سیروان داره میخونه برنگرد تا اون تصویری که ساختم همون باشه که ازت مونده تو رویام . . . من خعلی به این مسئله معتقدم. ینی ترجیحم در مورد تجربهی دوبارهی خیلی آدما و حتی جاها و فضاها واقعا همینه.
دورو برعکس کنی میشه رود
بعد اینا عرقخوریای ما رو ندیدن که. دو تا شاتت که میشه سه تا و چارتا و حالِت همونیه که بود یه جوری نگا میکنن که انگار دیوید کاپرفیلد جلوشون نشسته مثلا. ولی خب کوفتم شد انقد جاتون و جای یکی دو نفرو به صورت ویژه خالی کردم.
123... 123... keeping calm...
هر کدومشون به دلیلی که دقیقن نمیدونم چیه دعوا دارن باهام. گویا همینجوری نفس که میکشم را به راه آزارشون میدم. شوربختی بزرگتر اینه که نکِشمم باز آزارشون میدم.
وجودش مبارکه فقط دنبال مسافر نباید بره :ی
آخه امروز تولد یکی از مهربونترین و بااحساسترین موجودات دنیا بود . . .
پ.ن. که به منچ حسودیم میشه. به اون نظیفه حتی.
to be continued
+ با تندیس کجا رفتین؟
ـ تندیس بلورین؟
+ تندیس بولورین کیه؟
ـ از خودش بپرس میگه بهت
+ تندیس بولورین کیه؟
× هارهارهار
+ کیه؟
ـ تندیس میدونی که چیه؟
+ اره یه فروشگاهه
ـ . . .
دل قوی دار، سحر نزدیکست
میان نوشتههایم به دنیال متنی بودم که در گوشهای از آن جرقهای از امید ـ هرچند کوچک ـ نهفته باشد. نیافتم. // دوست داشتم امشب که یلداست میهمانتان کنم. میهمان صدایم و آغوشم، اگرچه کم و دوووور اما مادرانه و صادقانه. نشد. // نه حرف تازهای دارم، نه شعری نو. نه حتی داستانکی که در خور حالتان باشد و خوب میدانم که حالتان هیچ خوب نیست . . .
دوس داشتم لااقل از امید برایتان بنویسم اما نوشته که از ته دل نباشد خیانت ست به همه طرف. باری هنوز هم بر این باورم که یک روز خوب خواهد آمد.
فال حافظ همهتان پیش من محفوظ ست و گرچه غمگین اما من هنوووز هم دوستتان دارم :)
بیا تااا برات قصه بگم
یکی بود یکی نبود نبوده که درستش بوده یکی بود؟ عاعا یکی نبود . . . چرا؟ چون هیچوخ یکی نبوده که بوده. الانم نیس. هیشوخ هیشکی نیس. قبلنم نبوده. یا قبلاًم. حالاع.
یه همچین زندگیای دارم
+ نگران نباش
ـ چجوری میتونی بگی نگران نباش وقتی الم بلم دلم . . .
دفه بعد
+ از لاحاظ پزشکی چیزی نیس
ـ چرا اینجوری میگی؟ نگرانم میکنی . . .
یا مثلاً
+ نخور انقد
ـ باشه
+ الکی؟
ـ تابلو بود؟
یا
+ ببینم الان فلانی میاد نمیشینی باهاش به عرقخوری که؟
ـ چرا دیگه
+ تو که قول داده بودی هفتهای یه بار
ـ خب هفتهی پیشش هیچی نخوردم
یا
ـ دلم باز درد میکنه
+ غذات تند بود ظهر؟
ـ خیـــلی
+ عه چرا خوردی پس؟ نمیدونستی تنده؟
ـ چرا
+ خب پس چرا خوردی؟
ـ هوس کرده بودم خب
یا
ـ حالم هنوز خوب نشدهها
+ عه داروهایی که گفتمو خریدی کارایی که گفتمو کردی؟
ـ نع
+ :|
: چیــــز
گاهی حس این مامانای احمق بهم دست میده که بچه هه خودش مثلا له شده بعد اینا نگران گم نشدن عروسک توو بغلشن. منتها فرقش اینه که خب من از اینجای دور کاری از دستم برنمیاد. مامان ِ؟! کلا موجود ِ بسیار به دردنخوریَم.
پ.ن. خیله خب بابا گائیدید. به دردنخورنده لااقل در این زمینه :ی
پ.پ.ن. خداوند منو از دست خوانندگان ِ قصد جانم کرده، در امان نگه داره
زت زیاد
جا داش اندازه یکی دو تا پست دیگه تولید *شر کنم ولی خب خستهم.
پ.ن. میخندین؟ به عمتون بخندین. چیه دقت کردین متوجه شدین چقد مؤدب شدم؟ دقتتون توو حلقوم قناری. چیکار کنم؟ درسته خونواده رفت و آمد نداره ولی احتمال رفت و آمدش که منتفی نیس. والاع.
پ.پ.ن. گوشم داره زنگ میزنه ولی زنگش صدای سنتور میده. خدا به دور . . .
ساعت دو و چلوچار دیقهس و من بر خلاف قاعدهی این ساعتا ـ هیچ خوب نیستم. این روزا کلا خوب نیستم؟ اره؟ اینو میخواستین بگین؟ چرا جدیداً از من خجالت میکشین؟ شماها که خجالتی نبودین. خب اره. طوری نیس که. واقعیته دیگه. این روزا کلاً خوب نیستم. ولی خب وقتایی که مینویسمش یا الان مثلاً، دیگه اصلا خوب نیستم. حله؟ حل چشات؟ اینو میخواستین بگین؟ خب باعشه. وای چقدر بدم. یک نفر خاص باید در یه وضعیت روحی خاص میبود و با همون حالش بهم میگف نگران نباش. من که نگران نیستم که. ولی خب دوس داشتم اونی که بهم میگه نگران نباش خودش نگران نباشه و چون خودش نگران نیس به منم بگه نگران نباش.
:|
یهو یاد یه چیزایی میفتم انقد غمگین میشم که اطرافیام میپرسن چی شده. الانم حالا اطرافم کسی نیس ولی غمگین شدم. بدی مضاعفش اینه که کاریم از دستم برنمیاد فقط دچار یه حزن بیهوده شدم. کاش هیچوقت اون پاییز لعنتی به دنیا نمیومدم یا همه چی یه جور بهتری پیش میومد. چیزی نبود که به خاطرش انقد ناگزیر از تأثر باشم یا کاش لااقل واسه ننه بابامون بچه خوبی بودم . . .
پ.ن. بله خیلیم چیز عجیبیه که این سوالو از من بپرسن، چون در حالتای غیر از این کسی نمیتونه فیلمی که توو مغزم داره میگذره رو حدس بزنه.
باور بفرمائید
اساسا درک آقایون از تمیزی چیزی ورای درک خانوما ازین مقولهس که دست بر قضا اصنم هیچ ارتباطی به هم ندارن
آبگوشت ترش
میگه من توو آبگوشت لیموعمانی میریزم. من: O_o بعد میگه حالا خودتو ناراحت نکن یه بار درست میکنم امتحان میکنی اگه خوشت اومد که چه بهتر، اگه نهم که خب عادت میکنی :)))
خاطره شد
میگم که با حواس من مث دم شیر نباس بازی کرد. الان مثلا من با حه بیاغراق واقعا هر ساعت و هر دقیقه خاطره دارم. حتما بیشتر از خودش ازش عکس دارم. تو فک کن یادداشتای خصوصی روزبهروز دوره سربازیش دست منه. قصهی همهی آدمای زندگیش. . . همهی آمدورفتای زندگیش. . . چقد رفیق بودیم چقد رفیق بودیم چقد رفیق بودیم. . . یادم نمیاد حتی یه بار باهم دعوا کرده باشیم. انقد زیاد دوسش داشتم و به خوب بودنش اعتماد داشتم که به راحتی میتونستم رفاقتمونو با موی سفید و عصا و دندون مصنوعی :)) تصور کنم. واقعا دوسش داشتم. ولی خب یهو خاطرمو آزرد.
