازجویی. یه مشت پرونده‌م گذاشته بودن رو میز و از من میخواستن سؤالات پزشکی‌ای رو جواب بدم که با اتیک و اخلاق پزشکی مغایرت داشت. پرونده‌هام مال پزشکا، جراح‌ها و روانپزشکایی بود که از روشهای درمانی غیر استاندارد، غیرمعمول و بعضاً غیر متعارف برای مداوای بیماران خاص یا در شرایط خاص استفاده کرده بودن و حالا این بازجوها دنبال اون روش‌ها، اون داروها، نسبت دوز داروها و میزان اثرگذاریشون، روند دقیق درمان و نوع تاثیرگذاری داروها برای به کارگیریشون جهت اهداف غیردرمانی، غیراخلاقی و غیرانسانی بودن. روشهایی که باهاش بتونن آدمها رو اصطلاحاً بشکنن، به زانو دربیارن، اراده و اختیارشونو تحت تأثیر قرار بدن و بعد به اقرار، اعتراف یا انجام هر کاری که میخوان و هر جوری که دستورشو بهشون قراره بدن، وا بدارن. پرونده اولو دادن دستم، خوندم، گفتم نمیدونم و نمیتونم کمکی بکنم. شروع کردن به کتک زدنم و در همون حین هم داد میزدن که فلان فلان شده تو مگه دکتر نیستی چطو میگی بلد نیستم و نمیدونم. دیگه یه جا یکیشون قاطی کرد با پایه صندلی کوبید توو سرم که خوشبختانه بیدار شدم البته بعد از اینکه با کله‌ رفتم توو دیوار بغل تخت...

از دیروز عصر باز حالم همینجوری نابسامان بود تا همی الان که صبح فردا شده و موقعیت همونیه که بود.

صبح فردا

آهنگ جدید سوگندو اتفاقی شنیدم و متأسفانه یه جاش دیگه اشکام ریخ. دیگه.


+ صبح فردا / سوگند

حیف واقعاً :))

...آره اومدم نشستم بعد فکر کردم چه حیف کسی نیس که خوشکلیای خاصمو باهاش شر کنم.

لیلی

شاهین نجفی و لیلی بازرگانم از هم جدا شدن که به خودشون مربوطه ولی به نظرم آدم کلاً نباید از لیلی‌ها جدا شه. من چون خودم از لیلی‌ خودم جدام برا همین میدونم که میگم.

البته بیشتر از یه ساله که جدا شدن فک کنم. من الان اتفاقی مشکوک و بعد متوجه شدم که آره :)) 

+ آی لیلی/ شاهین نجفی

بچه قارچ نیس که

مریضم جلو دخترش با یه حسرتی گفت کاش دختر منم یه ذره مث شما بود! دختره قشنگ مچاله شد. گفتم از چه لحاظ؟ گفت هم خوشکلی، هم دکتری، هم خوب حرف میزنی، خوبی کلاً دیگه! گفتم بچه‌ها یا آینه‌ی پدر و مادرشونن یا مث خمیری هستن که پدر و مادر بهشون فرم داده. من قیافه‌م شبیه مادرمه، ضریب هوشیمم حدوداً هم‌اندازه‌ی پدر و مادرمه که جفتشونم مدرک دکترا دارن، استاد دانشگاه بودن و با وجود زمینه‌ی فراهم، باز سر اینکه من درس بخونم زحمت زیادی کشیدن. از اونجایی که اهل مطالعه‌ن، علاقه‌شون به زبانو ادبیاتو به منم منتقل کردن/ ضمناً چیزایی که آدم خودش به دست نیاورده هیچ افتخاری نداره. قیافه‌ی دختر شمام با لبخندش به نظر من بسیار هم زیبا و جذابه. امیدوارم رشته و کاری رو انتخاب کنه که دوسش داره و دوستایی پیدا کنه که کنارشون احساس خوشبختی کنه و اینجوری با کمبودایی که خونواده‌ش باعثش شده بهتر کنار بیاد. 
زنیکه آشغال عوضی. همینجور مادران که یه مشت آدم بیمار و عقده‌ای و داغون تحویل جامعه میدن دیگه.
حالا این بیچاره یه مورد بود که چون اعصاب نداشتم نظرمو با پتک کوبیدم توو صورتش وگرنه انقدررررر زیادن که...

:(

شایدم دچار افسردگی پسا لازانیایی شدم :))

خیلی حالم خوب نیس. آره. همینجوری. 

گارفیلد

لازانیا درست کردم. جاتون خالی خیلیم خوشمزه شده بود. منتها دیقن هفت روز و یه روزشم حتی دو وعده خوردمش تا تموم شه. الان احساس میکنم حداقل تا ۵ سال آینده اسمشم نمیخوام بیارم.
توو آشپزی دستم خیلی برکت داره دیگه. کاریش نمیشه کرد میراث خانوادگیه :))

💪🤒

انقدر سرفه کردم، انقدر سرفه کردم، عضلات شیکمم گرفته. دو هفته دیگه ادامه پیدا میکرد، بعد از مدتها دوباره با سیکس پک در خدمتتون میبودم.

پوففف

دختر نوجوون خودکشی کرده. باباهه گریه میکرده میگفته آخه چرا اینکارو کردی باباجون؟ من چی کم گذاشتم برات رفیق من؟ ایشون خم شده توو گوش باباهه گفته حلالش کن! چرا خب؟ :| بعدشم میگه دختره سابقه‌ی افسردگی و اختلاف با خونواده و مصرف دراگ و غیره هم نداشته، معلومه مشکل شکست عاطفی و اینا بوده. باباش بالاسرش گریه میکرده و میگفته اگه بدونم کی باهات این کارو کرده و فلان. بعد ایشون نوشته خداکنه باباش از ته دلش حلاش کنه. سؤال اینه که چیو حلال کنه؟ کاری کرده بوده مگه دختر بدبخت که پدر بدبختترش بعد از مرگ حلالش کنه؟ چه چرتیه این حرف؟ من اگه مرده بودم یکی در گوش بابام اینو میگف بلند میشدم یکی میخوابوندم در گوشش باز میفتادم به مردنم ادامه میدادم. حلاش کنه حلالش کنه. دخترک انقد درد کشیده، خرد شده، اذیت شده که خودشو کشته! پدر الان چرا باید حلالش کنه واقعا؟ پدر بیچاره باید طاقت بیاره الان که زنده بمونه بعد از دخترش. چیو حلال کنه؟ اه
نویسنده ماجرا منظور بدی نداشته‌ها ولی طرز تفکر...

یه گردنبندم دیدم روش به کردی نوشته بود تقنه‌کم (تاقانه که‌ م). که خب خوشبحال کسی که کسیو داره که اینو واسش بخره.

