داشتم صبح برمیگشتم خونه. قبلش بچهها دم در داشتن حرف میزدن و سیگار میکشیدن وایستادم یه ذره پیششون. بعد یه آقای غریبهایام با قهوهش اومد کنارمون شروع کرد خودشو قاطی حرفای ما کردن. یواش از یکی پرسیدم کیه بهم گفتن از تیم فیلمبرداریه. اومده بودن برای تبلیغات از بیمارستان فیلم بگیرن. از دیروز ظاهراً اینجا پلاسن. اینم نگو دستیار کارگردانه. ظاهراً قهوهشو آورده بود بیرون بخوره که بتونه سیگار بکشه. ولی در واقع برا فضولی اومده بود :)) بعد که یه کم حرف زد، من حس کردم کمکم داره تلاش میکنه با من لاس بزنه ولی در عین حال میخواد همچین کلاسشم حفظ کنه :)) همینجور که داشت قهوهشو میخورد برگشت به من گفت شما تاحالا به بازیگری فکر نکردین؟ انتظار داشت احتمالاً یهو ذوق کنم و علاقه نشون بدم. منم خیلی بیتفاوت گفتم نع. گفت ولی میتونستیا چهرهی خوبی داری، منم میتونم کمکت کنم اگه بخوای :)) گفتم مرسی من از کارم راضیم. بعد گفت بذا یه تست ازت بگیرم اصن بدون دوربین! بعد خیلی با هیجان گفت تصور کن من الان از این در میام توو میشینم اینجا، هیچیم نمیگم، هیچ کاریم نمیکنم. تو چیکار میکنی؟ چی میگی بهم؟ یه چیزی بگو. هر چی به فکرت میرسه! به بچهها و اطرافم یه نگاهی کرد که مثلا تأیید بگیره پیشنهاد جالب و سرگرمکنندهای کرده :)) بچههام همه ساکت شدن واستاده بودن ببینن من چی میگم. گفتم من فقط ازت میپرسم طوری شده؟ مشکلی داری؟ گفت نه. بازی کن اینجوری نگو. یه منولوگ واسه خودت درست کن بگو. بازی کن بازی کن :)) درست بگو! ۱۲۳ برو بببینم چیکار میکنی:)) دوباره گفتم چی شده داداش؟ خوبی؟ گفت آره خوبم. گفتم مطمئنی؟ گفت آره چرا فکر میکنی خوب نیستم؟ دستاشو اینجوری دور هم پیچوند که ینی ادامه بده ادامه بده :)) گفتم والا چون بار اوله منو میبینی ولی بدون هیچ عکسالعملی داری به بودنت ادامه میدی. گفت چی؟ و دوباره اون حرکتو با دستاش کرد که ینی ادامه بده. منم شروع کردم اینجوری مسلسلی که حرف میزنم یهو. منتها یه کم با سرعت آرومتر گفتم حالا انتظارنداشتم مثل بقیه سرخ شی، چشات برق بزنه، ضربان قلبت از فاصله دو متریام شنیده شه، در حد ذوقمرگی نیشت وا شه، از شدت هیجان، احساساتی یا بغضی شی، یا مات و مبهوت و محوم شی، از خوشالی پر دراری، معنی لذتو دوباره کشف کنی یا حتی بیاختیار ارضا شی و اینا ولی دیگه یه ذره هیجان، یه ذره ذوق، یه ذره احساس، یه ذره یه چیزی اصن... والا هیچ دختری هم حتی از دیدن من لااقل بار اول انقد بیریاکشن نبوده! :)))
انقدرررررررر خندید داشت میشاشید به خودش دیگه :)) بعد که خودشو جمع کرد گفت دقیقاً برا همین گفتم چهرهت به درد بازیگری میخوره دیگه :)) گفتم عزیزم برو با همسنای خودت بازی کن. عه.
بعد همینو خدافظی کردم از در اومدم بیرون دیدم ماشین آشغالی راهو بسته داره آشغال جمع میکنه. میشد از اون گوشه موشهها رد شم برم منتها چون عجلهای نداشتم واستادم تا یارو کارشو بکنه رد شه بعد من برم. یهو دیدم آقای آشغالی عزیز اومد سمتم و گفت شما دارید میدرخشید :)))))))))))))))))))))) گفتم عجب اونم درحالی که دارم از شیفت شب و کلی گرفتاری برمیگردم :)) گفت ببین دیگه اگه اینجوری نبود چقدر میدرخشیدی :)))))))))))))))))))
انقدرررررررر خندید داشت میشاشید به خودش دیگه :)) بعد که خودشو جمع کرد گفت دقیقاً برا همین گفتم چهرهت به درد بازیگری میخوره دیگه :)) گفتم عزیزم برو با همسنای خودت بازی کن. عه.
بعد همینو خدافظی کردم از در اومدم بیرون دیدم ماشین آشغالی راهو بسته داره آشغال جمع میکنه. میشد از اون گوشه موشهها رد شم برم منتها چون عجلهای نداشتم واستادم تا یارو کارشو بکنه رد شه بعد من برم. یهو دیدم آقای آشغالی عزیز اومد سمتم و گفت شما دارید میدرخشید :)))))))))))))))))))))) گفتم عجب اونم درحالی که دارم از شیفت شب و کلی گرفتاری برمیگردم :)) گفت ببین دیگه اگه اینجوری نبود چقدر میدرخشیدی :)))))))))))))))))))