احمق
داره سعی میکنه درجهی حماقت منو تعیین کنه. میگه خیلی احمقی تو باید وکیل میشدی. ببین چه احمقایی رفتن حقوق خوندن و تو! ـ این "تو" رو خیلی با تأکید میگه، یجوری که خودتم شک میکنی نکنه واقعا خبریه ـ تویی که توو خونته فلان و بهمان! بعد یه کم مکث میکنه میگه من که نمیگم مثلا پزشکی توو خونت نبوده. حتما که نباید فقط یه چیز توو خون آدم باشه اونم مخصوصا تو! ولی میگم اگه میرفتی دنبال وکالت اصن لازم نبود کوچکترین زحمتی حتی برای درسا و امتحاناش به خودت بدی. کتابخونهی دانشکده حقوق میاد جلوی چشام که همیشه عصرا وقتی کتابخونهی دانشکدهی خودمون میبست و مارو با لگد بیرون میکرد جمع میکردیم میرفتیم اونجا که هم همیشه جای نشستن داشت هم ساکتتر بود و هم تا ساعت دوازده شب باز بود. دوباره تکرار میکنه واقعا احمقی. هنر و موسیقی و ساز و نقاشی و خطاطی و این کوفت و زهرمارا به کنار ولی حداقل باید میرفتی دنبال روزنامهنگاری. تو اصن مال اینکارایی. اینو دیگه هر خری! هم میدونه. خیلی احمقی که همه چیو به خاطر هیچی کنار گذاشتی. از اونجایی که هیچ خوش ندارم به اون هیچیایی که به خاطرش همه چیو کنار گذاشتم فک کنم، به این فک میکنم که برم پنجره رو باز کنم یه نخ سیگار بکشم یا برم یه چایی بذارم. میگه حواستو بده به من. دارم میگم خیلی احمقی که برای رویاهات نجنگیدی. خیلی احمقی که نوشتن و حتی شعر گفتنو کنار گذاشتی. تصمیممو برای ترجیح چای به سیگار گرفتم. میخوام از جام پاشم که باز میگه منو نگاه کن وقتی داریم حرف میزنیم. نگاش میکنم. خط چشاشو یه مدل جدیدی کشیده. بهش میاد. باز غرغرکنان میگه واقعا احمقی. اصن من نمیفهمم چطور پیشناهاد به اون خوبی رو رد کردی؟ آدما که هیچی حتی حیوونام!! میدونن که تو بازیگری توو ذاتته. حالا هنرپیشگی رو نمیگم میدونم دوس نداری ولی صداپیشه! ـ نمیدونم این لغتارم از کجا میاره؛ حالا خوبه از طفولیت توو غربت بوده وگرنه لابد الان با زبان سعدی خدابیامرز داشت میزان حماقتمو توو سرم میکوبید ـ و گویندهای. احمقی دیگه. احمق! حالا میگفتی موقعیتش نبود میگفتم باشه طفلک راس میگه ولی آخه توی احمق ـ روی حیِ احمقم خیلی تأکید داره ـ اونوخ ببین چقد راحت از همچین چیزی گذشتی! از خیر چایی گذشتم نوشتن این پستو شروع کردم که حرف نزنم. ادامه میده احمقترین آدم دنیایی اصن. میگم چرا؟ میگه چون هیچی برات مهم نیس. حتی ناراحت نیستی که من اینارو دارم بت میگم! اه. نمیدونم چی باید بگم. میگم خب تو که همه چی ِ منو خودت میدونی من چی بگم دیگه؟ میگه هیچی تو حتی برای نگه داشتن آقا فرهادم که انقد دوسش داشتی نجنگیدی احمق جان! من دیگه چی بگم آخه؟ از لفظ احمق جانش خندهم گرفته ولی نمیخندم که ناراحت نشه. میگم هیچی. خودمم ناموساً هیچ حرفی ندارم فقط خوشالم که حماقتم زیر لایههای هوش و استعدادهای فراوانم :)) قایم نشده و ظاهرا به راحتی قابل رؤیته. همین دیگه . . .
*_*
شوهر یه خانوم نسبتاً پیری که مریضمون بودو دم در بیمارستان دیدم. روی ویلچر نشسته بود و توان نداشت تنهایی شیب جلوی در بیمارستانو بیاد بالا که بره ملاقات زنش. قبلا هم دیده بودمش و میشناختمش. گفتم میخوای کمکت کنم مرد مهربان؟ گفت الان نوهم میاد میبرتم بالا ولی تو اگه میخوای کمک کنی هوای زنمو داشته باش. گفتم خیالت راحت و خواستم به نشان خدافظی دستمو بیارم بالا که وسط راه دستمو گرفت و بهم گفت ما شصت و پنج ساله که عاشق همیم. من دوسش دارم. انقدر زیاد که وقتی اون یه سرفه میکنه، من گلوم خشدار میشه. اون حق نداره پیش از من بمیره. میفهمی؟
خم شدم و روی یک زانوم جوری نشستم که قدم همارتفاع او که روی صندلیش نشسته، باشه و چشام مقابل چشاش قرار بگیره. حالا من دست اونو گرفتم، به چشاش نگاه کردم و گفتم باشه ولی در نهایت هیچچیزی یا کسی قدرتش از عشقی که توو صدای توست بیشتر نخواهد بود! غرور و شعف از چشاش سرریز شد. نوهاش آمد. رفتن. رفت . . . و باز من موندم و یه داستان عاشقانهی دیگه که میدونستم ساخته و پرداختهی ذهن هیچ نویسندهای نیست.
پوف
خودتونو که نمیتونم بنوازم بیاین با اینا گوشاتونو بنوازونم:
در اینجا باید عرض کنم قبل از کامل کردن لیست خوابم برده بود و همین الان با تموم شدن بدترین کابوس زندگیم بیدار شدم. دیگه ادامه نمیدم لیستو. چه خوب که خواب بود. . . شبخیر
خرچ خرچ حتی
چشام انقد خشکه که اگه میشد براش یه کاریکاتور انیمهی صدادار بسازم موقع پلک زدن براش صدای خرت خرت میذاشتم.
. . .
این روزا واقعا خوب نیستم. اصلا خوب نیستم. درسته اخرین باری که خوبِ خوب بودم مربوط به خیلی سال پیشه ولی خب مدتها بود انقد بد نبودم. واقعا نبودم. انگار روی بلندای برجی ایستادم که نمای پایینش زندگیمه. با اینکه بیپروا بلندترین بلندیها رو دوس دارم ولی اینجا واقعا جای خوبی نیست. شاید خبری در راهه. شاید قراره اتفاق تازهای بیفته که خب البته اگر "قرار" بر افتادن چیزی باشه که دیگه اسمش اتفاق نمیشه. شاید زندگیم آبستن حادثهای چیزی باشه. انگار روی لبهی تیغ ایستادم. همه چیز عالیه؛ چیزی شبیه نزدیک به بینظیرِ نسبی حتی! ولی من خوب نیستم. اصلا خوب نیستم. پُرم. سرریزم. شاید دارم پوست میندازم. شاید دارم میترکم. شاید دارم مسخ میشم یا نسخ حتی. خوب نیستم. اصلا خوب نیستم.
پ.ن. برای شمایی که دوسم دارید خوبم. دوستون دارم. غصه نخورین نگرونم نباشید. این نوشتههای من شرح احوالات درونیمه که کاریش نمیشه کرد. نمیشه و اگر میشد حتما من کرده بودمش. میدونید که اصولا آدم بکنیام. به ضمّ و فتح کاف جفتشم معنی میده. رو این حساب اخماتون نره توو هم. علاوه بر این گذر زمان التیامبخش همهی حسای بده. . .
دارم دنبال سیبیلام میگردم
عرض شود خدمتتون که خط اول یه سری عنایات رفقا فقط در طول یه روز:
ـ هستی دایی؟
ـ حله داداش
ـ دیوث جان!
