میان نوشتههایم به دنیال متنی بودم که در گوشهای از آن جرقهای از امید ـ هرچند کوچک ـ نهفته باشد. نیافتم. // دوست داشتم امشب که یلداست میهمانتان کنم. میهمان صدایم و آغوشم، اگرچه کم و دوووور اما مادرانه و صادقانه. نشد. // نه حرف تازهای دارم، نه شعری نو. نه حتی داستانکی که در خور حالتان باشد و خوب میدانم که حالتان هیچ خوب نیست . . .
دوس داشتم لااقل از امید برایتان بنویسم اما نوشته که از ته دل نباشد خیانت ست به همه طرف. باری هنوز هم بر این باورم که یک روز خوب خواهد آمد.
فال حافظ همهتان پیش من محفوظ ست و گرچه غمگین اما من هنوووز هم دوستتان دارم :)