مهم نی

اینستا یه گردنبند ایران دیدم یادم افتاد شبیه‌شو برام خریده بود ولی موند پیش خودش. مث سرنتیپیتی جانم. 
خودم گفته بودم برام بخره و الان فکر میکنم حتما  سر اینکه گفته بودم حواسش باشه نقشه‌ش کامل و درست باشه، خراسان و سیستان و خوزستان و آذربایجانش یا خزر و خلیج فارسشم کج و کم نباشه حرص خورده یا توو دلش مسخره‌م کرده که چه چیزایی براش اهمیت داره... که خب مهم نی. مهمتر اینه که من هنوزم یه گردنبند ایران ندارم. که خب اونم الان میبینم زیاد مهم نی. مهمتر اینه که من خود ایرانم ندارم و هرگز نخواهم داشت. که خب این در نوع خودش مهمه ولی اگه به اندازه‌ی خودم در کائنات توجه کنم باید اقرار کنم که همینم مهم نی. اصن من مهم نیستم چه برسه به چیزایی که ندارم :))))

سختش نباشه یه وخ

ازم پول قرض گرفته چون خیلی بدهی داره و هیچ راه دیگه‌ای براش نمونده. بعد با شرمندگی و آه و ناله‌ی فراوان بعد از موعدی که خودش برای پس دادن پول مقرر کرده بود ازم دوباره مهلت خواست. منم گفتم اشکال نداره. الانم عکساشو از توو هواپیما بر فراز اقیانوسا استوری کرده طفلکی.
به عنوان صندوق قرض‌الحسنه بین‌المللی میخوام ازش بپرسم اگه اذیته یه مبلغیم واریز کنم براش، سفر بهش خوش بگذره لااقل.

آخه بزغالههه :))

حالش گرفته بود، حوصله نداشت و ساکت بود. منم همزمان که این رو خط بود اونور با خواهرم داشتم چت میکردم. یه جا خواستم عکسمو برای خواهرم بفرستم مثکه دستم خورده بود برا اینم سند شده بود. من هنو متوجه نشده بودم یهو دیدم حالش خووووب شد، نیشش تا بناگوشش وا شد. گفتم چی شد و فمیدم عکسمو دیده. بعد یه مکث کرد یهو با یه هیجانی گف واااای شری چقد هوس کله‌پاچه کردم :))))

منو شرمنده‌ی آرزوم کردی

وا گوگوش گوگولی مگولی کِی اینو خونده بود که من تازه شنیدمش؟
میگه: 
گاهی فقط تصور شاید یه روزی دیدنت
شاید یه روزی بی‌هوا همین ورا شنیدنت
سختی روزگارمـو، این که تورو ندارمـو
مشغول رویا می کنه، درگیر دنیا می کنه ...

چقدرم قشنگ.

عیالوار

رامکال زن داشت. زنشم باردار بود. تازگیام نی‌نیاش به دنیا اومدن. دوتا پشمک مخملی شیطونن. هر روز میان. بعضی وقتام که دیر میشه غذاشون، در خونه رو میزنن که بیا دیگه گشنمونه. اجازه‌م میدن نازشون کنم. با اون چشای دکمه‌ای و دماغای سیاه خوشکلشون.

گود لاک بهت آقای هم‌وطن ناشناس

صبح خیلی زود داشتم با اتوبوس برمیگشتم خونه. یه آقایی با قیافه و ظاهر بسیار موجه توی یکی از ایستگاه‌ها سوار شد. لباس یکی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای اینجا تنش بود. کارمند ساده‌ی اونجا بود یعنی. مطمئن بودم که ایرانیه. و حاضر بودم شرط ببندم که حداقل مدرک ارشد داره. بهش میومد که مرد خونواده باشه. شاید حتی یه دختر کوچیکم داشته باشه. بار پذیرش مسئولیت و وقار مردونگی رو میشد توو وجودش به خوبی حس کرد. راضی بود. راضی بود که احتمالا با قرارداد ثابت و حقوق مشخصی که احتمالاً خیلی بالاتر از اون چیزی که توو ایران و در زمینه‌ی تخصصیش در میاورده ـ کار پیدا کرده. ولی من دلم خیلی گرفت. اون آدم بدون شک برای کاری که داشت میرفت سرش خیلی خیلی overqualified بود. امیدوارم بعد از کمی جا افتادن، رسیدن به ثبات نسبی شرایطش یا ارتقاء زبانش بره توو تخصص خودش کار پیدا کنه و موفق شه. قبل از اینکه زیر فشار مهاجرت کمرش تا شه و حس کنه نیروی مبارزه‌ نداره.

آقاجون میگفت گریه‌م حال میخواد/ حق

مسئله‌ی هوای گرم و هورمونا و آدمای بیشعور دور و برم، فشار کار، خواب کم یا دیدن رنج کسایی که برام مهمن نیست، یه چیزیه که نمیدونم چیه و چند روزیه خرمو گرفته داره میجوئه. همش دلم میخواد بشینم یه گوشه گریه کنم. همش. قلبمم یکی در میون یادش میره ریتمو. اونم حال آدمو بدتر میکنه.

همینا دیگه.

داشتم گوش میکردم چی میگه که احساس کردم انگار یه چیزی داره گلومو فشار میده انگار مثلاً یه روبانو محکم دور گردن آدم بپیچن و بخوان گره‌شو محکم کنن. دسمو گذاشتم رو گردنم. موهام گرنبندم یا هیچ چیز دیگه‌ای روش نبود ولی من همچنان این فشار کاذبو حس میکردم. برگه‌ای که لازم داشت مهر و امضا کردم دادم دستش رفت. به این فکر کردم که نیاز دارم گریه کنم و این فشار روو گلو به خاطر بغضم بوده. به تاریخ پریودم فکر کردم و اینکه حال بدم ربطی به هورمونام نداره. به اینکه نمیدونم چرا صبحم که از خواب پاشدم انقدر حالم بد بود که به زور دوباره خوابیدم به امید اینکه دور بعد که بیدار میشم ضربان قلبم خودشو رو دور کندتر و منظم‌تر تنظیم کرده باشه. به اینکه شبم قبل از خواب در حالی که دراز کشیده بودم نفسای عمیق و کنترل شده میکشیدم که آگاهانه و با تمرکز خودمو آروم کنم و بتونم بخوابم. به اینکه نمیدونم چرا. اینکه کاش منم یه شری داشتم. به اینکه سیگارم داره تموم میشه و یادم رفته بود که موقع برگشت دیره. به اینکه چقدر صدای این زنه که ادای مهربونارو درمیاره ولی در واقع ذاتش به یه پاکت عن شباهت بیشتری داره رو اعصابمه. و به اینکه شام چی بخورم چون باز گشنمه ولی به هیچ چیز خاصی میل ندارم.

:)

توو صف واستاده بودم منتظر بودم نوبتم شه خریدامو حساب کنم بیام خونه. یه آقا جلوم بود، یه خانوم مسنم پشتم. یه لحظه رومو برگردوندم سمت خانومه. یهو خانومه بی‌مقدمه با ذوق گفت من مادربزرگ شدم :)) بعدم عذرخواهی کرد گفت ببخشید انقد خوشحالم نمی‌تونستم توو خودم نگهش دارم.

پ.ن. برای همه‌تون از این خوشحالیا، ذوقا و دلخوشیا آرزو میکنم که دلتون بخواد فریادشون بزنین تا همه بدونن :)

فقط وجود داخلی داره که اونم نتیجه‌شو ملاحظه می‌فرمائید :))

با تأسف و تأثر فراوان باید عرض کنم در حد چند ساعت کفشای پاشنه بلند پام بود و الان جهت تسکین درد کمر و برگشت به تنظیمات کارخونه توو این گرما تشک برقی رو زیرم روشن کردم و منتظرم ترکیبش با مسکن تأثیر کنه. و این یعنی چی؟ یعنی اون شری‌ای که گچ پای شکسته‌شو وا میکرد و با اون کفشای بی‌نهایت خوشکل ساعتهای فراوان بپربپر میکرد و عین فرفره در ورجه وورجه بود و هیچی به هیچجاشم نبود دیگه الان چی؟ دیگه وجود خارجی نداره ‌:)))

خعلیم راعت

جلوی لباسم باز بود ترجیح دادم روی جای زخم سینه‌مو چسب بزنم که کمتر دیده شه ولی خب مستحضر هستید که موجودات فضول چقدر فراوانند. خلاصه هر کی تا میومد بپرسه میگفتم اگه میخواستم در موردش حرف بزنم روش چسب نمیزدم و از خفه شدنشون لذت میبردم :)))

Na sdorowje🍷

عروس انقد ملوس شده بود. امیدوارم کنار هم خوشبخت شن.
دامادم چون روس بود، به جز نوشیدنیای بار، جداگانه روی هر میزی هم  به ازای هر دو سه نفر یه شیشه ودکا بای دیفالت گذاشته بودن که خیلی بامزه بود به نظرم.