ـ کجایی لامصب؟
ـ با پیک بفرس عمو
ـ خبر از تو آقا
ببینید کی گفتم
آخر یه روز انقد در کمال آرامش به صورت ناخوداگا دندونامو به هم فشار میدم لثههام به نشان سپاس همشونو میریزن توو دهنم
حرف ندارم خودم میدونم مچکرم
رفتیم خونشون اینا نون و کالباس سوسیس و سالاد و ماست و چیپس خوردن منم مشروب. بعد موقع اومدن اندازه ته استکان شراب مونده بود اینام خوردن بعد یهو یادشون افتاد با ماشین اومدن. بعد هیچی دیگه گفتم برین گم شین عقب بشینین. راه افتادیم وسط اوتوبان پنچر کردیم به سلامتی همتون. بعد انقدر که در عمق داهات بودیم گوشیامون کلا آنتن نمیداد. من البته ترجیح میدادم بزنیم بغل همونجا بخوابیم تا توفان قط شه ولی خب بغض داشت گلوشونو میفشرد میدونید؟ نمیدونید که. نبودید ببینید بدونید که. کفشامو دراوردم پیاده شدم بدون اینکه پیادشون کنم لاستیکو عوض کردم یه بارم آچار لیز خورد افتاد رو انگشت کوچیک نازنین پام خیلی درد گرف. بعدم رسوندمشون بعد اومدم رفتم حموم بعدم تا صب چت کردم بعدم صب خوابیدم دو ساعت بعدش بیدار شدم دیدم آقای همسایه داره زنگ میزنه میگه بیا ببین ماشین شماس جلو در پارکینگ؟ میدونستم ینی تقریبا مطمئن بودم که ماشینو جلو در پارک نکردم ولی دیدم مشخصات ماشینو درست میگه گفتم شاید اشتباه میکنم خلاصه رفتم تحقیقات به عمل اوردم دیدم بعله ماشینو بردم توی پارکینگ ـ قاعدتا بعد از اینکه درشو بستم اومدم داخل پارکینگ درست پشت در پارکش کردم. ینی از بیرون میخواستی درو وا کنی نمیشد :))) سوالی که برام پیش اومده اینه که شبم از در اینوری اومدم بیرون یا اگه نه چجوری از اونور اومدم بیرون؟ و نکته ی بعدی اینه که آیا پیاده شدم درو بستم بعد اومدم دوباره پارکش کردم؟ چرا خب؟؟؟ و تنها چیزی که باعث میشه شک نکنم کار خود خرمه اینه که هیچ کسخل دیگه ای ماشینو اونجوری صاف تو اون جای کسشر پارک نمیکنه. شما نمیدونید که. نبودید ببینید که بدونید که. هیچی دیگه به همسایه گفتم رفیقم داره برای گرفتن گواهی نامه تمرین میکنه اینجوری شده. الانم میخواستیم جاشو عوض کنیم :|
صداقت واژه
قبلنا که توو دفتر، یادداشتای روزانهمو مینوشتم، میشد بدون خوندن متن و تنها با دیدن دستخطم به خوبی حال و هوای نوشته رو حدس زد. حیف که وبلاگها این توانائی رو ندارن
^_^
دارن در مورد مسخرگی رفتار کاراکتر یه فیلمی صحبت میکنن که موقع بارون اومدن پنجره اتاقشو وا کرده؛ منم فرصتو غنیمت شمرده با طمأنینهی فراوان ناهار میخورم میخورم و میخورم و از یه زمانی به بعد دیگه فقط به این نیت میخورم که مجبور نشم تا قبل از تموم شدن حرفها و بحثها اظهارنظری بکنم.
+ آخه بارون بیاد آدم پنجره رو میبنده یا وا میکنه؟
ــ خب بستگی داره شاید بضیا بارونو دوس دارن
× عزیزم اون عااااشقه
تمام قدم زدنا و خیس شدنام زیر بارون رو دور تند از توو ذهنم میگذره.
ـــــــــــــ
گفته بودم میترسم از اینکه انقد زود انقد زیاد دوسِت دارم. خندیده بودی. البت خوب که خندیده بودی انقدر که کم میخندیدی ولی . . .
پینک فلوید پَررر
میگم کجا بودی؟ میگه کنسرت پینک فلوید و من دیگه بقیهشو نمیشنوم. . . یاد خودم میفتم و دو تا بیلیط سوختهای که با چه ذوقی برای تولدش خریده بودم و بیلیط سفری که هرگز نرفتیم و اینکه چه زود تموم شد.
دو نخطه under construction
خیلی وخ پیش قول داده بودم یه سری چرت و پرتایی که قدیما اینور و اونور نوشته بودمشون و شما دوسشون داشتین اینجا دوباره براتون بذارمشون. چشم. هنوزم یادم نرفته. میذارمشون.
بفرما قعوه
شب بیمارستان بودم. صبح رفیقم با ماشین منو رسوند در خونمون و از اونجایی که من همیشه خودمو یه سفیر فرهنگی در مملکت غربت میدونستم بروبکس آلمانی رم با رسم خدافظی شیرازی عجین کردم. بنابراین یه سری هنوز در ماشینو واز نکرده، یه سری بعد از جای پارکو عوض کردن به دلیل سد معبر شده بودگی وسط کوچه، یه سری در ماشین نیمه باز، یه سری در تمام باز، یه سری یه پا بیرون بقیهم توو، یه سری از ماشین پیاده شده و یه پا داخل و یه سری کاملا پیاده شده و تکیه به قاب در ماشین داده و . . . خدافظی داریم.
خلاصه در مرحلهی آخر خدافظی که بودیم، در حالی که من هی سعی میکردم بکنم به فتح و شدّ کاف و اون هی سعی میکرد تند تند بقیه حرفاشو بزنه، یهو دیدم همسایه بغلیمون با یه فنجون اسپرسو اومد سراغم سلام و خسته نباشید گفت و فنجونو داد دستمو رف که اشغالاشو بذاره سر کوچه. تا برگرده منم با رفیقم خدافظی کرده بودم، قهوهم ریخته بودم توو باغچه و دم در منتظر این بودم که بیاد فنجونشو بدم دستش تشکر کنم و برم خونه بخوابم.
و همسایهی گل گلابم آمد، فنجونو گرف و بدو بدو در حالی که داشت میرف سمت خونهش گف واسا یه دقهم واسا. بعد از یک دقیقه دیدم با یه فنجون پر دیگه دوباره برگشت و گفت بیا تا داغه اینم بخور و این دفه دیگه خودش نرف آشغال بذاره یا هر کار دیگهای بکنه.
تازه از کلینیک ترک الکل برگشته و حال و روز روحیش زیاد مساعد رکگوئی و صداقت به فنادهندهی من نیست بنابراین بدون اینکه حس بد تحت فشار بودن بکنم تن به خوردن قهوهی خوشمزه و داغش که توو خنکی سر صبح اتفاقا میچسبید هم، دادم و چیزی نگفتم. همینجوری میخ بالاسرم ایستاده بود تا من فنجون خالی رو بهش پس بدم. پس دادم. بغلم کرد. از همین ناغافلیا. بعد ولم کرد اومد عقب تر ایستاد. زل زد توو چشام و یه جور بغضآلودی گف امیدوارم حالا که اینو خوردی بتونی بخوابی. میدونستم هرچقد دنبال دوربینی که میخوام توش زل بزنم و از کادرش خارج شم بگردم پیداش نمیکنم، بنابراین خط ِ دو نخطه خطمو با یه کمی چیز به منحنیِ انحناش رو به پایین تبدیل کردمو گفتم من همیشه میتونم بخوابم.
و همسایهی گل گلابم آمد، فنجونو گرف و بدو بدو در حالی که داشت میرف سمت خونهش گف واسا یه دقهم واسا. بعد از یک دقیقه دیدم با یه فنجون پر دیگه دوباره برگشت و گفت بیا تا داغه اینم بخور و این دفه دیگه خودش نرف آشغال بذاره یا هر کار دیگهای بکنه.
تازه از کلینیک ترک الکل برگشته و حال و روز روحیش زیاد مساعد رکگوئی و صداقت به فنادهندهی من نیست بنابراین بدون اینکه حس بد تحت فشار بودن بکنم تن به خوردن قهوهی خوشمزه و داغش که توو خنکی سر صبح اتفاقا میچسبید هم، دادم و چیزی نگفتم. همینجوری میخ بالاسرم ایستاده بود تا من فنجون خالی رو بهش پس بدم. پس دادم. بغلم کرد. از همین ناغافلیا. بعد ولم کرد اومد عقب تر ایستاد. زل زد توو چشام و یه جور بغضآلودی گف امیدوارم حالا که اینو خوردی بتونی بخوابی. میدونستم هرچقد دنبال دوربینی که میخوام توش زل بزنم و از کادرش خارج شم بگردم پیداش نمیکنم، بنابراین خط ِ دو نخطه خطمو با یه کمی چیز به منحنیِ انحناش رو به پایین تبدیل کردمو گفتم من همیشه میتونم بخوابم.
خدافظی کرد و رف.
