بی‌حافظه چون ماهی باید بود و فیلان

یه بار توی یه جشن نامزدی‌ئی، بعد از یه مدت درازی پسرعمه‌مو دیدم. همونی که رفیق شیش بچگیام بود و یه عمر مث دائاشم. همون. بعد یهو ابی گذاشتن.  اون زمانا ابی رو در حد پرستش دوس داش ینی واج به واج آهنگاشو دونه دونه رفتارا و حرکتاشو حفظ بود و تقلید میکرد، مدارکشم با فیلم و کاست و از این دست قضایا هنوزم همه موجوده و خلاصه از این دست روایات . . .  لبخند زدم و گفتم فلانی میدونی این مدت که نبودی هر وخ ابی میشنیدم یاد تو میفتادم. کراواتشو سف کرد و گف عه چرا؟ در موردش حرفی زده بودیم قبلاً؟ من پوکر فیس نشدم. خعیر. غمگین شدم. گفتم نه؛ چون دوسش داشتی. و او خیلی راحت کتمان کرد، شاید با نگاش یه فشی چیزی‌ام بار ابی بدبخت . . .
یه بارم وقتی بعد از مدتها با ب حرف میزدم بش گفتم هر وخ جایی نامجو میشنوم یاد تو میفتم. گف پس خاطره‌ی خوبی از خودم به جا نذاشتم. ولی خب ربطی نداشت. فی‌الواقع من به خاطر این با نامجو یادش میفتادم که فک میکردم اون دوسش می‌داشت و اعتراف میکنم که عربده‌های نامجو رو انحصارا به عشق او گوش میدادم. 
امیدوارم دوباره توو همچین موقعیتی قرار نگیرم و شما هم همینطور به حق پنش تن تن تن‌تن تتن تن ـ راستی از علیرضا آذر چه خبر؟ ـ اِنی وی در حال حاضر نظرم به کشیدن سیگار صورتی نزدیکتره.