همینا دیگه.

داشتم گوش میکردم چی میگه که احساس کردم انگار یه چیزی داره گلومو فشار میده انگار مثلاً یه روبانو محکم دور گردن آدم بپیچن و بخوان گره‌شو محکم کنن. دسمو گذاشتم رو گردنم. موهام گرنبندم یا هیچ چیز دیگه‌ای روش نبود ولی من همچنان این فشار کاذبو حس میکردم. برگه‌ای که لازم داشت مهر و امضا کردم دادم دستش رفت. به این فکر کردم که نیاز دارم گریه کنم و این فشار روو گلو به خاطر بغضم بوده. به تاریخ پریودم فکر کردم و اینکه حال بدم ربطی به هورمونام نداره. به اینکه نمیدونم چرا صبحم که از خواب پاشدم انقدر حالم بد بود که به زور دوباره خوابیدم به امید اینکه دور بعد که بیدار میشم ضربان قلبم خودشو رو دور کندتر و منظم‌تر تنظیم کرده باشه. به اینکه شبم قبل از خواب در حالی که دراز کشیده بودم نفسای عمیق و کنترل شده میکشیدم که آگاهانه و با تمرکز خودمو آروم کنم و بتونم بخوابم. به اینکه نمیدونم چرا. اینکه کاش منم یه شری داشتم. به اینکه سیگارم داره تموم میشه و یادم رفته بود که موقع برگشت دیره. به اینکه چقدر صدای این زنه که ادای مهربونارو درمیاره ولی در واقع ذاتش به یه پاکت عن شباهت بیشتری داره رو اعصابمه. و به اینکه شام چی بخورم چون باز گشنمه ولی به هیچ چیز خاصی میل ندارم.