پوف. سیگار جان کجایی که یادت بخیر :|
پوف. سیگار جان کجایی که یادت بخیر :|
:|
هفتهی پیش رفتم سر یکی از مریضا، یهو همونطور در حال خوابیده انگار که مادر مردهش از قبر درومده باشه، همچین خوشال شد که سر زیر بغل که چه عرض کنم کلاً زیر یه خممو میانکوبوار گرف و کلی ابراز احساساتو فلان. بعدشم که ضربهم کرد بازوهامو محکم گرف، البته نشنیدم یاعلی بگه ولی قاعدتاً توو دلش بائاس گفته باشه، خلاصه خیلی ضربتی بلندم کرد و یه نگا بهم انداخ گف نوشیدنی محبوب من چه خوب که امشب هم تو اینجائی.
پ.ن. انقد این عزیزان دلی رو که به زور یا ناغافل آدمو بغل و بعضاً بوس میکنن دوس دارم که اصن یه وضع غریبانهای . . .
در باب ماهیتم
یه بارم خیلی گشنم بود از صبح دیروزش تا ساعت ده یازده شب جز چایی و قهوه هیچی نخورده بودم، سر راه برگشتن به خونه یه چیز برگر کوچیک خریدم که تا برسم خونه از گشنگی غش نکنم. تصور کنید دقیقا عین فیلما، سر کاغذی که برگر توش پیچیده شده بودو باز کردم کمی سرمو خم کردم کمی دستمو اوردم بالا تا داشتم گازش میزدم، یهو یکی زد رو شونم. دهنمو بستم، دستم و به همراهش برگر نازنینو اوردم پایین، سرمو اوردم بالا، آب دهنمو قورت دادم و صورتمو چرخوندم سمت کسی که زده بود رو شونم. دیدم یه آقائیه که گدا نیس ولی ظاهراً داره گدایی میکنه. خواستم بهش پول بدم دیدم به دهنش اشاره میکنه. به برگر نازنینم اشاره کردم. جوابش مثبت بود. کاغذشو دوباره بستم دادم دستش. با خوشالی گرفت و ازم دور شد. دس کردم توو جیبم آخرین نخ سیگارمو آتیش کردم و دیگه یادم نیست کی رسیدم. وقتیام رسیدم از شدت گرسنگی سیر شده بودم. تقریباً مث الان خستگی بیش از گشنگی داشت فشارم میداد بنابراین گرفتم خوابیدم. هیچی دیگه خواستم بدونید چه تیکه جواهریام، شایستی خواستید جائی ازم تعریف و تمجید کنید لاقل حرفی برای گفتن داشته باشید. خخخخخ
دونخطه من که میدونم
روی پاکت، ته آدرس نوشتم واحد ۹ یا ۱۰ ـ منزل مهندس فلانی.
زیرشم نوشتم مرسی آقای پستچی
صاحاب خونه انقدر دور از خونه بوده که شمارهی واحدشون یادش رفته . . .
حال بد
بضی شبا یک حال بدی دارم که رغبتی به تشریحشم ندارم. بضی صبحای زود هم. تسکین جفتش هم خوابه. کم میخوابم. چه به لحاظ میانگین آماری و چه میانگین نیاز فردی بشر به خواب، خیلی کم میخوابم. و ثانیه به ثانیهی خوابیدن یا در خواب ماندنم بیش از چهار ساعت خواب معمولم، خواب نیست بلکه رسماً ترشح و تزریق خودکار قویترین مسکّنم برای ایگنور کردن تمام احوالات بد دنیاست. (خدمت منتقدین خودخیلیداناپندار: فعلاً صرفاً در مورد خودم و احوالات شخص خودم صحبت میکنم، لذا احیاناً گیر فلان ندهید اظهارنظرهای فلانتر هم تراوش نکنید تجزیه و تحیل و آنالیزهای فلانتان هم به فلانتان دایورت کنید اعصاب ندارم میزنم لت و پارتان میکنم )
عرض میکردم: و اما حال بد. بله خیلی. یک حال خیلی بدیست. درونم در حال راهپیمائیست همین الان هم. بله. بله. دارمش. دارد روی بند دلم رخت خیس پهن میکند. سوال میفرمائید چرا پس بیدارم؟ من که داروی مسکنش را به قدر کافی و بیشتر حتی دارم؟ اشتباه نکنید. مشکل نیامدن خوابم نیست. هرگز نبوده. موجودی هستم که در لحظه، بی درنگ، بلافاصله بعد از اخذ تصمیم، قبل از رسیدن سر به بالش، اصلاً ایستاده یا حتی نشسته در خلا، تو بگو اصلا روی یک پا یا حتی کلهپا البته نه دیگر در خلا، توی کنسرت یا وسط سینما، وسط میدان تیر حتی، بله تقریباً در هر شرایطی من قادرم به خواب ناز برم و تا وقتی که قصد نکردم هم برنگردم. لیک الان هنوز بیدارم چون کار دارم. کارمم اینه که . . . پوف . متأسفم اما برای نوشتن ادامهش دیگه انرژی ندارم. باکم نشتی داره، نمیدونمم کجاشه :))
بیربط
یکی از جذابترین قسمتای کارم شنیدن داستانهای آدمهاست. داستانهائی که به شخص من هیچ ربط مستقیم و اغلب حتی غیرمستقیمی هم ندارند. این داستانها اما نقل میشوند و برعکس اکثر همکارانم من با کمال میل میشنومشان. حتی وقتی چوب استرس و ضیق وقت از همه طرف بر سرم فرود میآید.
اینها دقیقاً داستانهایی هستن که آدمها تا اون لحظه شاید هرگز ازش به هیچکس چیزی نگفتن یا اگه هم گفتن کسی هرگز درکشون نکرده. اینها داستانهای نابی هستن که توو هیچ کتابی نمیشه خوندشون.
اینها اغلب انقد خصوصیاند که گاهی من سه بار به خودم و آدم بودنم شک میکنم چون هر چقدر حساب میکنم به عقلم جور درنمیاید که یک ادم بتواند به یک آدم دیگر اینها را تعریف کند. اتفاقی که اگر خارج محیط کارم هم رخ نمیداد حتماً نسبتش میدادم به احوال مریض آدمها، سحر روپوش سفید و توهم تحقق فرشتهی نجات. ولی خب بحثش مختص بیمارستان نیست و دلایل مذکور منتفی.
پ.ن. منتظر بودید لاقل یکی از داستانا رو الان براتون تریف کنم نه؟ میکنم. میکنم.
So
ماه مهر سالها پیش، عزیزترین، دوسداشتنیترین و مهمترین آدم زندگیمو به من هدیه داده و با اینکه ماه اول پاییزه، برای من تداعی بهاره و زندگی دوباره. مهر برای من بوی یاسمن میده و خاک بارون خورده. تجلّی همهی قشنگیای دنیا . . . شبیه طلائیترین طلوعی که آدمی اگر خوشبخت باشد، یک بار در زندگی تجربهاش خواهد کرد! مهر برای من ماه موهبت طبیعته. مهر بعد از یاسی باز هم مدام و پیوسته به من هدیههای باارزشی داده که آخریش تولدش همین امروزه. یه سیبیلوی مهربون که بلده پرواز کنه و صداهایی که گوش آدمیزاد نمیشنوه به خوبی بشنوه. ساعتش وقتو طبق نظریه نسبیت زمان اینشتین نشون میده. هیچ علاقهای به مقولهی کفش نداره. اصولاً هیچ وقت نمیبازه. صدای خندههاش بیشتر از جوکا و شوخیاش حال آدمو خوب میکنه؛ برعکس شعراش که حال آدمو پریشون میکنه. پر از انرژیای خوب و سرشار از احساسه، شیطنت از چشاش شرّه میکنه و صداش جادو. و خب مسلمّه که تولد همچین آدمی مبارکه دیگه.
بوس روی چال لپت داداشی کوچولوی من.