💃

به زور رفتم عروسی :))) حوصله‌شو نداشتم ولی دیگه عروس ناراحت میشد اگه نمیرفتم. خوب بود بد نبود. ایشالا برا همه خوشی باشه همیشه. ایشالا عروسی گنجیشکام.
دو هفته‌س حالم خیلی تخمی‌تر از همیشه‌س. قلبم داره اذیتم میکنه. میگم میخندم راه میرم کارمیکنم مشاوره میدم خرید میکنم غذا میخورم گاهی میخوابم حتی، ولی خب تهش خوب نیستم.

اینجوریا

یه چیز خنده‌داریم که همیشه باهاش روبه‌رو‌ام اینه که به یه سری آدمایی برمیخورم که حالا به واسطه‌ای یا مستقیم بهم مراجعه میکنن که کمکشون کنم و خب طبیعیه کاری از دستم بربیاد با کمال میل و اینا. بعد بعضی‌ها - اکثراً یعنی - انقدر اوضاع داغونی دارن که دلم میسوزه براشون و بعد از برخوردمونم یادشون میفتم بهشون فکر میکنم یا ممکنه نگرانشون شم یا نیاز بدونم سراغشونو بگیرم که در صورت لزوم در حد توانم حمایتشون کنم. حالا نکته‌ی خنده‌دار چیه؟ اینکه خیلی از این آدما درسته که اون مشکل بزرگو داشتن که منم ازش باخبرم حالا ولی در همون حال یا با فاصله کم از اون مسئله‌ یا گرفتاری‌ای که براشون پیش اومده میبینم چه جوری دارن به زندگیشون ادامه میدن و چه به خودشون خوش میگذرونن و جالب اینکه میتونن لذتم ببرن و به ظاهر خوبم هستن. این به اون معنی نیس که چون یه گرفتاری‌ای دارن نباید حال کنن یا خوش میگذرونن اون مشکلشون حل میشه و دیگه مشکل نیست و ایناها. ولی خب مثلا کسی که هفته‌ی پیش تو دلت براش کباب شده چون مثلا بعد از یه سال ازدواج شوهرش کتکش زده و این از خونه زده بیرون و سراسیمه دنبال خونه جدید و کارای پزشک قانونی و شکایت و طلاقه، یهو دیروز رفته کنسرت خواننده‌ی مورد علاقه‌اش و کلی‌ام سرمسته از شبی که گذرونده! بعد تو به خودت نگاه میکنی که خب آخرین بار تو کی رفتی کنسرت یا مهمونی‌ای که انقد تووش عشق و حال کردی :))) و ایرادی نداره، چون منم میخواستم خوشمو میتونستم بگذرونم در هر شرایطی، اینم خیلی خوبه که این کارو کرده، زندگی ادامه داره دیگه حالا هر بلایی که سر آدم میاد. درستش همینه. با این وجود به نظرم همیشه و همچنان خنده‌داره که کسی که من دلم براش میسوزه در همون بازه یه تفریحی میکنه که من کمک‌کننده‌ی استیبل و دارنده‌ی شرایط اون تفریح، اصلا فکرشم نکردم که همچین کاری واسه خودم بکنم :)) امیدوارم منظورمو درست متوجه شید.

ولی نمیاد

دلم میخواست کاری از دستم برمیومد برا بعضی از رفیقام. 

کشتی‌شکستگانیم ای باد شرطه برخیز/ باشد که باز بینم دیدار آشنا را

بیخیال دیگه آئا. مگه من شبکه خبرگزاریم یا تعهدی در این زمینه خدمتتون دارم و بی‌خبرم؟ بعد کسی داره خفه میشه زر نمی‌زنه دعواش نمی‌کنن که. بیام چی بگمتون؟ قوی باشید؟ نترسید؟ شیشه‌های پنجره‌ها رو ضربدری چسب بزنید؟ کنار دیوار نخوابید؟ گوشاتونو اینجوری بگیرید دهنتونو وا کنین پرده‌ی گوشتون جر نخوره صدای انفجار شنیدین؟ پشت بوم نرید؟ غصه نخورید؟ آرامش خودتونو حفظ کنید؟ ما پیروزیم؟ مراقب خودتون باشید؟ نمیرید؟ صبحتون بخیر؟ شبتون بخیر؟ آره؟ اینا رو بگم؟ یا فحش بدم؟ جان؟ تسلیت بگم؟ بگم توو این وضع بازم ملتو دسگیر میکنن، اعدام میکنن، میگان و کسی حواسش نیس؟ بگم حواسش نیس یا کلمه‌ی درستو به کار ببرم بگم دقیقن کجاش نیس؟ بیخیال خانوما. بیخیال آقایون. چه انتظاراتی دارید. دیواری کوتاهتر از لب جوی ما گیر نیاوردید :)

حالا ولی الان که اینجام و دارم میگم بذا بگم دیگه.

با هم مهربون باشید. با هم دوس باشید. نفس عمیق بکشید. وقتی محل اقامتتونو ترک میکنید یا مجبورید ترک کنید حیوونای خونگیتونو رها نکنید. با سیگار و مشروب خودتونو خفه نکنید. وقتی ترس و استرس بهتون غلبه میکنه روزای روشن و خنکی رو تصور کنید که توش همه چی خوبه و همه کنار هم،  همونجایی و کنار همونایی هستیم که دلمون میخواد. روزایی که وسط خنده بغضمون نمیگیره و جای زخمامون میخاره چون دارن خوب میشن. روزایی که قرار نیست بترسیم امروز کدوم استخونمون قراره زیر فشار چی بشکنه یا جیگرمون برای چه داغی کباب خواهد شد. روزایی که توش میتونیم راحت نفس بکشیم... شاید شد. اگه نشدم فدای سرتون. ما که به نشدن‌ها عادت داریم. اینم میگذره. همه چی یه روز تموم میشه. ما هم. آره.
دوستون دارم و جونم درمیره برای اینکه فقط یه بار دیگه بتونم برگردم خونه‌‌. 
جانم؟ چیکار کنیم؟ میخواین دستای همو بگیریم؟ بغل فور فری؟
تنها نیستین من اینجام. من اینجام گنجیشکای من. اشکال نداره. درست میشه :*

صام درست کردم (ترکیب صبونه ناهارو شام ینی)، گذاشتم توو یخچال، اومدم نشستم دارم توو تاریکی شیرکاکائو میخورم و بی‌هدف شب زنده‌داری میکنم.

