یک حس ناتوانی وحشتناکی تمام وجودمو فرا میگیره وقتی مجبور میشم درک کنم یا باور کنم که من هم نمیتونم حال آدما رو بهتر کنم. شبیه حسی که موقع مواجه شدن با این حقیقت پیدا میکنم که بودن و نبودنم در احوال خراب اطرافیام فرقی خاصی به وجود نمیاره؛ گرچه، یا حتی اگر، خودشون اینطور فکر نکنن . . . 
و متاسفانه این نتیجه‌ی این نیست که شخص من خودمو انقدر مهم و قدرتمند میدونم که فکر میکنم حتما بایستی با بودن من یا با حرف و حرکت من حال همه خوب شه. این نتیجه‌ی طرز نگاه و انتظاریه که خود شماها به من/از من دارید. 
حرف زیاد دارم. مث نیاز به سکوت.
. . .