سرخط خبرها
ـ پلک راستم داره از صب همچون قورباغهای هی میپره
ـ دلم برای سروی تنگ شده
ـ جدیداً دعوا که میکنم دچار فوران اسید معده میشم
ـ داره پاییز میشه و اینجا با رکورد شونزده هیفده درجه هنووووز سرد نشده که هم یه نفس راحت بکشیم هم از شر این حشرات ریز بیمصرف آزاردهنده خلاص شیم/ التماس دعا
ـ شب بخیر
پژواک پاییز
تصور کن یه وضعیتی شبیه مستی از شدت خستگی. توو همین وضعیت بربخورین به هم. سرتو که نمیتونی اندازه قدش بالا نگه داری ولی با چشای خمارت بالا رو یا حالا چشاشو نیگا کنی و بگی خعلی عجیب دوسِت داشتم. زیر لب یه جوری که مطمئن نباشه درست میشنوه یا نه بگی خعلی زیاد. زیااات. نگاتو هموزن سرت بندازی پایین، سیگارتو بذاری گوشهی لبت و با جرقهی فندکت یهو همه جا فقط صدای همایونشجر بیاد که چرا رفتی و اینا. سیگارتو روشن کنی و بری سمت افق که گم و گور شی. همینجور که تو داری گم و گور میشی و صدای همایون داره اروم و ارومتر میشه صدای این اولین بارونای تند پاییزی بیاد و تو با خیال راحت پلک بزنی و به راهت ادامه بدی.
tough
سالم یا در بستر مرگ، کودک یا پیر و تکیده، اشنا یا غریبه، خودی یا بیخودی، بالادست یا رعیت فرقی نداره کمکی از دستم بربیاد با کمال میل آح! میذارم در طبق اخلاص میگم بفرما. اگه غنیمت شمرد و پذیرفت که خیلی هم خوب و اگر نه من هرگز حتی برای بار دوم یا از سر تعارف یا ترحم یا عشق یا هر چیز دیگه، تأکید میکنم هرگز، اصرار نخواهم کرد.
یادگار کدوم دوست هارهار
یه وقتائیم توو سکوت شب و تنهایی با خودم فک میکنم خب حالا توو این خلوت احتمالاً خیلی کوتاه نادر چی گوش کنم که متاسفانه متوجه میشم دلم هیچ آهنگ و نوایی رو نمیخواد. میخواستم بنویسم و خب چه چیزی غمگینتر از اینکه آدم دلش شنیدن هیچ آهنگی رو نخواد که دیدم انصافاً خیلی چیزای غمگینتر از این توو دنیا وجود داره ولی خب اونم به نوبهی خودش به هر حال غمگینه دیگه. غمگینه برادر. آدم دلش موسیقی نخواد خیلی غمگینه. نه به خاطر نفس موسیقیا. به خاطر اینکه ببین اون تووش چه اوضاعیه که موسیقی درخواستی رو پس میزنه.
جوجه کدبانو :))
یه دستش جاروبرقیه اون یکی دستش آیفونش صدای آهنگش تمام کوچه رو پر کرده همینجور که داره با یه دس جارو میکنه با یه دس با آیفونش ورمیره داره قر میده. هر چن دیقه یه بارم جارو رو تکیه میده به دیوار میره سیبزمینیای روی گازو توو تابه هم میزنه
بهمن دلم شو / دودت کنم / خفهام کن
میگه اگه اذیت می شه از بوی دود، سیگار لعنتی رو ترکش کنی :)) چش. وقتیام که فمیدی چه عشقی چه کشکی لابد روزی دو تا پاکت از نوع بهمنش دود میکنی. پاکتاشم نمیدونم چن تائیه ولی بالشخصه بیسو هفتاش برا من کافیه.
اهم
راهنمایی بودم. روزای آخر سال، دلهرهی امتحانا و شادی نزدیک شدن تابستون. امیدوار بودم و خام. به پدر و مادرایی که میومدن تولههاشونو ببرن خونه میگفتم رأی میدین که؟ و خاتمی را یاداوری میکردم. میگفتم ما که حق رأی ندارم شما جای ما . . .
و روزی که خاتمی آمد. و روزهای بعدش. روزهای بدش. روزهای تاریک بدش. روزهای شبش. و انگار هیچکس هیچ نفهمید که چه شد و بر بچهها چه گذشت! مردی که بیست میلیون حامی به سن رأی رسیده داشت و یک نسل بدبخت مثل من که حتی حق رأی هم نداشت اما او و عبای شکلاتیاش را قصد حمایت داشت. مردی که حرف میزد و فردایش به کوچکترین اشارهی سرانگشتی تکذیب میکرد. مردی که وقتی باید انتخاب میکرد مصلحت خودش و آخورش را به خون ملت ترجیح داد. و سکوت کرد. و تماشا کرد. و در اوج فاجعه هیعچ کاری نکرد. میتوانست و نکرد.
دوازده سال بعد خاتمی دامنکشان، ملت التماسکنان که برگرد.
بعد از پیروزی ننگ بر بنگ، ملت در خون خود آغشته، تا ته مرگ رفت و رفت و برنگشت.
چارسال بعد سوپاپ اطمینان دوم نظام، قویتر از قبلی به دست خود ملت علم شد. دولت خرد و صلح و اعتدال و همه خوبیهای دیگر لابد، زیر سایهی اسلام عزیز و ج.ا. بر سر کار آمد.
من یک هیچ بی ادعام. من فقط دیر فراموش میکنم و داغدارم. من داااغ دارم.
از روحانی هم بدم میاید. از همهی حههای بسم الله الرحمن الرحیمش، از عربی زرزر کردنش، از از شکوه انقلاب گفتنش، از انشاهای کلیشهایاش و از وعدههای دروغینش و از سرفه های ته ادعاهایش.
پ.ن. زندانهای کشور هنوز پر از آدمهای گمنام بیگناه و بیفریاد متهم به جرمهای چرند و دروغین به اصطلاح رجال، سیاسی و اقدام علیه امنیت "ملی" و اغتشاش و غیره ست.
پ.ن.۲. ضمناً جناب رئیس، ایران واژهی فارسی ست و با پسوند یت عربی به کار برده نمیشود. البته حضرت عالی که زبان مادریتان فارسی نیست و لابد از فریدون بودنتان در گذشته هم بسیار شرمسارید.
خیلی بمدونم از شوبا
و این سوال همیشه ذهن منو میخراشه که واقعاً چه کسی به بهنود بعلهی مجریگری رو داده و اینکه آیا واقعاً انقدر کسی را نداریم/ ند؟
جهت اتلاف وخت شریف
عرضم خدمتتون که من همیشه شوما رو در جریان ریز مسائل قرار دادم الانم بائاس همینطور باشه فلذا در جریان باشید که با سید حرف زدم چن شب پیش. اسم جدیدش سیّده البت. خیلیم بهش میاد. سید پوریا، شاعر تمام شدهی شهر. بعله. با امید پسر ارشدم هم بعد از مدتها صوبت کردم جدیداً. بسیار مفرح بود مکالمهمون مث همیشه و به یمن طبع طنز او. نرگسم. با نرگسم که باید حرف بزنیم و مجالش نبوده. لابد الان کلیم از دستم عصبانیه. شایدم نباشه البته. انقد که دخترم معربونه. دلم برای سروی بسیار تنگ شده. با یاسرم هنووووز و همچنان موفق به تماس نشدم. باز مدتیست از هیچکدوم از شاهینام خبر ندارم. از هادی هم. با شاهابم خیلی خیلی خیلی وقته حرف نزدم. حتی دوازدهم اوت هم فرصت نشد سراغشو بگیرم و خب این هیچ خوب نیسد. مردی با چشمهای سحرآمیز حالش این روزا خوبه و کنجکاویام را برانگیخته ولی وخ نکردم برم سروقتش فوضولی. مجا نه تنها مدتیست صاحاب یه فرزند بسیار تخس دیوث شده، بلکه شباهم زود بیهوش میشه از فرط خستگی. دلم برای نسی تنگه. مهدی رو هی میس میکنم به صورتی که من میام او رفته و او میاید من رفتهام. و ای داد بیداد. فربدم کوچ کرده وخ نکردم دوکلوم ازش حال احوال کنم. اسی رو باید کـَچ کنم. کامس که لابد یه گوله فحش امادهی پرتاب برایم از پیش حاضر کرده از بس که نیستم. امروز یاد کیارش و شیرین و آیدای گودر افتاده بودم. ایلیا هم که رفته سربازی گویا چون سیگاری بوده ارفاق کردن بش، فقط بی معرفت شده. الهامو پیچوندم فعلا عملا. دلتنگشم ولی هیچ نای دیدنشو ندارم. میلادم خوب نیس تخم سک. از امیرامیر و خندهها و داستانهای بامزهی هیجانانگیز محرمانهاش هم بی خبرم. عالیام برایم نوشته بود و من هم بسیار دلتنگشم. از پریپری و نقاشیاش هم بی خبر. شبی و راعله زنم. سحرم و حافظ خوانیهایش. باب بهار هم ملوم نیس چه میکند. کلا از بابکهای زندگیام بیخبرم. امید فرهیخته هم نمیدانم در چه حال است چون یک دوس دختر چسبناک پیدا کرده که غصه میخورد وقتی غریبههای خوشکل حال امید را می پرسند. لیلی هم که حتی دلم نمیاید فیسبوکش را نگاه کنم انقد که دلم برایش تنگ است و میخواهمش. ولی خب او هم شبیه الهام. رمق دیدارش را ندارم. سه هم که در سفرهای مارکوپولووار طول و دراز است و نیست. مثل سو و رو. بقیه هم در گوشه و کنار مغزم در حال رژه رفتنن و لیستم خیلی بالابلندتر از این حرفاس تازه اون بخشیش که به شوما مربوطه. بتون برنخوره ولی خب ابعادی هم در زندگی من هس که هیش رفطی به شوما نداره. میخوام بخوابم. شاید که فردا روز خوب راعت شدن باشه. با صدای داریوچ.