خودش میدونه با کی‌ام

اگه یه وقت از اینورا رد شدی: خواستم بگم بی‌شرفترین آدمی هستی که از نزدیک میشناسم. نزدیک؟ می‌شناسم؟ آدم؟ هان؟ 

عنقلاب و تبعاتش بعد از ۴۷ سال همچنان

حالش خیلی گرفته بود گفتمش مرد! تو بایستی به جای سرزنش خودت و حسرت رویاهاییت که بهشون نرسیدی، به خودت افتخار کنی، باید از خودت مچکر باشی و باید هر روز که بیدار میشی خودتو جلو آینه ماچ کنی که اینی هستی که هستی. چون تو اشتباهی نکردی منتها زندگی عادلانه و منصفانه نیس. اگه تقصیر خودت بود حق داشتی به خودت فحش بدی الان ولی برعکسه. جدی گفتم. گرفتاری شدیما.

اهالی گرم جنوب، تسلیت... ♡

آدم قلبش تیکه تیکه میشه فیلمای بندرو میبینه... 
همراه شما سیاه‌پوش و غم داریم. شرمنده؛ کاری از دستمون برنمیاد ولی لاقل بدونید تنها نیستید. 🖤💔

قلب قلبی و اکلیلی شدیم

اهه هه ههه اسم دخملشو گذاشته شری :)

بی‌ریاع

دو سه دیقه‌ی با کیفیت کافی می‌بود که به وضوح توقع زیادیه.
ارزششو باید داشت که خب به وضوح نداریم.

ماجراهای خط هفتم و پیک آخر

داشت در اوج مستی سعی میکرد لاس بزنه. منم داشتم میخندیدم. یهو ح از اتاق برگشت و همچین یخده با حالت تهاجمی گف پ چی داری میخوری داداش؟ (منظورش این بود که چرا پسته‌هایی که جلوته نمی‌خوری) این بچه‌م هول شد ولی خودشو کنترل کرد خیلی صادقانه گف گه داداش. مثل همیشه دارم گه میخورم و آروم از بغلم پاشد جاشو تعارف کرد به ح :)))))

جان؟ شمام بفرمایید.

باشه خب. 
ما که داریم میدیم. 
ولی تاوان چیو آخه جدی؟ 

خواهد بود

حالم خوب نیس و میتونم خیلی راحتتر از اونی که قابل تصورتونه ایگنورش کنم ولی واقعیت اینه که وقتی یه چیزی هست، وجود داره و با نادیده گرفته شدنش از بین نمیره، همچنان وجود داره، هست و 

d very guilty pleasure

حرف از هدیه‌های بی‌مصرفی که برای تشکر بهم میدن بود. گفتم به جز شکلات و مشروبات مختلف که با وجود اینکه خیلیاشونو به مناسبتهای مختلف هدیه میدم باز هی همینجور هر روز بیشترانبار میشن توو خونه، یه چیز دیگه‌م هست که اونم کِرمه. در مدلای مختلف با مارکا، بسته‌بندیا، طرحا، ترکیبا، رنگا و اسانسای مختلف.
پرسید چطور؟ گفتم دوس ندارم دیگه. خوشم نمیاد از کرم. بعد دیگه چون توو جلسه مهم جی تایم بودیم یه واقعیت نیمه دارکم در مورد خودم بش اعتراف کردم و گفتم تازه زمستونام عشششق میکنم وقتی پوستم از سرما و خشکی ترک میخوره. اصن دوس دارم پوست صورتمم از شدت سردی و خشکی هوا بترکه ولی خب متاسفانه فقط دستام میترکه.
فر خورده، آروم تکرار کرد بترکه؟ گفتم آآآآآره دیگه مثلاً دستتو مشت کردی یهو وازش میکنی یا برعکس، بعد یهو پوستت میترکه دستات خونی میشه و یه سوزش لذتبخش حس میکنی، به به :))))) 

گرفتار یه مشت لجبازو لوس که نمی‌تونمم بگیرمشون به تخم

هی مقاومت میکنه که نه چیزیم نیس نمیرم دکتر. خب نرو! منه نَه. آخر مجبور شدم تعریف کنم این زن ورزشکار و شاداب سرحال که خودش پزشک بود و سه تا تخصص داشت، هیچ علائم خاصی هم نداشت، نه سیگار میکشید، نه بیماری زمینه‌ای داشت. خورد زمین خواستن چک کنن که دنده‌هاش آسیب ندیده باشه، دیدن سرطان ریه داره و هشت هفته بعدشم مرد!
همیشه همه بیماری‌ها علائم مشهود و آشکار ندارن. گاهی همون خستگی‌های بی‌دلیل، تغییر خلق و خو، خواب زیاد یا بی‌خوابی، نفس نفس زدن زیاد بعد از پله یا تند دویدن میتونه نشانه باشه. با یه چک آپ میشه گاهی جلوی بدتر شدن و پیشرفت خیلی بیماری‌ها رو گرفت.

هنوز هر دم زخمی از نو سر باز می‌کند/ لعنت به این دل که میداند و باز به ناکس اعتماد می‌کند

سر صبح یکی از بچه‌ها پیغام داده بود و قدردانی کرده بود که تو چقدر کمکم کردی و چقدر مدیونتم و اینکه الان در این جایگاهم بی تو مقدور نبود و اینا. بابت موفقیت و رضایت از اوضاع و حال خوبش ابراز خوشحالی کردم و گفتم که با کمال میل توو روزای سخت کنارش بودم و چه خوب که گذاشت و تونستم کمکش کنم.
یادم افتاد سه هم که ناامید و مأیوس و خسته میشد بهش میگفتم اشکال نداره کسایی که الان خودتو باهاشون مقایسه میکنی، ازت پیشی گرفتن. تو الان داری خودتو آماده میکنی دورخیز کردی بعد به اونام میرسی ازشون جلو هم میزنی نگران نباش به کارت به تلاشت به راهت ادامه بده به هدفت فکر کن میرسی. میتونی. تازه منم مث همیشه همراهتم هرجا بخوای کمکت میکنم و... 
دم رفتن بهم گفت اشتباه کردم حرفاتو باور کردم و اگه تو نبودی الان شاید خیلی کارا کرده بودم. گفتم چیکار مثلاً؟ یه ذره فکر کرد دید چیزی به ذهنش نمیرسه برگشت گف حداقلش این بود که تو نبودی هر روز یکیو میکردم :))))))))) 
توو پرانتر: کسی که تا دم رفتنشم صرفاً با صدای نفس من هم دهنش سرویس میشد حالا بقیه شرایط به کنار!
گفتم خب میکردی من که هیچوقت اصراری به تعهد و رابطه نداشتم همیشه‌م بت گفته بودم هر وخ با هر کی خواستی برو به سلامت. گفت آره میدونم ولی آخه من از وقتی تو رو شناختم حتی از تصور بودن با کس دیگه‌م حالم بد میشد!
هنوز دوربین مخفی رو پیدا نکردم :|

پ.ن. ولی بی شوخی حیقتش خیلی بهم برخورد. حس کردم انگار منظورش اینه که من جلوی پیشرفتشو گرفتم یه جایی یا یه جوری مانع موفقیتش شدم که مسلماً اینطور نبود. هر چیم که تا اون زمان بهش رسیده بود با کمکا و پشتیبانیا و کلا ً برکت وجود من کنارش بود که نه تنها خودش که اطرافیانشم به خوبی اینو میدونستن. با این حال چیزی از درد حرفش کم نمی‌کرد.

همین دیگه.

