*_*

شوهر یه خانوم نسبتاً پیری که مریضمون بودو دم در بیمارستان دیدم. روی ویلچر نشسته بود و توان نداشت تنهایی شیب جلوی در بیمارستانو بیاد بالا که بره ملاقات زنش. قبلا هم دیده بودمش و میشناختمش. گفتم میخوای کمکت کنم مرد مهربان؟ گفت الان نوه‌م میاد میبرتم بالا ولی تو اگه میخوای کمک کنی هوای زنمو داشته باش. گفتم خیالت راحت و خواستم به نشان خدافظی دستمو بیارم بالا که وسط راه دستمو گرفت و بهم گفت ما شصت و پنج ساله که عاشق همیم. من دوسش دارم. انقدر زیاد که وقتی اون یه سرفه میکنه، من گلوم خش‌دار میشه. اون حق نداره پیش از من بمیره. میفهمی؟
خم شدم و روی یک زانوم جوری نشستم که قدم هم‌ارتفاع او که روی صندلیش نشسته، باشه و چشام مقابل چشاش قرار بگیره. حالا من دست اونو گرفتم، به چشاش نگاه کردم و گفتم باشه ولی در نهایت هیچ‌چیزی یا کسی قدرتش از عشقی که توو صدای توست بیشتر نخواهد بود! غرور و شعف از چشاش سرریز شد. نوه‌اش آمد. رفتن. رفت . . . و باز من موندم و یه داستان عاشقانه‌ی دیگه که میدونستم ساخته و پرداخته‌ی ذهن هیچ نویسنده‌ای نیست.