آره خدائیمو زیر سؤال بردم و این بده

توو مسیر پیاده‌م تا بیمارستان یه لباس‌عروس‌فروشیه. من البته توو پنج سالگی یه سری عکس با لباس عروس دارم که خب خیلیم گوگولی مگولی و خوشکله ولی یادم نیست جریانشو. فقط میدونم برام مث باقی لباس قشنگام بود نه خیلی بیشتر یا خاصتر وگرنه چیزای بیشتری ازش در خاطرم میموند. و دروغ چرا هیچوقت یادم نمیاد خودمو توو لباس عروس تصور کرده بوده باشم. من ازنوجوونی تصمیممو گرفته بودم و میدونستم که نمی‌خوام ازدواج کنم. و خب طبیعتاً به عروس شدنمم فکر نکرده بودم. ولی خب یهو یکی اومد توو زندگیم که گفت من حتماً میخوام باهات عروسی کنم، میدونم بچه‌م نمی‌خوای، منم نمیخوام ولی میخوام کنارت زندگی کنم، میخوام برات یه مزرعه رؤیایی بسازم، میخوام باهات پیر شم و... حالا من حتی بدون ازدواجم قصد پیر شدن با کسی رو نداشتم :)) آدم این حرفا نیستم آخه اصن. ولی خب انقدر گفت و گفت و گفت با اینکه واقعاً و بی‌اغراق و ادا اصول برام سخت بود اما گفتم باشه و بعدش برای اولین بار توو عمرم به زندگی مشترک به عنوان یه گزینه‌ به صورت جدی فکر کردم. برای اولین بار به زندگی با کسی زیر یه سقف! برای اولین بار به عروس شدنم و... بعد دیگه هر وقت از جلوی اون مغازه هم رد میشدم، از پشت ویترین یه نگاهیم به لباساش مینداختم. الانم گاهی باز پیاده میرم از جلوش رد میشم ولی الان دیگه لباسارو نگا نمیکنم. به خودم میگم هی توی مدعی بر اینکه هرگز در مورد شناخت آدما اشتباه نمی‌کنی، آره با خودتم. چطور تونستی انقدر در موردش اشتباه کنی؟ جان؟ تو اشتباه نکردی، اون عوض شد؟ خجالت نمی‌کشی؟ مگه من غریبه‌ام که گولتو بخورم. تو با اینهمه ادعات باید عوض شدنشم پیشبینی می‌کردی وگرنه چه فرقی با بقیه داری؟ و همینجور که دیگه مزونو رد میکنم با خودم ادامه میدم حالا اشکال نداره. پیش میاد دیگه. اتفاق جبران‌ناپذیری که نیفتاده. 
ولی خب ادعام نقض شده و این باعث شده به غرورم بر بخوره. حالا همه دنیام بیان بگن اشتباه تو نبوده.