زورم نمی‌رسه دیگه :(

خودشو خوشکل کرد بره باغ دوستاش شب و فرداش صداش کردم جوابمو روز بعد داد و گف چن ساعتی بیمارستان بوده و این روزا همچنان زیاد خوب نیس. گفتم اوکی. گف ازم دلخور نشو. گفتم دلخور چرا؟ نگرانت شده بودم. گف این روزا یه روز خوبم یه شب اورژانس. دیگه چیزی نگفتم، انرژی ندارم، چیکار کنم وقتی میدونه درستش چیه و چی حالشو بدتر میکنه ولی رعایت نمیکنه و نمیخواد و هر کار خودش دوس داره میکنه، من چی بگم؟

از تبار نگهبانانم دیگه :))

از معدود مواردی که استرس میگیرم وقتایه که با دلیل یا بی‌دلیل صبح خیلی زود بیدار میشم.

واقعا عادت لازم داشت حرص نخوردن به خاطرش :))

امروز رسیدم دیدم صدای داد و بیداد میاد از توو بخش. همینجوری با لباس بیرون رفتم بالا فمیدم یکی از بیمارا که بعد از عمل منتقل شده به بخش یهو حالش بد شده دوباره بردنش پایین و هنوز معلوم نیس چرا! خانوم بیمار که وکیل تشریف داشتن، کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش که از همتون شکایت میکنم، از کار بیکار و بیچاره‌ و دربه‌درتون میکنم، بیمارستانو تعطیل میکنم و... فحش و بد و بیراه به همه و... بعد یکی بچه‌های خدماتی وسط اون اوضاع یهو با گوشیش یه آهنگ ترکی قری رو بلند شروع کرد به پخش کردن :)) و همه یه لحظه ساکت شدن حتی خانومه. بعد از ته راهرو که رسید به رسپشن کیسه زباله رو گذاشت رو پیشخوان و گفت بیمار کباب‌ترکی و باقلوا زده به بدن اینم آثار جرمشه :)) و حالا رئیس بیمارستان خانومه رو تهدید میکرد که ازتون شکایت میکنم چون دروغ گفتین، تهمت زدین، اهانت کردین و نظم و آرامش بیمارستانو بهم زدین :)) خانومه‌م خفه. یعنی از دیواااااار صدا در میومد از ایشون خیر. خلاصه جاتون خالی خیلی خندیدیم. به آقای رئیس پیشنهاد کردم به عامل کشف جرم یه پاداشی بده، لبخند زد امیدوارم ترتیب اثر بده. 
الان اینو تعریف کردم یادم افتاد برای این پسره‌ ئم غذا مهمترین اولویت بود. مثلاً تو داری غرق میشی، میمیری، تیر خوردی، کور شدی، داری خفه میشی، تصادف کردی، به گا رفتی، سرویس شدی، چکت برگشت خورده، خونه‌ت آتیش گرفته، کسی دنبالت کرده، خفتت کردن، باختی، خسته‌ای، خوابت میاد، دست و بالت سوخته، سرما خوردی، از راه رسیدی، داری میری، داری میای، فرق نداشت در هر شرایطی اولین سؤالش از سر محبت و نگرانی این بود که آیا غذا خوردی :)))))))) 

پیرم وگاهی دلم یاد جوانی می‌کند*

سر کار این بچه مچه‌ها دورم جمع شده بودن حرف میزدن. یهو گفتن راستی تو چند سالته؟ گفتم ٣٢ تعجب کردن. تا اومدم درستشو بگم گفتن ما فک میکردیم هنو به ٣٠ نرسیدی دیگه گفتم دست شما درد نکنه جمع کنید برید دنبال کارتون آنتراکت تموم شد :)))


*شهریار
...
گر زمین دود هوا گردد همانا،  آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
...

تامی

یه دوستی دارم قد بلندی داره و تا امروز خیلی طبیعی و اوکی بود که خب ایشون یه دختر قدبلنده. منتها امروز یه چیزی براش تعریف کردم یهو احساساتی شد پرید بغلم کرد از جایی که کله‌م رو تنش قرار گرفت تازه به درک این مهم رسیدم که چقدررررر خیلی زیاد بسیار بسیار اختلاف قد داریم ‌:))) جالب بود.

رامکال

غذا خوردم بعد یادم افتاد غذ‌ای این بچه رو یادم رفته امشب بذارم دم در :(
رفتم گذاشتم، اومد خورد ولی واقعا ناراحت شدم که یادم رفته بود.

زندگی خرج داره به هر حال. مادی و معنوی. متأسفانه.

انقد دلم میخواد هیچ کاری نکنم ولی افسوچ که مجبورم.

بی‌انتها

گفتم فلانی من میرم پایین یه سیگار بکشم بیام. یهو گفت میدونی دلم میخواد شروع کنم به سیگار کشیدن فقط برای اینکه بتونم کنار تو باشم! برگشتم یه بغلش کردم بعد با خنده رفتم پایین.
میگم ینی من یه همچین آدم اینجوری‌ای‌ام :))) اونوقت چقدر یکی باید داغون و بد باشه که بخواد از قصد این منو ناراحت کنه یا بیاد دل منو بشکنه؟ چقدر؟ خیلی.

آدم سر این من حتی دادم نمی‌تونه بزنه ولی خب فقط جهان هستی و جهالت بشر نیس که پایان نداره وقاحتم همینطوره :))

ففف

دیروز توو چند متری جایی که بابام منتظر ایستاده بوده یه تسلای در حال شارژ منفجر شده! یه صدای وحشتناک، همه جا یهو قرمز و بعد پر از دود شده، خداروشکر به بابا آسیبی نرسیده، سه دیقه‌ی بعد آتش‌نشانی و بلافاصله بعدشم پلیس اومده و قضیه رو جمع کردن، از ماشین هم فقط اسکلتش باقی مونده... ولی چقدر هر روز خطرهای غیرقابل انتظار از کنار آدم عبور میکنه...

چراشم معلومه دیگه

جاتون خالی شهر مث تیکه‌ای از بهشت پر از گلای خوشکل مگنولی و گلای صورتی گیلاس شده.
آهان اینم نگفته بودم بهتون ولی مگنولی باغچه‌شونم خشک شد وقتی از من جدا شد :)

خودم خوبم خودش خوب نیست

یه لحظه توو خواب یه جوری دندونامو بهم فشار دادم که نایتگارد تو دهنم شکست.

خوابم میاد و حوصله کار ندارم اصن میخوام تا ابد بخوابم.

گف باشه ولی حالا اگه هم بکشه :|

به بابامم گفتم بالاخره. گفتم تا توان روحی و جسمیشو داری چیزایی که باید بگی رو با منبع و مدرک ثبت کن، کاراتو جمع و جور کن چون فردا من بخوامم کسی آدم حسابم نمیکنه چون همونجوری که مشاهده میکنی با اینکه تلخه ولی باید بپذیری که دختر نابغه‌ت هیچ گهی نشده و نخواهد شد چه برسه به اینکه بخواد کار یا راه تو رو ادامه بده یا هر چی حالا.

