آره ما مثل هم نبودیم

اینجوری بود که هیچ درکی از این بابت نداشت که من چرا اینجام و چرا نمی‌تونم اونجا باشم. یه چیزی توو مایه‌های داستان مردم نون ندارن بخورن، خب بیسکویت بخورن... کوچکترین درکی از رعب و وحشت کمیته، ارشاد، حراست، وزارت اطلاعات، تهدید، تهمت، تحقیر، تعهدای اجباری، جرمای کذایی، حکم بی‌دادگاه، بازداشت بی‌حکم، حکم ارتداد، تعقیب، فرار، حد، شلاق، تهدید تلویحی و علنی عزیزات، ریختن لباس شخصیا توو کلاس بابات، هجوم مأمورا توو خونه‌ت، پایین آوردن کتابخونه‌ت، توقیف دار و ندارت، شکستن سازت، پاره کردن زنجیر گردنت، کلت کمری پس گردنت، جلو چشات با لگد زدن توو شیکم ناموس و خار مادرت، اسلحه رو شقیقه پدرت، درد باتوم، اعترافای اجباری تصویری و نوشتاری، پرونده‌های قضایی فضایی، انواع شکنجه‌های روحی و جسمی و جنسی، انواع تعرض، تجاوز، سلاخی شدن، خودکشی شدن، زندان، اعدام و... نداشت. و خب من چون دوسش داشتم براش خوشحال بودم که اینجوریه. اون توو دلش به من میخندید و نمیفهمید که من هنوز وقتی صدای شکستن شیشه یا چوب میشنوم به هم میریزم. یا هنوز، همینجا و بعد از اینهمه سال وقتی با پدرم قدم میزنم و کسی از پشت بهمون نزدیک میشه میترسم که چاقو، تیغ یا سیم توو دستش باشه. و هنوز و هر رووز که میرم بیمارستان یادم میفته که چطور اون روز ضربه‌ای که به سر پدرم...
آره ما مثل هم نبودیم.