من و نگاه خیره، تو و سکوت ـ من و اشک، تو و درد

خاطراتشونو که میخونم اشکام بدون صدا سرازیر میشن. صدا حرفا فضا و حتی هوایی که توش بودنو تصور میکنم. بعد صدای جیغایی که مادرا سر خاک بچه‌هاشون میزدن ـ صدای لبخند وقتی با مسیح از امیر حرف میزد ـ اون زن حامله رو سنگفرش ـ حال پریشون تک تکشون وقتی برای اولین و شاید آخرین بار همه چیو با همه‌ی همه‌ی جزئیاتش تریف کردن ـ توو ذهنم دوره میشه و دوره میشه و حسی شبیه زالویی که به قلبم چسبیده. اینکه چطور اونا تحقیر و دردو توو وجود اینا تزریق کردن و اینکه چطور اینا تاب آوردنو به نفس کشیدن ادامه دادن . . . و به اونی و اونایی فکر میکنم که انقد خودشونو نگه داشتنو انقدر دردو توو خودشون جا دادن که بعد از بیرون اومدن توو تنهائیاشون دور از چشم اونا ولی به جبر تقدیری که اونا براشون رقم زدن ـ ذره ذره اب نشدن نه! یهوئی ترکیدن/ تیکه پاره/ دود/ خاکستر/ تموم/ نااابود شدن.
یاد او میفتم و بوی تنش؛ روز رهایی. 
بوی تن آدما از یاد آدم نمیره. بعد از عمری حتی.
و این حافظه‌ی بویایی لعنتی میتونه آدمو نااابود کنه.
یاد آینه‌ای میفتم که رو سرم خورد شد.