شاید توش پشمیه :))

 گفتم کلاه ایمنی نمیذاری؟ گف چرا ولی زمستونا :))

اخبار روز

چار روز نبودم اومدم دیدم رامکال جونم مجروح شده :( 

:))

گفتم دیدی چی شد؟ گف چی شد؟ گفتم آذوقه‌هامو جا گذاشتم توو یخچال و برگشتم. گف اشکال نداره عزیزم تو خودت آذوقه‌ای 

^_^

ازم اجازه گرف غیرتی‌بازی دراره گوگولی خوشکل

چیکا کنم ترموستاتم خرابه دیگه عههه

داشتم از نفرتم به تابستون و گرما میگفتم. دیدم داره یه جوری نگا میکنه، اصلاح کردم گفتم از تابستون واقعا متنفرم به جز امرداد و میوه‌های ترشش :)))

seasonal affective disorder

بله عزیزانم. با تأسف و تأثر فراوان وقتشه دوباره به تابستون نفرت‌انگیز سلام کنیم.

^_^

با ح ویدیوکال کردم. همینجوری که من داشتم میخندیدم و اون با چشای براقش و کلی ذوق داشت نگام میکرد و باهام حرف میزد یهو دستشو دراز کرد و هدیه‌هایی که بیس سال پیش بش داده بودمو نشونم داد! بسی قلب قلبی و اکلیلی شدم. یاداور و تأیید حس خوبی بود. اینکه به جز سه واقعا در مورد انتخاب هیچ کدوم از رفیقام اشتباه نکردم.

yes, the fallen broken angel without wings n claws says hi

در مورد The Banshees of Inisherin هم حرف زدیم و براش تعریف کردم چن روز قبلش چه اتفاقی برام افتاده بود که وقتی فیلمو دیدم به جز برگریزان شدن، با کالین فارلم کلی همذات پنداری کردم. کره‌ خر طفلکی گوش مخملیشم که حضورش توو فیلم بی‌دلیل نبود خیلی دوس داشتم. آخرش ولی توجهمون به این نکته معطوف شد که بنده با وجود اتفاق تخمی مذکور نه تنها خونه‌ی یارو رو آتیش نزدم بلکه ضرورت انجامشم حس نمی‌کردم و حتی اعتراف کردم که متأسفانه احساس نگرانی و ترحمم هم نسبت به یارو فعاله. 

momnson

با ته‌تغاریم گاسیپ‌تایم رفتیم منتها بعد از دو ساعت و نیم و در حالیکه گاسیپ‌های اصلیمون هنوز ناگفته مونده بود مجبور به موکول کردن مسائل مهم باقی‌مانده به نشست بعدی شدیم.

زشته واقعا آدم با این سن و شرایط دو قرون پسنداز نداشته باشه :|

متأسفانه آدم پس‌انداز داری نیستم وگرنه خیلی دلم میخواس امروز بیس‌هزار دلار به یکی قرض بدم :)))

خداروشکر یه آبانی مغرورم :)))))

وقتی خسته‌م انگار بیشتر اختیار دوس داشتنشو ندارم.
دوس دارم برم بش بگم میشه یه کم دوسم بداری؟ میشه بیام بشینم پایین صندلی بغل پات بعد دستتو که یهو میاری پایین همینجوری که حواست نیس نوک انگشتات یه ذره بخوره به موعام؟ میشه نگات کنم وقتی با بقیه مشغولی؟ میشه صداتو گوش کنم وقتی با دوستات داری حرف میزنی؟ میشه با گربه‌ت بازی کنم؟ میشه بت بگم دوسِت دارم؟ میشه یه عکس جدید بدی بهم از خودت و نگار؟ 

^_^

گفتم بمیرم برات، گف نمیر، خواستم بگم واس تو نمیرم واس کی یا چی بمیرم که ارزش داشته باشه آخه هانی ولی شببخیر کردم دیگه باهاش

نمیدونم واقعا چرا انقد

گف بهتری؟ گفتم نه، گف خودتو خوب کن دیگه. گفتم چش. ولی در واقع دوس داشتم بگم تو فقط امر کن عزیزم. ناممکنم بود باشه، من نوکرتم هستم، دورتم بگردم، قربونتم برم، فداتم بشم. رو چشَم.

خاکندازدم دس نداشتم :))

پسره باباش مریض بود. مریض بود یعنی در وضعیتی بود که اگه عمل نمیشد میمرد و ریسک عملشم بالا بود. منتها خود پدره نمیخواست عمل کنه. پسره با دوست دخترش جلوی بیمارستان داشت قهوه میخورد. نگران و توو فکر بود. دختره گفت بیا شب بریم فلان جا پارتی. پسره گفت پدر من تاحالا هیچ چیزی از من نخواسته و من هیچ کاری براش نکردم زیادم با هم ارتباط نداشتیم ولی وضعیتش الان ذهنمو درگیر کرده مود پارتی ندارم. دوس‌دخترش بهش گفت حالا که بابات نمیخواد عمل کنه یعنی تو تخمشم نیستی و باید به فکر خودت باشی. مام الان اینجا نشستیم و تو به جای اینکه حواست به من باشه به فک این مردکی. من شونه واسه چسناله‌ها و گریه‌های تو نیستم که، دوس‌دخترتم.  تصمیم بگیر الویتت توو زندگی کیه! بعدم رفت.
و گس وات؟ پسره نه تنها ترکش نکرد بلکه بعداً ازش عذرخواهی‌ام کرد!
با دست تیکه‌های خرد شده‌امو از کف سنگفرش جمع کردم...

باشه تو مریضم نیستی

یکی از مصائبمم اینه که یه کسایی در یه موقعیتی که به نفعشون نیس یا به زعم خودشون فلانشون زیر سؤال میره یهو میگن هوی فلانی من مریضت نیستما با من اینجوری برخورد میکنی یا نمیخواد منو مث مریضات تحلیل کنی یا من گنجیشکت نیستما... خب عوضی. اه. نفرت‌انگیز. خیلیم دلت بخواد.
نه حالا بدون عصبانیت ولی؛ خب آدم ناحسابی من همینم دیگه همیشه‌م همین بوده‌م و با همین مدلی که بودم شیفته و دلباخته و مجذوبم بودی، بعد تو که منو میدونی، تو که منو میشناسی، تو که از  جریان آگاهی، یهو اونوقت چرا این حرفو به من میزنی ناراحتم میکنی؟ خب باعث میشی از چشَم بیفتی، ازت بدم بیاد... عه

یکی از قشنگترین اسمای فارسی/ بود :(

اسمشو خییلی دوست داشتم، خیلیا. اصلا قبل از اینکه اینو بشناسم اسمشو دوس داشتم. از بچگی. و حالا؟ حالا متأسفانه اسمش منو یاد شخصش میندازه و این خیلی متأثرکننده‌س. من اسمشو واقعا دوس داشتم. 
کاش خرابش نمیکرد :|

حق رو اینجوری سعدی شیرین سخن میفرماد که

تواضع گرچه محبوبست و فضل بی‌کران دارد
نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد

غیرت به پشم نیس که

مریضم موقع مرخص شدن یه دسته گل بزرگ برام آورده بود، یهو یادم افتاد یکی از اقوام که پدر و مادرم خیلی بهش تعلق خاطر داشتن فوت کرده بود و از اینکه دور بودن و کاری از دستشون برنمیومد خیلی ناراحت بودن. خواهش کردم پول بریزم حسابش که یه تاج گل بخره برام توو ایران و بفرسته به آدرس خونواده‌ی مرحوم. اسم روشو اشتباه نوشته بودن. بهش گفتم گف به نظر من که اوکیه اگه مشکل داری خودت با یارو تماس بگیر، اینم شماره‌ش :))) بعد خب اسمو روش اشتباه نوشتن! یعنی چی که به نظر من اوکیه؟ :)))) یه کار اینجوری توو این سال‌ها بهش محول کردم اونم انداخت گردن خودم و همون لحظه برای همیشه بی‌غیرتیشو به غایت برام ثابت کرد.
بایستی بش میگفتم عناقا من اگه خودم بدون ریسک و روال میتونستم کارو انجام بدم که از اولش به تو رو نمینداختم ولی دیدم چه فایده؟ وقتی کسی نخواد با کمال میل کاری برات بکنه زور نیس که. یه معنی هم بیشتر نداره اونم اینکه به اندازه‌ی لازم براش ارزش نداری. هیچی دیگه چیزی نگفتم و مث همیشه خودم حلش کردم.