رایحهی بیشرم
جدیدا یه عطری خریدم بوش میاد یه حس بسیار خوبی بم دس میده ولی چون محرم نیس نمیتونم منم بش دس بدم
تخصیر خودشون بود به من چه
امروز توو جلسه خاری از رؤسا گائیدم که فک کنم تا روز بازنشستگیمم منو به هیچ جلسهای دعوت نکنن.
درکش سخته فشار نیارید نخ سوزن دم دستم نیس
اشتباه نکنید من اصلا آدم بداخلاق و عصبانیای نیستم؛ دقیقا برعکس من انقـــــــــــــــــــــــدر زیاد صبور و آرومم که انقد وحشتناکم. دقیقا همینطوریه که میگم.
مردادنامه
من با خودم عهدی داشتم. منی که میگم منظورم خودم نیستا، این منی که میگم موجود عجیبی بود که چشمههای انرژی به صورت پیوسته و خودجوش از خودِ وجودش میجوشید و سرشار بود از "با خواستن توانستن". موجودی که هرگز نیفتاده بود و فکر میکرد هرگز هم نمیفته. بلکه بال هم داشت. روایت هست که بسیار بلندپرواز بوده. باری. موجودی که بایست کار مهمی رو به انجام میرسوند بایستی حقی رو به صاحابش برمیگردوند. بایستی تقاصی رو پس میگرفت. بایستی سروسامانی به جایی میداد. بایستی چیزی رو نجات میداد و در نهایت بایستی میایستاد و با تهموندهی نیروهاش فریادی میزد، شایستی خبری میداد و بعدش هم دیگر چندان مهم نمیبود.
ولی خب این من متأسفانه حالا خیلی خستهس. انقد خسته که حتی طبیعیترین و گاهی حتی غیرارادیترین عکسالعملها رو هم از خودش نشون نمیده. این منی که میگم موجود مزخرفیه که در وصفش میفرمودند موقع گذاشتنش توی تابوت هم خواهد گفت ما میتونیم و میشه و لابد هم میشد. اما از بد روزگار این من الان اون منو گم کرده. یا شایدم برعکس. فلذا از یابندهش خواهش میشه فیلان.
ولی خب این من متأسفانه حالا خیلی خستهس. انقد خسته که حتی طبیعیترین و گاهی حتی غیرارادیترین عکسالعملها رو هم از خودش نشون نمیده. این منی که میگم موجود مزخرفیه که در وصفش میفرمودند موقع گذاشتنش توی تابوت هم خواهد گفت ما میتونیم و میشه و لابد هم میشد. اما از بد روزگار این من الان اون منو گم کرده. یا شایدم برعکس. فلذا از یابندهش خواهش میشه فیلان.
و کاش گم نمیشد. من که چیزی واسه خودِ من نمیخواس. من فقط یه چیز میخواس که اونم دیگه نداش و حتی به خاطرش اعتراضم نکرده بود. ولی خب کاش اینجوری نمیشد.
کاش سِحر دعای عاقبت بخیری پدربزرگم معجزهوار اثر میکرد. کاش ستاره بلندی ای که میگف واقعاً بالای سرم میدرخشید. و کاش یه ژنراتور پیدا میکردم خودمو وصل میکردم بهش توو این بیبرقی روشن میشدم، بلکه در روشنایی خودمو پیدا میکردم.
از پیدا کردن خودم گفتم یاد روزایی که مشغول مولوی و شمس بودم افتادم. یاد اینکه حالا چقـــــدر با من، با روزهای روشنم فاصله دارم.
تنها دلخوشیام اینست که در هر من تکهای از آن دیگریست. و به این ترتیب هر کدام که نباشند باز هم یکی گرچه با سختی دوچندان، اما به مقصد و مقصود رسیدن خواهد توانست. و وجود خودِ همین دلخوشی وسط اوضاع وا اسفای من، مهر اثبات حرف پیشین و گواهی هستن تیکهای از او در من است.
باید بخوابم وگرنه بدتر میشود.
برویم به صورت بسیار آگاهانه و بدون نیاز به دستورات خوداگاهانه لالا کنیم. بلکه در مورد الباقی هم فرجی شود. ایدون باد مثلا. درود و بدرود. هارهار
پیری و همقافیگیهایش
چن روز پیش دم در منتظر بودم رفیقمم بیاد که با هم بریم خونه؛ بعد یه سری از بچههای شیفت صبم کمی اونورتر جلو در اورژانس تجمع کرده بودن داشتن جدیدترین شایعات هفته رو با هم رد و بدل میکردن و احیانا سیگار میکشیدن و لاس میزدن و غرغر میکردن و اینا. اکثرشونم گوشیاشون توو دستشون بود. //کات// یکی از مریضا که با پای شکستهش و البته پشتکار فراوان اومده بود پایین که سیگار بکشه برای اینکه یه نمکی ریخته باشه همینجور که داش برمیگشت توی ساختمون یه آهی کشید و گف قبلنا واکمن بود الان ایفون و اسمارتفون شده هعی ی ی ی.//کات// بچهها خندیدن، بعد یکیشون گف واکمن دیگه واقعاً به سن ما نمیخوره. هارهارهار.//کات// من همینجوری توو فکر این بودم که هنوزم یه واکمن دارم که باهاش توو ایران مصاحبههامو ضبط میکردم و حتی در یک سفر در همان زمانهای دور با رفقای قدیمی جای دوربین فیلمبرداری ازش برای ثبت ثانیه به ثانیه خاطراتمون استفاده کردیم ولی ایا واقعا انقدر؟ //کات// الان دوباره سعی کردم دلشورهی خشایارو گوش کنم بعد که دیدم با سرچ اول پیدا نشد یادم افتاد رو کاست هنوز دارمش یه جایی اون ته مهای کتابخونه بائاس باشه. و خب آفتاب آمد دلیل آفتاب دیگه.
حوسین شوسین
اونجاش که میگه عمه جانه جانه :)))))
گنا داره حیوونی قر توو کمرش جم شده
وای وای با این حال خرابم دارم قاه قاه میخند. این چی بود الان من گوش دادم اخه
گولّهی آتیش
بچه باید تخس باشه دیگه. یکی از آرزوهای محالمم اینه یا این بود که یه بچهی بینهایت شیطون داشتم که هیچیو توو خونه سالم نمیداش. چقد دوس داشتم انقد شیطونی میکرد که انرژیام تموم میشد ولی نه دلم میخواس نه دلم میومد که دعواش کنم. چقد دوس داشتم . . .
نرو، بمان
راستی سیمین بانو، غزلبانووووو، طوطی شکّرسخن، سینهسرخ خوشنگار، شیربانوی جسور، نورچشم سرزمین پارس در چه حالی؟ قصد پرواز که نداری؟ قرار که نیست قبل از آمدن یک روز خوب تو هم تنهایمان بگذاری؟
سیمین بانو نرو. تو نباشی تا ابد سر گفتن ِ "زن" بغضم میگیرد. تو نباشی کولیها کنار آتش دیگر با چه دلی از عشق دم بزنند؟ تو نباشی دلم هوای گریه خواهد داشت. سیمین بانو نرو. اگر هنوز ذرهای انرژی در دلت سوسو میزند بمان. ستون به سقف هیچ کجا نزن. تو بشین تو فقط باش. فقط نرو. یه کم دیگر فقط. تو نباشی . . . اگر سر سوزن هم هنوز توانی داری باش.
