احمق

داره سعی میکنه درجه‌ی حماقت منو تعیین کنه. میگه خیلی احمقی تو باید وکیل میشدی. ببین چه احمقایی رفتن حقوق خوندن و تو! ـ این "تو" رو خیلی با تأکید میگه، یجوری که خودتم شک میکنی نکنه واقعا خبریه ـ تویی که توو خونته فلان و بهمان! بعد یه کم مکث میکنه میگه من که نمیگم مثلا پزشکی توو خونت نبوده. حتما که نباید فقط یه چیز توو خون آدم باشه اونم مخصوصا تو! ولی میگم اگه میرفتی دنبال وکالت اصن لازم نبود کوچکترین زحمتی حتی برای درسا و امتحاناش به خودت بدی. کتابخونه‌ی دانشکده حقوق میاد جلوی چشام که همیشه عصرا وقتی کتابخونه‌ی دانشکده‌ی خودمون میبست و مارو با لگد بیرون میکرد جمع میکردیم میرفتیم اونجا که هم همیشه جای نشستن داشت هم ساکتتر بود و هم تا ساعت دوازده شب باز بود. دوباره تکرار میکنه واقعا احمقی. هنر و موسیقی و ساز و نقاشی و خطاطی و این کوفت و زهرمارا به کنار ولی حداقل باید میرفتی دنبال روزنامه‌نگاری. تو اصن مال اینکارایی. اینو دیگه هر خری! هم میدونه. خیلی احمقی که همه چیو به خاطر هیچی کنار گذاشتی. از اونجایی که هیچ خوش ندارم به اون هیچیایی که به خاطرش همه چیو کنار گذاشتم فک کنم، به این فک میکنم که برم پنجره رو باز کنم یه نخ سیگار بکشم یا برم یه چایی بذارم. میگه حواستو بده به من. دارم میگم خیلی احمقی که برای رویاهات نجنگیدی. خیلی احمقی که نوشتن و حتی شعر گفتنو کنار گذاشتی. تصمیممو برای ترجیح چای به سیگار گرفتم. میخوام از جام پاشم که باز میگه منو نگاه کن وقتی داریم حرف میزنیم. نگاش میکنم. خط چشاشو یه مدل جدیدی کشیده. بهش میاد. باز غرغرکنان میگه واقعا احمقی. اصن من نمیفهمم چطور پیشناهاد به اون خوبی رو رد کردی؟ آدما که هیچی حتی حیوونام!! میدونن که تو بازیگری توو ذاتته. حالا هنرپیشگی رو نمیگم میدونم دوس نداری ولی صداپیشه! ـ نمیدونم این لغتارم از کجا میاره؛ حالا خوبه از طفولیت توو غربت بوده وگرنه لابد الان با زبان سعدی خدابیامرز داشت میزان حماقتمو توو سرم میکوبید ـ و گوینده‌ای. احمقی دیگه. احمق! حالا میگفتی موقعیتش نبود میگفتم باشه طفلک راس میگه ولی آخه توی احمق ـ روی حیِ احمقم خیلی تأکید داره ـ اونوخ ببین چقد راحت از همچین چیزی گذشتی! از خیر چایی گذشتم نوشتن این پستو شروع کردم که حرف نزنم. ادامه میده احمقترین آدم دنیایی اصن. میگم چرا؟ میگه چون هیچی برات مهم نیس. حتی ناراحت نیستی که من اینارو دارم بت میگم! اه. نمیدونم چی باید بگم. میگم خب تو که همه چی ِ منو خودت میدونی من چی بگم دیگه؟ میگه هیچی تو حتی برای نگه داشتن آقا فرهادم که انقد دوسش داشتی نجنگیدی احمق جان! من دیگه چی بگم آخه؟ از لفظ احمق جانش خنده‌م گرفته ولی نمیخندم که ناراحت نشه. میگم هیچی. خودمم ناموساً هیچ حرفی ندارم فقط خوشالم که حماقتم زیر لایه‌های هوش و استعدادهای فراوانم :)) قایم نشده و ظاهرا به راحتی قابل رؤیته. همین دیگه . . .