آره ما مثل هم نبودیم

اینجوری بود که هیچ درکی از این بابت نداشت که من چرا اینجام و چرا نمی‌تونم اونجا باشم. یه چیزی توو مایه‌های داستان مردم نون ندارن بخورن، خب بیسکویت بخورن... کوچکترین درکی از رعب و وحشت کمیته، ارشاد، حراست، وزارت اطلاعات، تهدید، تهمت، تحقیر، تعهدای اجباری، جرمای کذایی، حکم بی‌دادگاه، بازداشت بی‌حکم، حکم ارتداد، تعقیب، فرار، حد، شلاق، تهدید تلویحی و علنی عزیزات، ریختن لباس شخصیا توو کلاس بابات، هجوم مأمورا توو خونه‌ت، پایین آوردن کتابخونه‌ت، توقیف دار و ندارت، شکستن سازت، پاره کردن زنجیر گردنت، کلت کمری پس گردنت، جلو چشات با لگد زدن توو شیکم ناموس و خار مادرت، اسلحه رو شقیقه پدرت، درد باتوم، اعترافای اجباری تصویری و نوشتاری، پرونده‌های قضایی فضایی، انواع شکنجه‌های روحی و جسمی و جنسی، انواع تعرض، تجاوز، سلاخی شدن، خودکشی شدن، زندان، اعدام و... نداشت. و خب من چون دوسش داشتم براش خوشحال بودم که اینجوریه. اون توو دلش به من میخندید و نمیفهمید که من هنوز وقتی صدای شکستن شیشه یا چوب میشنوم به هم میریزم. یا هنوز، همینجا و بعد از اینهمه سال وقتی با پدرم قدم میزنم و کسی از پشت بهمون نزدیک میشه میترسم که چاقو، تیغ یا سیم توو دستش باشه. و هنوز و هر رووز که میرم بیمارستان یادم میفته که چطور اون روز ضربه‌ای که به سر پدرم...
آره ما مثل هم نبودیم.

شری سایکو یا کینک آو شری :)))))

امروز صبح قبل از اینکه خوابم ببره دوس داشتم ازش بپرسم حاضری به خاطر من مرتکب قتل شی؟ و قبل از اینکه جوابمو بده میخواستم بگم دلم میخواد دستاتو بذاری دور گردنم خفه‌م کنی. دستت درد نکنه. ولی خب خوابم برد :)) نمیبردم نمیگفتم بهش البته ولی خب دلم می‌خواست. 

سفر بخیر آقای .J

اون شب یکی از بچه‌ها زنگ زد گف فلانی من حالم خیلی داغونه سرما خوردم میشه تو به جای من امشب بیای بیمارستان و من گفتم متاسفم چون همونطور که از صدام پیداس منم مریضم تب و لرز دارم ریه‌هام وضش خرابه و علاوه بر اون دیروز دندونپزشک بودم و دارم از درد هر پین دیقه یه بار هزار تیکه میشم. برم آرزوی سلامتی کرد و خدافظی. منم گفتم واقعا متاسفم نشد کمکت کنم. جداً هم اگه حالم اوکی بود، حتی اگه برنامه‌ی نیمه واجب داشتم یا حوصله نداشتم با این حال بهش نه نمیگفتم، چون بچه بامعرفتیه باهاش حال میکنم کلاً ولی خب مقدور نبود حیقت. 
صبح زود زنگ زد گف خوب شد نیومدی شب پرحادثه‌ای بود یه دیقه‌م ننشستم. بعدم گف ضمناً فلانی و فلانی هم فوت کردن! 
معمولا وقتی بیمارای بدحالی که میدونیم دیگه کاری برای درمانشون از دستمون برنمیاد فوت میکنن براشون خوشحال میشم که راحت شدن. اما امروز عمیقاً از اینکه خبر مرگ این آقا رو شنیدم ناراحت شدم. از راحت شدنش خوشحالما ولی با خودم میگم کاش شب خودم بودم... بعد خودم بودم چیکا میخواستم بکنم مثلاً؟ شاید... شاید چی؟؟ نه واقعاً چی خانوم محترم؟ نمیدونم. مسلماً چرت و بیهوده‌س ولی یه چیزیه که خودش یهو میاد تو ذهن آدم دیگه چیکا کنم :)) 
کسی رو نداشت و آدم عنی بود قلدر و گردن کلفت و گنده منده و بداخلاق و  متعصب و کمی نژادپرست بود هیچ کس باهاش حال نمیکرد ولی منو دوس داشت و هر وقت توو راهرو منو میدید یا میرفتم سرش میگف خداروشکر تو اومدی :( 
و عجیبه تاحالا همچین حسی نداشتم که بعدا متاسف شم از یه شب نبودنم توو بیمارستان :)) اونم چرا؟ برای کی؟ :)) بعضی وقتا واقعا شک میکنم نکنه یک سوسیوپات خفته درونم نهفته. یهو یه وخ بیدار میشه یه حرکاتی میزنه بعد دوباره آف میشه تا نوبت بعدی. از کات مستقیم رو مووآن سوئیچ کرده بودمم یه همچین شکی به خودم داشتم :)))

اعترافات ظریفانه و خیس

امروز گریه کردم چون داشتیم در مورد یه چیزی حرف میزدیم که باعث شد من یادم بیفته به نظرم چقد خوب بود و یهو چقدر بد شد. من تاحالا در مورد آدما انقدر اشتباه نکرده بودم. اشکال نداره آدم اشتباه میکنه دیگه. پیش میاد. ولی آخه من بهش اجازه داده بودم نزدیکم شه. من حتی بدون اینکه دغدغه مسائل امنیتی داشته باشم فامیلی کاملمو و حتی پدرمو بهش معرفی کردم... شایدم اعتراف نکرد ولی بعد از همینا و به خاطر کشف حس حقارت در مقابلم اینجوری تغییر کرد یا عوضی شد. شاید نگفت ولی خجالت کشید از خود خودآدم‌پندارش در طول این دوران. حالا هر چی و به درک ولی خب من امروز گریه کردم. البته چون با تلفن حرف میزدیم داشتم صدای خنده در میاوردم ولی توو واقعیت دونه‌های اشکم افتاد توو زیرسیگاری‌ای که زیر دستم بود.

notsherry.ai

متأسفانه متوجه شدم m منو با چت جی‌پی‌تی جایگزین کرده برای همین کمتر برام مینویسه. 
هر چن وقت یه بارم که یه چیز بهتر و پیشرفته‌تر پیدا میکنه میاد خبر میده که چقد حرف زدن باهاش خوبه.