تو را به قلمت، به استواری قدمت، تو را به حرمت غزلت اگر میتوانی، برگرد. نرووو. بمان.
شه مث شاملو
صداش یاد پدربزرگم میارتم. قیافهش هم.
موهای فرفریش. غرور و ایستائیش. . .
لهجهش حتی.
کاش بود.
هر کسی را که دوستتر دارم نیست. قرنها پیش یا سالیانی نه چندان دور.
من بیچارهی بدجنس مثلاً
خب دروغ دوس دارین پس برین با دروغگوها خوش باشین چرا میاین سراغ من؟ من رو پیشونیم نوشتم وزارت امید دروغین یا چی؟ بعد بدون وقت قبلیم مراجعه میکنید خب لاقل گوشی رو بدید دست آدم آدم شاید بتونه ینی در اون لحظه توانشو داشته باشه یه دروغی سر هم کنه که یه حفظ آبروی کوچیکی بکنه ولی وقتی هیچی نمیگید بنده علم غیب دارم آیا؟
درکش به سکون راء سخته
البته قدر مسلم اینه که حق با دیگرانه و من زیادی آرامم. یادش بخیر یه بارم ب بهم گف این خونسردی تو منو گاییده. وی در ادامه افزود احساس میکنم اگه نصف دنیا هم به گا بره تو پتانسیلشو داری که ندید بگیری. دست بر قضا حرفشم حقه. یا بود حالا.
در هر حال همینه که هس دیگه. کاریشم نمیشه کرد. ظاهراً نه من میتونم کاریش کنم نه شوماها. انقد ادامه بدید به استرستون تا موهاتون سفید شه. منم همین کارو میکنم با این تفاوت که امیدوارم قبل از سفید شدن موعام به درک واصل شده باشم.
___________ ___________ ___________ ___________ ___________
غصه دارم بسیار زیاد . کاریشم نمیشه کرد .
دلیرکان کوبانی
پ.ن. منبع عکس را نمیدانم اما حواسمان باشد خون هیچ احدی رنگینتر از خون دیگری نیست. چه فرقی میکند؟؟؟ کودکان و زنان کُرد هم همانقدر بیپناه و بیگناهند که کودکان و زنان غزه یا هر جای دیگر دنیا، زیر باران بمب و موشک و باروت. و مردانشان هم.
انسانیت و انصاف در ظرفیت سیاست نیست لیک از خصوصیات انسان مدنیست! منصف باشیم و از داغ فاجعه سر برنگردانیم هر چند که درد دارد و تشویش باری پای جاااان آدمی در میان است.
قبلاً هم عرض کرده بودم البت
که از مرکز دنیا گریز را بکنیم
که بغلم سیاهچال کائنات تو باشد
که آغوش تو برمودای اطلسم باشد
که تو باشی و هیچ چیز دیگر نباشد
یه همچین طوری مثلاً.
بعید نیس منم شکل غذا ببینه اصن
صدای ربنای شجریانو شنیده میگه وااااااعی
فک کردم یاد قدیم افتاده، دلش واسه ایران تنگ شده، هوای دوستا و خاطراتش کرده، نوستالژی حال و هوای رمضونش زده بالا همچی چیزایی . . .
+ چی شد؟
ـ دلم واسه زولبیا بامیه ضعف رف . . .
+ :|
میو
داشتم دعواش میکردم یهو چشمم افتاد به دستاش دیدم همینجوری که دراز کشیده داره خودشو یواشکی ناز میکنه! هیچی دیگه؛ مگه میشه توو اون وض دل از کف نداد و ادامه داد؟ اونوخ هی چپ و راست اصرار و فیلان که نه حیفه تو باااید بچه داشته باشی فلان. خو من جیگر تربیت دارم با این دل نازکم آخه؟ یه پیشی رو نمیتونم دو ثانیه مؤاخذه کنم چه برسه یه بچه رو یه عمرتربیت . . .
پوف
تالا وسط جنگلای لاگرو خوابیدین؟ نخوابیدین دیگه. یَک صداهای جالبی میدن پرنده مرندههاش. حالا بقیهی اصوات ملکوتیش به کنار. بعد آدم از خواب بیدار میشه دلش میخواد دوباره بخوابه انقد کیف داشته خوابیدنه. هواشم که اصن نگو و نپرس که اگه بگم دلتون ضعف میره برای تجربهش. بعله آئا خواستم بگم همچین جاهاییام وجود داره رو کره زمین و ما بینصیب موندیم.
میخند
یه چیز بامزهم براتون تریف کنم بالاخره به قول سین علم هر چیز به از جهلشه. هار هار. عرضم خدمتتون که آدما کلاً و گاهاً در یک برهههایی از زندگیشون یهو به طرز غیرقابل تصوری به من نزدیک میشن و بعدش که اون برههی احیاناً بحرانی رو گذروندن و دوباره به حالت معمول برگشتن، خودشون هم از تصور دوبارهی اون حجم نزدیکی احساس گرخیدگی میکنن! [ الزاماً پر واضحه که این حس نزدیکیای که ازش حرف میزنم همواره و تحت هر شرایطی یک طرفهس/ کسخلا خب در غیر این صورت که نکتهی عجیبی نداشت. فوقش میشد تکرار مکررات دلبستگیها و جدائیها! بسیار هم مسخره. ] باری جالبتر اینکه من غالباً در کل این پروسه هیچ نقش غیرمعمول ـ فعالانهای ندارم، ینی همینم که همیشه هستم بودم و بعدنم خواهم بود. خودشون میان شفا میگیرن و میرن :))) و این میرن به این معنی نیس که میرن و پیداشون نمیشه و خدافظ که خدافظ و حاجی حاجی مکه و ایناها. این "میرن" صرفاً ینی اون فازشون تموم میشه. بعضاً تحقیق کردم دیدم همچنان یه حس عجیب غیرآدمیزادیای به من دارن ولیکن گویا حالا مثلاً طاقت رو پای خودشون ایستادن هم در کنارش دارن! که البته برای من همیشه جای بسیار خرسندی داره ولی همیشه هم جالبه و تکراری نمیشه.
پازل غمگین
خب حق مسلمه آدمیزاده که یه زندگی روال بخواد ولی از طرف دیگه هر جور با خودم کلنجار میرم نمیتونم خودمو راضی کنم. نع واقعا نمیتونم. سوای اینکه این کار لااقل به زعم خودم نیروی بسیاااار عظیمی نیاز داره که من ابدا در خودِ به اینجا رسیدهام نمیبینمش، اساساً در مرام و فلسفهی زندگی من این مسئله همواره، هنوز و همچنان، همسان با یه جنایت بزرگه! فلذا چیپ چاپ والسلام.
و چقد سخته از دست دادنش اونروز.
امیدوارم قبلش زنده نباشم کلاً.
با تچکر.
7:1
دوس داشتم بودی و با هم فوتبالو تماشا میکردیم.
دوس داشتم با هر گلی که تیممون میزد محکم بغلم میکردی و همو میبوسیدیم.
دوس داشتم صبح فردا، عکسمون در حین بوسههای داغ شادی به بهونهی بردن تیممون میون بقیهی آدمای الکی خوشالِ در حال تماشای فوتبال، توو روزنامهعا میبود.
دوس داشتم دم برگشتن پیک آخرتو بدزدم و تو همونجا قبل از اینکه من قورتش بدم ازم پسش بگیری.
دوس داشتم امروز وقتی پیرهن آبی کمرنگم زیر بارون وحشتناک اینجا تا حد نامرئی شدن خیس شده بود و به تنم چسبیده بود، بودی و تیشرتتو درمیاوردی و تنم میکردی.
دوس داشتم با هم تا صبح هف بار به آسمون هفتم میرفتیم و برمیگشتیم.
دوس داشتم بودی حتی اگه فقط یه گل میزدیم یا نمیزدیم.
جای خالی را پر نکنید صاحاب دارد
داره از این بارونای سیلآسا میباره و . . .
نیستی که آغوشتو تنم کنی . . .
دو نخطه تأسف
از توهین به شخص خودم انقد ناراحت نمیشم که از بیاحترامی یا عدم قائل شدن ارزش یک نفر ـ مخصوصا کسی که دوسش دارم ـ نسبت به خودش!
