توو صف واستاده بودم منتظر بودم نوبتم شه خریدامو حساب کنم بیام خونه. یه آقا جلوم بود، یه خانوم مسنم پشتم. یه لحظه رومو برگردوندم سمت خانومه. یهو خانومه بیمقدمه با ذوق گفت من مادربزرگ شدم :)) بعدم عذرخواهی کرد گفت ببخشید انقد خوشحالم نمیتونستم توو خودم نگهش دارم.
پ.ن. برای همهتون از این خوشحالیا، ذوقا و دلخوشیا آرزو میکنم که دلتون بخواد فریادشون بزنین تا همه بدونن :)