حیف

دوس داشتم آدم بودی و دلم میومد بت بگم: هی! تالا وقتی جدا شده بودیم بت گفته بودم... :)))

باد میشم میرم توو موهات

زودتر رسیده بودم و نشسته بودم سر جام، داشتم آدمایی که وارد میشدنو نگا میکردم. با آشناها به نسبت نزدیکیمون گاهی سر، گاهی دس تکون میدادم، گاهی لبخندی و گاهیم حتی یه بوس هوایی. یهو برگشتم دیدم یه آقایی چن ردیف جلوتر از من ایستاده. کاپشنشو دراورد بعد کلاهشو برداشت، موهاشو مرتب کرد و نشست. اندازه و حالت موهاش دقیقا همون چیزی بود که منو ترن آن میکنه. 
یادم افتاد بار اول که سه رو دیدم موهاش همینجوری بود و چقدر موهاشو اونجوری دوس داشتم. بعدها ولی موهاشو کوتاه کرد و دیگه هیچوقت نذاشت اونجوری که من دوس داشتم بشه. مدل سیبیلاشم دوس داشتم ولی از وقتی میرفت سر کار ریش گذاشت به بهونه‌ی اینکه اگه ریششو بتراشه سیبیلاش جلب توجه میکنه. دوس نداشتم ریش داشته باشه و دوس نداشتم موهاشو انقد کوتاه کنه ولی خب دوس داشتم راحت باشه و خودش حس خوبی داشته باشه. میدونست و با خودخواهی تمام از حقی که در اختیارش گذاشته بودم استفاده میکرد :))
یادم افتاد بار اولی که انقدر از گرمای شهر محل اقامت موقتش کلافه شده بود که دلش میخواست موهاشو از ته بزنه، جرأت نمیکرد. میدونست چقدر زشت میشه :)))) و میشد واقعا. ولی خب به کسی چه. انقدر بهش اعتماد به نفس و حسای خوب و وایبای مثبت دادم که راضی شد و بعدها که یه بار دیگه مجبور شد به یه دلیل دیگه موهاشو بزنه اعتراف کرد که اگه من نبودم هنوزم جرأت نمیکرد به هر جبری این کارو بکنه. 
اما بعدها که مجبور نبود هیچوقت به خاطر من... انتظار نداشتم. مهمم نبود. آدم یکیو دوس داره دیگه هر تغییری هم بکنه، با هر چی طرف داره و نداره، داشته و دیگه نداره یا نداشته و حالا داره، هر چی که خودش واس خودش دوس داره و هر جور که خود طرف راحتتره، یارو رو دوس داری دیگه. جوانب جانبی مهم نیس خیلی. ولی خب موهای این پسره رو دیدم ضمن اینکه حتی بدون دیدن چهره‌ش تحریک شدم، دلم هری ریخت. فکرم یهو رفت سمت سه و اینکه خیلی وقتا میتونست اما نمیخواست و من انقدر غنی و بی‌نیاز از عشق و توجه و لطف غریبه‌ام که هیچوقت هیچ‌چیز برام مسئله‌ نبود. باید میبود. باید باشه. باید حتی اگه نیست به مخاطبت بفهمونی که هست. ولی خب یه وجب شری هستم یه ستون تا خود خدا غرور و مرام :)) 
نتیجه‌شم این میشه که یارو برمیگرده یه روز بت میگه از دستت شکارم چون وقتی اذیتت کردم از دستم رنجیدی :)))))) یا با اینکه اگه تو نبودی تمبونشم نمی‌تونست تنایی بکشه بالا یهو برمیگرده بت میگه تقصیر تو شد که من فلان کارو هنوز نکردم. کدوم کارو؟ همون کاری که تو هر روز بهش یاداوری کردی و کلی وقت صرف کردی مقدماتشو براش آماده کردی و ایشون تخمشم نبوده :)))) 

آخرش بهم گفت جانت آباد سات حلاله :)

انقدر دل‌نازک و از توو در هم شکسته شده‌ام که چند روز پیشا وقتی میخواستم به درخواست پلیس برای یه خانواده‌ی افغانی چند ساعتی مترجمی کنم، خیلی جاها به سختی خودمو کنترل کردم وگرنه دلم میخواست همینجور که دارم حرفاشونو ترجمه میکنم مث ابر بهار اشک بریزم. خیلیم داستان تراژیکی نبودا. یعنی خب ما خیلی وضعیتا و داستان‌های به مراتب بدترو وحشتناکتر از اینا رو دیدیم و شنیدیم یا حتی شخصاً شاهدش بودیم اما گاهی آدم شکننده‌تر از همیشه‌س.


* سا یا ساه به معنی نفس

despicable you

از قدیم تا الان و برای همیشه ترجیح میدادم و میدم که تنها باشم.
و این چیز تازه‌ای نیس همه میدونن، تو هم میدونستی.
با این وجود اومدی خلوت ما رو آشفتی و رفتی.

البته بهتر که نبود

یادم نبود سالگرد آشنائیمون بود 

یه روز یه آقا خرگوشه...

با ح حرف زدم. گف چه خبر؟ گفتم همه‌چی مث همیشه‌س فقط الان یه مدته ریه‌هام چرک کرده یه ماهه هنوز خوب نشدم دهنم سرویس شده، فک و دندونامم دیگه درد گرفتن انقدر سرفه کردم. گفت از صدات معلومه سلام کردی فک کردم محسن چاوشی پشت خطه :)) یه کمم فحشش دادم بعد گف دیگه چه خبر؟ گفتم دیگه اینکه از سه جدا شدم. البته خیلی وقت پیش ولی از اون موقع حرف نزده بودیم دیگه با هم. گف چرا؟ گفتم بهم گف چون اگه یه زمانی باز عوضی شم میدونم منو میذاری میری نمی‌تونم دیگه بت اعتماد کنم :)) داشتیم میخندیدیم درشونو زدن رفت اومد بعد موضوع عوض شد، رامکالمو بهش معرفی کردم، یه کم چرت و پرت گفتیم و الکی یه عالمه خندیدیم، یه کمم در مورد چیزای جدی مختلف حرف زدیم، یه ذره‌م خاطره‌بازی کردیم و نوستالژیک شدیم بعدم خدافظی کردیم، اون رف که بره حموم. منم جواب برگه‌ی آزمایششو که توو واتساپ فرستاده بود خوندم تا یادم نرفته که بعدا هر وخ زنگ زد سریع بهش بگم، بعدشم رفتم آشپزخونه برای خودم یه چایی ریختم و برگشتم. خواستم سیگارمو روشن کنم که دیدم یه لیوان آب جوش با خودم آوردم :)))

چیزی نیس

فقط دوس داشتم به یکی بگم دارم از دندون درد میمیرم

عادات غلط

با مامانم حرف میزدم سانی اومد توو اتاق گفتم صدامو بذاره رو اسپیکر باهاش حرف بزنم. میخواستم صداش کنم به جای اینکه بگم سانی‌جان عشقم گفتم فلانی جان عشقم. خیلیم محکم و رسا گفتما :))) بلافاصله فمیدم ولی دیگه اتفاق افتاده بود دیگه. بعدش به مدت سی ثانیه صامت گریه کردم و با دست صورتمو که داغ شده بود باد زدم بعد همینجور که صورتمو از اشکام پاک میکردم، یه نفس عمیق کشیدم، صدامو صاف کردم، به اشتباهم خندیدم و به حرفام ادامه دادم.

ستاره‌ی دنباله‌دار

توله اورکای فرفری مغرور پریشونم از وسط اقیانوسای طوفانی و بعد از مدتهای مدید اومد سراغم. دلم براش تنگ شده بود...