سفر بخیر آقای .J

اون شب یکی از بچه‌ها زنگ زد گف فلانی من حالم خیلی داغونه سرما خوردم میشه تو به جای من امشب بیای بیمارستان و من گفتم متاسفم چون همونطور که از صدام پیداس منم مریضم تب و لرز دارم ریه‌هام وضش خرابه و علاوه بر اون دیروز دندونپزشک بودم و دارم از درد هر پین دیقه یه بار هزار تیکه میشم. برم آرزوی سلامتی کرد و خدافظی. منم گفتم واقعا متاسفم نشد کمکت کنم. جداً هم اگه حالم اوکی بود، حتی اگه برنامه‌ی نیمه واجب داشتم یا حوصله نداشتم با این حال بهش نه نمیگفتم، چون بچه بامعرفتیه باهاش حال میکنم کلاً ولی خب مقدور نبود حیقت. 
صبح زود زنگ زد گف خوب شد نیومدی شب پرحادثه‌ای بود یه دیقه‌م ننشستم. بعدم گف ضمناً فلانی و فلانی هم فوت کردن! 
معمولا وقتی بیمارای بدحالی که میدونیم دیگه کاری برای درمانشون از دستمون برنمیاد فوت میکنن براشون خوشحال میشم که راحت شدن. اما امروز عمیقاً از اینکه خبر مرگ این آقا رو شنیدم ناراحت شدم. از راحت شدنش خوشحالما ولی با خودم میگم کاش شب خودم بودم... بعد خودم بودم چیکا میخواستم بکنم مثلاً؟ شاید... شاید چی؟؟ نه واقعاً چی خانوم محترم؟ نمیدونم. مسلماً چرت و بیهوده‌س ولی یه چیزیه که خودش یهو میاد تو ذهن آدم دیگه چیکا کنم :)) 
کسی رو نداشت و آدم عنی بود قلدر و گردن کلفت و گنده منده و بداخلاق و  متعصب و کمی نژادپرست بود هیچ کس باهاش حال نمیکرد ولی منو دوس داشت و هر وقت توو راهرو منو میدید یا میرفتم سرش میگف خداروشکر تو اومدی :( 
و عجیبه تاحالا همچین حسی نداشتم که بعدا متاسف شم از یه شب نبودنم توو بیمارستان :)) اونم چرا؟ برای کی؟ :)) بعضی وقتا واقعا شک میکنم نکنه یک سوسیوپات خفته درونم نهفته. یهو یه وخ بیدار میشه یه حرکاتی میزنه بعد دوباره آف میشه تا نوبت بعدی. از کات مستقیم رو مووآن سوئیچ کرده بودمم یه همچین شکی به خودم داشتم :)))