خاکندازدم دس نداشتم :))

پسره باباش مریض بود. مریض بود یعنی در وضعیتی بود که اگه عمل نمیشد میمرد و ریسک عملشم بالا بود. منتها خود پدره نمیخواست عمل کنه. پسره با دوست دخترش جلوی بیمارستان داشت قهوه میخورد. نگران و توو فکر بود. دختره گفت بیا شب بریم فلان جا پارتی. پسره گفت پدر من تاحالا هیچ چیزی از من نخواسته و من هیچ کاری براش نکردم زیادم با هم ارتباط نداشتیم ولی وضعیتش الان ذهنمو درگیر کرده مود پارتی ندارم. دوس‌دخترش بهش گفت حالا که بابات نمیخواد عمل کنه یعنی تو تخمشم نیستی و باید به فکر خودت باشی. مام الان اینجا نشستیم و تو به جای اینکه حواست به من باشه به فک این مردکی. من شونه واسه چسناله‌ها و گریه‌های تو نیستم که، دوس‌دخترتم.  تصمیم بگیر الویتت توو زندگی کیه! بعدم رفت.
و گس وات؟ پسره نه تنها ترکش نکرد بلکه بعداً ازش عذرخواهی‌ام کرد!
با دست تیکه‌های خرد شده‌امو از کف سنگفرش جمع کردم...