تقاوم
تمام سیمای مغزم اتصالی کرده همه چی با هم همزمان روشن شده همهی آرشیوا ریخته بیرون. اصلاً خوب نیستم. تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که خودمو از برق بکشم که خاموش شم برای چند ساعتی که نمیدونم چند ساعت خواهد بود. ای داد بیدا. ای داد بیداد.
کاش میخوابیدم بیدار میشدم میدیدم اخبار میگه همشون بالاخره آزاد شدن.
کاش بیدار میشدم؟ کاش بیدار نمیشدم . . .
اوه اوه این بیمارستان کودکانم کشوش وا شد. الان رادیاتورمم میسوزه :|
من و نگاه خیره، تو و سکوت ـ من و اشک، تو و درد
خاطراتشونو که میخونم اشکام بدون صدا سرازیر میشن. صدا حرفا فضا و حتی هوایی که توش بودنو تصور میکنم. بعد صدای جیغایی که مادرا سر خاک بچههاشون میزدن ـ صدای لبخند وقتی با مسیح از امیر حرف میزد ـ اون زن حامله رو سنگفرش ـ حال پریشون تک تکشون وقتی برای اولین و شاید آخرین بار همه چیو با همهی همهی جزئیاتش تریف کردن ـ توو ذهنم دوره میشه و دوره میشه و حسی شبیه زالویی که به قلبم چسبیده. اینکه چطور اونا تحقیر و دردو توو وجود اینا تزریق کردن و اینکه چطور اینا تاب آوردنو به نفس کشیدن ادامه دادن . . . و به اونی و اونایی فکر میکنم که انقد خودشونو نگه داشتنو انقدر دردو توو خودشون جا دادن که بعد از بیرون اومدن توو تنهائیاشون دور از چشم اونا ولی به جبر تقدیری که اونا براشون رقم زدن ـ ذره ذره اب نشدن نه! یهوئی ترکیدن/ تیکه پاره/ دود/ خاکستر/ تموم/ نااابود شدن.
یاد او میفتم و بوی تنش؛ روز رهایی.
بوی تن آدما از یاد آدم نمیره. بعد از عمری حتی.
و این حافظهی بویایی لعنتی میتونه آدمو نااابود کنه.
یاد آینهای میفتم که رو سرم خورد شد.
و این حافظهی بویایی لعنتی میتونه آدمو نااابود کنه.
یاد آینهای میفتم که رو سرم خورد شد.
اسباببازی
آب نور رنگ تیله آهنربا شیشههای رنگی پاندول تاس گویای کوچیک و بزرگ لگو کلیدوسکوپ پیشیا حیوونای کوچولوی پشمالو پارچههای نرم اسمارفا حتی، جوهر و مرکب خودنویس و قلم و خودکار، یه جعبه ابزار گندهی پر، ساعتای عجیب غریب . . .
یک حس ناتوانی وحشتناکی تمام وجودمو فرا میگیره وقتی مجبور میشم درک کنم یا باور کنم که من هم نمیتونم حال آدما رو بهتر کنم. شبیه حسی که موقع مواجه شدن با این حقیقت پیدا میکنم که بودن و نبودنم در احوال خراب اطرافیام فرقی خاصی به وجود نمیاره؛ گرچه، یا حتی اگر، خودشون اینطور فکر نکنن . . .
و متاسفانه این نتیجهی این نیست که شخص من خودمو انقدر مهم و قدرتمند میدونم که فکر میکنم حتما بایستی با بودن من یا با حرف و حرکت من حال همه خوب شه. این نتیجهی طرز نگاه و انتظاریه که خود شماها به من/از من دارید.
حرف زیاد دارم. مث نیاز به سکوت.
. . .
اینا توو زندگی من نباشن من از افسردگی میمیرم
فیلتر آبسردکن یخچالشونو اومدن خودشون عوض کنن زدن پکوندنش. اومده میگه یخچالمون آبش نمیاد به نظرت شیرموز بذارم توش درست میشه؟
بیحافظه چون ماهی باید بود و فیلان
یه بار توی یه جشن نامزدیئی، بعد از یه مدت درازی پسرعمهمو دیدم. همونی که رفیق شیش بچگیام بود و یه عمر مث دائاشم. همون. بعد یهو ابی گذاشتن. اون زمانا ابی رو در حد پرستش دوس داش ینی واج به واج آهنگاشو دونه دونه رفتارا و حرکتاشو حفظ بود و تقلید میکرد، مدارکشم با فیلم و کاست و از این دست قضایا هنوزم همه موجوده و خلاصه از این دست روایات . . . لبخند زدم و گفتم فلانی میدونی این مدت که نبودی هر وخ ابی میشنیدم یاد تو میفتادم. کراواتشو سف کرد و گف عه چرا؟ در موردش حرفی زده بودیم قبلاً؟ من پوکر فیس نشدم. خعیر. غمگین شدم. گفتم نه؛ چون دوسش داشتی. و او خیلی راحت کتمان کرد، شاید با نگاش یه فشی چیزیام بار ابی بدبخت . . .
یه بارم وقتی بعد از مدتها با ب حرف میزدم بش گفتم هر وخ جایی نامجو میشنوم یاد تو میفتم. گف پس خاطرهی خوبی از خودم به جا نذاشتم. ولی خب ربطی نداشت. فیالواقع من به خاطر این با نامجو یادش میفتادم که فک میکردم اون دوسش میداشت و اعتراف میکنم که عربدههای نامجو رو انحصارا به عشق او گوش میدادم.
امیدوارم دوباره توو همچین موقعیتی قرار نگیرم و شما هم همینطور به حق پنش تن تن تنتن تتن تن ـ راستی از علیرضا آذر چه خبر؟ ـ اِنی وی در حال حاضر نظرم به کشیدن سیگار صورتی نزدیکتره.
^_^
این دو تا قشنگ به صورت عینی و عملی پویش زبان، سیر تکاملی خلق، تولد و شکلگیری واژههای جدیدو با اسم خودم دارن بهم نشون میدن. نمونه؟ از شراره و شری به شریچهره و شِرشِرو شه و شم و شِک و چه و چک تااااااا شریر و شِریک و هِمی شریک و شریسم و شریوفیلی و شریوفوب و شرتیک و شرجیک و . . .
پ.ن. اصلاح میکنم سهتان. مجا. مجا یه واژههای ترکیبیای میسازه که الان یادم نیس ولی گاهی انقد پیچیدهس که اصن یه وضی.
پ.ن. اصلاح میکنم سهتان. مجا. مجا یه واژههای ترکیبیای میسازه که الان یادم نیس ولی گاهی انقد پیچیدهس که اصن یه وضی.
من همونم که یه روز
موجود بلندآرزوئی بودم که به دنیایی بهتر ایمان داشت
پر از فریاد و شوق رسیدن، تجلی امید بودم و ایمان به خویشتن. توی باغچهی پر از علفای هرز خوابزده نشده بودم هنوز. انقدر جون دادن گلای باغچه رو ندیده بودم هنوز که خودمم جون بدم شاید.
چی شده؟
یه نکتهایام عرض کنم خدمتتون که این چرت و پرتا که توو درفتن، draft بائا، درفت، هاع. اینا نه که قرار بوده از اول اونجا باشن تا به وقتش و فیلانا. صرفاً به خاطر اینکه زمانی نوشته شدن که وسطشون خوابم برده یا بساطی شده که در لپتاپو بستم رفتم و اینا خودبخود آرشیو شدن. ب ب خودم حظ میکنم انقد از واجههای بیگانه استفاده میکنم. حبذا ـ به قول جفرـ که حق عربیم زایل نشه احیاناً.
پنا بر خدا
این پست یکی مونده به آخری خاکبرسر خودش نقل مکان نوموده وگرنه جاش اون پایین مائینا سمت قهقرا بوده تا جایی که یادم میاد. گفتم در جریان باشید فک نکنید یهو دچار دژوو شدید. والاع
استخفرلا تف تف تف
+ چیکار میکنی؟
ـ دارم تمرکز میکنم
+ [در حالیکه سه فازشم پرید] چیکا میکنی؟؟؟
ـ تمرکز! کانسنتریت!
+ پوفففف [به دنبال دوربین برای زل زدن توش] تمرکزو دمرکس شنیدم :| :| :| :|
ـ دارم تمرکز میکنم
+ [در حالیکه سه فازشم پرید] چیکا میکنی؟؟؟
ـ تمرکز! کانسنتریت!
+ پوفففف [به دنبال دوربین برای زل زدن توش] تمرکزو دمرکس شنیدم :| :| :| :|